ششم بهمن ماه سال هزار و سیصد و چهل و یک ِ خورشیدی، در تاریخ ِ جهشوار ِ ایران، از دنیای کهنگی و عقب ماندگی به جهان ِ نو و مدرن، جایگاه ِ ویژه ای دارد.
از پس این روز و رویداد است که جامعه ی کهنه ی ایران فرو می ریزد و بر خاکروبه های آن، ایران ِ مدرن بنا می شود.
در بسیاری از عرصه ها نیروهایی که سالها از فعالیت اجتماعی محروم بودند، دیوار جهالت را شکستند و با انرژی بی همتا وارد اجتماع شدند که در رأس این عرصه ها باید از عرصه ی زنان یاد کرد که بر کاکُل همگی می درخشد.
اما در برابر این حرکت ِ روشنایی آفرین ِ فردا و فردا ها، نیروهای ِ ایست تاریخی قرار داشتند که با تمامی قوا در مقابلش صف آرایی کردند و در این صف آرایی بدون کوچکترین شرمی در پشت ِ عقب مانده ترین قشر تاریخ قرار گرفتند و غائله ی پانزدهم خرداد ِ سال چهل و دو را آفریدند.
از این پس بود که این نیروها برای به بن بست کشاندن دریای ِ خروشان ِ رویداد ِ ششم بهمن، همراه با مرتجعین ِ واپس مانده و نیرو هایی که با حمایت بیگانگان، سلاح ِ جهل بدست گرفته بودند تا با تخریب و ترور، جامعه ی رو به رشد را بر سر مردم خراب کنند، دست در دست هم، فاجعه ی بیست و دو بهمن ماه ِ پنجاه و هفت را سبب شدند.
آری
چهل و هشت سال پیش، بادی فرح بخش بر پهن دشت ایران زمین وزیدن گرفت که چهره ایران را در تمامیتش، جوان کرد.
جوانه های سبز ِ زندگی ِ مدرن، در باغ ِ بزرگ ِ پر درخت ِایران، سَرَک کشیده بودند تا به غنچه تبدیل شوند و در بهار ِ شکوفه باران ِ شکفته گی ِ ایران زمین، لبخندی به لب باز کنند.
عطر ِ دل انگیز ِ جوان کننده و زندگی آفرین ِ نوآوری، شرایط ِ کهنه ی فضای ِ سراسر ِ ایران را معطر کرده بود و گلاب ِ گلهای ِ گلستان ِ ایرانزمین، کهن دیار ِ یاران را رایحه ای از بوی خوش نوسازی، در شامه ها نوازش می داد.
گلهای یاس دهان باز کرده بودند تا عصاره ی معطر خود را به جشنی در هوای شادمان و شادی گستر ِ سراسر ایران، عطر افشان کنند.
قناریها و پرندگان ِ عاشق، همآواز با آواز ِ شاداب و شوق آفرین مردمان پهن دشت ِ بی کران سرای ِ ایرانزمین، سروده های ِ بهاری خود را در چهچه ای به لب ترنم می کردند.
کبوتران، گردن فرازتر از همیشه، در فضای ِ جشن گون ِ مردمان، جهت شوق رسیدن به یار، معشوق ِ جگرسوزشان را چرخشی مستانه تر می زدند و در غریو شادی ِ ازدحام ِ شهرها و محله ها، یکدیگر را آغوشی عاشقانه و منقار بوسه ای دلربایانه، مهمان می کردند.
جویبارها را غلغله ی شادمانی، از شرشر آب ِ زلال، آرام نبود و تن خود را عاشقانه به قلوه سنگها می ساییدند تا در لذت هماغوشی با آن، لحظات ِ شور انگیز خود را فریاد کنند.
آبشارها، در شریان های کوههای مغرور و استوار، در همیاری این جشن ِ ایران گستر، بی قرار می دویدند تا سقوط ِ عاشقانه خود را جهت پیوند خوردن با جشن بزرگ به نمایش بگذارند.
چهره ی شهرها و روستاها با آرایشی متین جلوه گری می کردند.
گل ِ لبخند، بر لبان ِ سالیان ِ خاموش ِ روستائیان، نشسته بود و بذر ِ زندگی ِ نوین را در زمین ِ متعلق به خود می پاشیدند تا در جشن ِ برداشت ِ مهرگان، مهر را در سرسرای ِ کاشانه شان جاری کنند.
کودکان مدرسه رو، با الوانی از لباس نو وپرچم سه رنگ بدست، در ازدحام خیابانها و کوچه ها دست افشانی می کردند.
دختران، این سالارزنان ِ آینده، با موهای افشان به آفتاب سلام می کردند و لطافت ورعنایی را خرامان خرامان بر چهره شهر می پاشیدند.
همه جا آواز بود
همه جا رقص بود
همه جا شادی و شادمانی بود
همه جا شور بود
همه جا سرور بود
همه جا صفا بود
همه جا عشق بود
همه جا خنده بود
در کلاس سوم ابتدایی، خانم معلم ما، یکپارچه ذوق بود و با لباس ِ مدرنش، افکار کهنه را در ذهن ما بچه های ِ در حال رشد می شست تا به زیبایی و عطر ِ معطر ِ گلاب ِ زندگی ِ مدرن، آغوش باز کنیم و جامه ی کهنگی و زشتی و عقب ماندگی را از دل و جان و تن بیرون آوریم.
تکان ِ اجتماعی، در تمامی ِ کالبد جامعه، حرکتی در همه سو برای سازندگی ایجاد کرده بود.
جاده های خاکی یکی بعد از دیگری قیر اندود شده و در کوتاه زمان به جادهء اسفالته تبدیل می شدند.
لباسهای ژنده و وصله دارمحو می شدند و جای آن، جامه ی نو بر اندام جلوه می فروخت.
رونق اقتصادی در چهره ی بازار، فزونی ِ کالا و قدرت ِ خرید ِ مردم را افزون کرده بود.
خانه های گلی یکی پس از دیگری جای خود را با ساختمانهای بلوکی و آجری عوض می کردند.
جوانان ِ شهر، چه دختر وچه پسر، جوانه های عشق سالاری را در کوچه ها و خیابانها رشد می دادند تا به غنچه تبدیل شوند و در بهار ِ بلوغ، پس از گره خوردن با جویبار ِ عشق، باران ِ عاشقانه ها را در دلها بباراند.
نو آوری ونوسازی در همه سو، سو سو می زد.
دهقانان پس از سالها زجر و بیگاری برای ارباب، صاحب زمین شده بودند و بذر شوق را در زمین خود می کاشتند تا سفره مردم را شوق افشان کنند.
داس ِ برزگر، ساقه گندمی را درو می کرد که خود بذرش را کاشته بود و اینک آن را به خانه می برد بدون اینکه اربابی بالای سر داشته باشد.
جنگلها از دست چپاول گران ِ طبیعت ِ سبز، بیرون کشیده شد ه بود تا اکسیژنش را هر چه بیشتر در" دمی "، درون ِ سینه ی شهروندان ایران فرو دهد و طراوت و گوارایی ِ گلاب گون ِ نسیم ِ جان بخش و روح نواز را در چهره ها نوازش دهد.
دیگردست غارت گران ِ درختان ِ حیات بخش ِ طبیعت، در هرشکلی کوتاه شده بود و جنگل و مرتع در تمامیتش به ملت تعلق گرفته بود.
زنان، این سالارانهمسران و آزاده دختران برای نخستین بار پس از تازش ِ تازیان به ایران ِ جان ِ همه ی جانان، از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن به سزاوار برخوردار می شدند و سرنوشت زندگی ِ اجتماعی خود را رقمی به قدم، قلم می زدند.
باز شدن ِ پای ِ زنان در عرصه های اجتماعی و عرضه کردن صلاحیتهای بی همتای انسانی، چهره ی شهرها و حتی روستاها را دگرگون کرده و زیبایی و لطافت را در چشمان ِ جامعه، به فزونی افزون بخشیده بود.
شتاب ِ شوق آفرین ِ زنان، انرژی مردان را از قید جهل و جهالت و خرافات و تنگ نظری، آزاد کرد و در کنا زنان ِ سالار ِ جامعه، جهشی پروانه وار، به عشق ِ انداختن طرحی نو در آسمان ِ ایرانزمین به پرواز در آمدند.
ازدحام ِ شگفتگی در غوغای ِ شهرها افزون شده بود و جامعه ی شادمان، از شادی ِ دریدن کهنگی و باز کردن قفل جامعه ی بسته، شاداب شده بود.
همه جا رقص بود و پایکوبی
همه جا شوق بود و ذوق ِ زندگی
همه جا شاداب بود و شادی و شادمانی
همه جا آواز بود و ترانه های بهاری
همه جا صدای خوش بود و چهچه ی قناری
همه جا زیبا بود و روشن و آفتابی
همه جا خنده بود و خرسندی و خوشحالی
همه جا شکوفه بود و شکوه بود و شکوفایی
همه جا صفا بود و صدا بود و سالاری
کارگران در سهام ِ کارخانه ها سهیم شده بودند و آینده ای درخشان را برای خود و فرزندانشان ذخیره می کردند.
چکش ِ سازندگی شان هرروزه بر سندان ِ جهالت وعقب ماندگی فرود می آمد و فزونی ِ تولید، در همه سویش، بازارها را انباشته بود.
کار برای سازندگی ِ ایران، جهت نیل به سمت ِ رفاه اجتماعی، کارگران را انرژی آزاد کرد ه بود تا حاصل ِ کارشان را در رونق ِ اجتماعی رویت کنند و خود از این رونق کامیاب.
بیکاری مقوله ای غریب شده بود و جامعه، همه ی نیروهای ِ راکد مانده را جذب کرده بود و دست مردم به حدی پر شده بود که توان خرید آنها را افزون کرده بود.
پیشرفت را مانعی متوقف نمی کرد وسر ِ آن داشت که در عقب افتاده ترین نقاط کشور، فرزندان محروم را از جهل ِ بیسوادی و تعصب ودگم خرافات سالاران، بیرون کشیده و چشم آنها را به آینده ی روشن باز کند.
به همین منظور بخشی از مشمولین خدمت وظیفه ی اجباری به دور ترین ومحروم ترین آبادیهای کشور تحت نام سپاه دانش اعزام شدند و پرده جهل و بیسوادی را با همتی طاقت فرسا دریدند ونور ِ دیدگان ِ محرومان از سواد را فزونی بخشیدند.
برای ریشه کن کردن بیماریها وجلوگیری از هلاک شدن محرومان از امراض و نبودن بهداشت، سپاه بهداشت شکل گرفت تا در حد توان، بتوانند مناطق محروم از بهداشت را با بهداشت آشنا کنند.
این اختصار نوشتاری که در بالا آمد همگی شروع یک حرکت ظرفیت آفرین بود به سوی آینده ای روشن و شکوفا.
ششم بهمن ماه 1341، سحرآغاز کرده بود و پادشاه ایران در یک نطق رادیویی شش اصل اولیه ی رفرم ارضی و... را اعلام کردند تا دست مایه ای شود برای یک حرکت شورانگیز، جهت واژگونی ِ سیستم کهنه و بسته ی اجتماعی و پرواز ِ پروانه وار به سمت دنیای نوین.
وقتی که دیپلم متوسطه را گرفتم 10 سال از شروع رفرم ارضی و...می گذشت و به عینه می دیدم که طی این 10 سال چهره ی کشور در همه عرصه ها تغییری آینده ساز کرده است.
دهه پنجاه خورشیدی دهه شکوفایی و گل دادن نهال فرو رفته ی رفرم در جان ِ جامعه بود وما هرکدام به تناسب از باغ پیشرفت گلی می چیدیم.
این رویداد ِ تاریخی، نقطه ی عطفی بود جهت گزار از جامعه فئودالی به سمت جامعه باز سرمایه داری که در بطن و ضمیر و ذهن خود ترقی خواهانه بود و حمایت همه جانبه از این حرکت آینده دار و آینده ساز از وظایف نیروهای ترقی خواه در همه رنگش محسوب می شد.
صرف ِ مخالف بودن با شخص پادشاه هیچ مشروعیتی را در مخالفت با طرح رفرم ارضی و.... برای آنها مجاز نمی کرد. و هر گونه مخالفت با این طرح ِ ترقی خواهانه و پیشرفت آفرین در واقع آنها را همسو با کهنه اندیشان و همکاری با جهالت سالاران می کرد.
پس عجیب نیست که همه ی این به اصطلاع آزادیخواهان ونیروهای ِ مترقی از طیف ی ملی گرفته تا تیره مذهبی با روبان ِ ملی و یا نیروهای نمازگزار به سمت کرملین گرفته تا نیروهای دیگر در همین طیف ها در مخالفت با طرح رفرم ارضی و ... پشت غائله ی خمینی در 15 خرداد 1342 علم برافراشتند و سینه ها را با مشت و زنجیرها را بر پشت خود کوبیدند تا بر آزادی ِ زنان برای انتخاب کردن و انتخاب شدن، بسان تازیان، تازش کنند.
و کردند آن تازش را
به پا کردند آن غائله را
کُرنش کردند آن دیو را
دریدند آن آزادی را
هجوم بردند آن نوآوری را
مسخره کردند شور مردم را
و عاقبت در یک ماراتن ِ نفس گیر ِ ضد ملی، ضد ترقی، ضد روشنایی، ضد سازندگی و ضد آزادی با مرتجع زمان همدست شدند و ملتی شریف را به قربانگاه فرستادند و کشور ایران را دو دستی تقدیم دیو سیرتان کردند و خود به شدیدترین شکل ممکن سیاست شدند.
می گویند و چه عبث هم می گویند که محمد رضاشاه نمی خواست آن رفرم را انجام دهد بلکه با زور ِ کندی و با تحمیل دکتر علی امینی وادار شد آن رفرم را انجام دهد.
می گوییم بسیار خوب ولی این رفرم انجام شد حال چه امینی می کرد و چه شخص پادشاه، در صورت مسئله هیچ تغییری ایجاد نمی کند.
مهم، نفس رفرم بود که انجام پذیرفت و جامعه را از حالت بسته باز کرد و انرژی ها آزاد نمود.
می گویند بانی طرح اصلاحات ارضی، آقای حسن ارسنجانی بوده که پادشاه به نام خود ثبت کرده است.
می گوییم آن طرح در واقع برای اصلاحات ارضی ایران تدوین شده بود و دیدیم که در جهت نو کردن ایران خرج شد حال چه به نام پادشاه ایران باشد و چه بنام حسن ارسنجانی.
مطرح کردن چنین اشکالاتی در واقع بهانه ای بیش نیست که نشان از ذات ویرانگر دارد. به همین سبب است که تمامی حرکت های غرورآفرین ِ آینده ساز ِ آن پدر و پسر را به سخره گرفتند و بر آنها تاختند، هر آنچه داشتند باختند و با سر در اندرون مآتحت ِ دیو جماران فرو افتادند.
کوته بینی، تنگ نظری و ضدیت کور، منطق و علم ِ عمل اجتماعی را در ذهن هاشان بیرنگ کرده بود و جای آن کپک، در خانه مغزشان لانه ساخته بود.
این حضرات نمی دانستند که هر عمل ِ اجتماعی را علمی است و منطق و یا حسابی است و کتاب.
به این معنا:
که اگر جریان ویا فردی به عناصر ترقی خواهی در یک حرکت شکوهمند، به هر بهانه ای تازش کند، از محدوده و طیف ِ ترقی خواهی خارج می شود و به کهنه گرایی سلام می کند.
به همین سبب است که چنین نیروهای به ظاهر ترقی خواه در آن سالهای آغازش ِ پرش ِ پروانه وار به سمت دنیای نوین با تازش بر سازندگی و نوآوری، در اندرون ِ چاه ِ جهالتسالاران و حجرهای تنیده شده از تار ِ عنکبوت ِ کهنه پرستان فرو رفتند.
چهل و هشت سال از آن حرکت شکوهمند می گذرد و افسوس ودریغ که تا به امروز ندیده ام عناصر ویا جریانی از طیف چپ گرفته تا ملیون و مذهبیون با روبان ملی و و و از آن رویداد، یادی بکنند و یا از آن تاریخ، قدمی به قلم آشنا کنند.
همچنین ندیده ام که از رویداد ِ آزاد ساز ِ زنان، از پرده حجاب ِ بندگی و بردگی، نیروهای ترقی خواه بویژه زنان در طیف ِ چپ، قلمی روی کاغذ بچرخانند.
این انتقاد را بیش از هر کس و یا جریانی به زنانی می کنم که ادعا دارند آزادیخواه هستند و مدعی برابری با مردان. اما روزی را که تاریخ ِ زمان، آنها را از چادر و چاقچور بیرون کشید، جشن نمی گیرند که هیچ، حتی یادی از آن نمی کنند.
شهامت در این نیست که اسلحه در دست بگیریم و پاسبان ِ سر محل را تیرباران کنیم و یا رگ گردن برجسته کنیم و شعارهای بی شکوه و بی غرور بدهیم.
شهامت در این نیست که ژست ترقی خواهی به خود بگیریم و حرف های بی مالیات را بلغور کنیم.
بلکه شهامت در این است که تاریخ خود را بخوانیم و از رویدادهای آن، بدون هیچ واهمه ای، آن چه را که گذشت حال چه خوب و یا چه بد، پاسش بداریم و یا معایبش را بگشاییم و راه نوین تری را نشان دهیم نه اینکه سکوت کنیم و از کنار تاریخ بگذریم.
با این دیدگاه به سالروز ِ رویداد ِ خجسته ی ششم بهمن 1341 سلام می کنم و آن روز نوین و آینده ساز را که نقطه عطفی بود جهت گذار از جامعه فئودالی به جامعه باز ِ سرمایه داری، در دل و جان خود گرامی می دارم.
نویسنده: احمد پناهنده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر