۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

سرگذشت ِ غم انگیز رعنا




سرگذشت ِ غم انگیز رعنا
رعنا نامی است از یادگار ِ عاشقانه ها ی ِ سبز ِ سرزمین گیلان که از دیروز ِ دور تا امروز ِ اکنون، زمزمه گر ِ لبان ِ پیران و جوانان است.
اما با همه ی این شناخته شدگی ِ نام رعنا در جای جای گیلان، کمتر کسی است که به درستی سرگذشت ِ غم انگیزش را بداند.
در این مختصر سعی می شود سرگذشتش را آنچنان که گذشت بر روی شما دروازه گشوده شود تا با خواندن این سرگذشت دردناک رعنا، از گوش دادن ِ ترانه اش بیشتر لذت بنوشید.
بی گمان سرگذشت دردناک و در عین حال شور انگیز رعنا، سرگذشتی است که سبب ساز ِ سوز ِ عاشقانه ی شاعرانی گشت که در قالب فولکلور، ترانه های دل انگیزی آفریدند که با صدای بی همتای استاد فریدون پور رضا- از حنجره - در دلهای زمانه نشست.
سر گذشتی که بیشتر در ترانه ها و صدا و آواها در گوشها به یادگار مانده است، بدون اینکه بدانند و بدانیم سر منشای این ترانه های غم انگیز اما پر شور و دل انگیز از کجا نطفه اش بسته شده است.
آری
رعنا دختر یکی از دامداران منطقه ی اشکورات ِ رودسر و در مرتعی بسیار سرسبز و زیبا که در تملک خانی بنام مخنار خان بود، سکونت داشت.
این مرتع زیبا و دلگشا در روستای لشکان ِ اشکور، کنار رودخانه ی پلو رود واقع شده است.
این روستا کدخدایی داشت بنام کربلایی عاشور که او فرزند ذکوری داشت بنام نوروز. و رعنا همسر پسر کد خدا عاشور بود.
در این سرگذشت، سرگالشی بود بنام هادی که هنگام ییلاق و قشلاق و یا کوچ، در خانه ی کدخدا کربلایی عاشور سکونت می کرد.
رعنا که زنی بسیار زیبا بود و در آن روستا و روستاهای اطراف نگاه همه ی مردان را به خود جلب کرده بود، سبب شد که رفت و آمد سر گالش هادی به خانه پدری رعنا، موجب شک اهالی مبنی بر روابط پنهان رعنا با سر گالش هادی را فراهم کند.
وقتی این چنین اخبار ویران کننده ای به گوش کدخدا کربلایی عاشور می رسد، او بدون تحقیق ماجرا با ذهنیتی کور و ناموسی با اقوام خود به سر گالش هادی هجوم می برند که تا دم مرگ او را مورد ضرب و شتم قرار می دهند.
ارباب سرگالش هادی وقتی از ماجرای زخمی شدن سر گالشش به دست کدخدا کربلایی عاشور با خبر می شود او را نزد خود می خواند و بعد از مداوا او را به گیلان می فرستد.
سرگالش هادی در گیلان با فردی بنام کرد آقا خان آشنا و دوست می شود.
و سپس همراه کرد آقاخان به روستای کلو رود اشکور می رود و در آنجا با دو نفر دیگر بنام های سلطان علی و علی آقا همراه و همدست می شوند تا انتقام کتک خوردن و مورد ضرب و شتم قرار گرفتن خود را از کدخدا کربلایی عاشور بگیرد.
اما کرد آقا خان و همراهانش دست به یک عمل غیر انسانی و ناجوانمردانه می زنند و مخفیانه در زمانی که اهالی روستا در خواب هستند، انبار گندم و علوفه های مردم لشکان را به آتش می کشند و سپس در غاری پنهان می شوند.
کدخدا کربلایی عاشور در برابر این عمل ناجوانمردانه و ضد انسانی سرگالش هادی و همراهانش و همچنین استیصال مردم، خلع سلاح می شود و با همیاری اربابان خود، شکایت به دولت می برد و عریضه به قوای دولتی می نویسد و خواستار دستگیری کرد آقا خان می شود.
در این هنگام نایب علی خان همراه قزاقان خود به رحیم آباد می آید و منطقه را تحت کنترل خود می گیرند.
سپس با همراهانش با سلاحهای گرم و سرد در روستایی بنام نیاسن نزدیک کلو رود مسقر می شوند و از چند طرف حلقه محاصره را بر کرد آقا خان تنگ می کنند و او را در حمله ای به قتل می رسانند.
بعد از کشته شدن کرد آقاخان، نایب علی، دلیل آمدن کرد آقاخان را به آن منطقه از کدخدا و بزرگان روستا و اهالی پرسش می کند که اهالی یک صدا سرگالش هادی را بانی آمدن او به این منتطقه معرفی می کنند.
نایب علی با همراهان برای دستگیری سر گالش هادی به روستای لشکان می رود. اما قبل از رسیدن مامورین چون اهالی روستا از سر گالش هادی بسیار دل چرکینی داشتند او را با دسیسه به خانه ی رعیتی می کشند و سپس با حمله به او، سرگالش هادی توسط کدخدا کربلایی عاشور و پسرش کشته می شود.
از این پس است که این سرگذشت غم انگیز رعنا در کلام شاعرانه ی شاعران منزل می کند و در گلوی خوانندگان ترانه می شود که تا امروز یکی از دل انگیز ترین ترانه های فولکلور گیلانزمین و در عین حال با بار غم انگیز دردناک سرنوشت رعنا شناخته شده است و زمزمه ی ِ زمانه ی بی قرار ِ لبان پیران و جوانان شده است.

تو که گونی مو ناخوشم رعنا
مختار خُانکه سرگالشم رعنا
بهار شونم ای لزر نیشم رعنا
سالی سد من روغن کشم رعنا
راه پلو رود سر به جیرای رعنا
قزاق بومای دست به تیرای رعنا
بزابو تی آقجان ِ چپیرای رعنا
تی آقجان گولی امشب میرای رعنا
اونه هفتم کی بگیرای رعنا
رعنا گلای رعنا، گل سُمبلای رعنا
آمده است که حاصل این سرگذشت عشقی غم انگیز رعنا با نوروز دختری است بنام صغری که در روستای امیر گوابر از دهستان ِ طول ِ لات در محلی بنام گوسپند گویه زندگی می کند.

...
در پایان این نوشته مایل هستم اضافه کنم که ازدواج رعنا با پسر کدخدا از روی عشق و علاقه نبوده است. بلکه به دلیل شرایط زمان ِ رعنا، رعنا قدرت انتخاب نداشت. بلکه این زور و قدرت پدر سالارانه و یا مرد سالارانه بود که سرنوشت دختر و یا حتا پسری را تعیین می کرد.
اما در همان زمانه ی درد، رعنا را دل در گروه سرگالش هادی بود و با همه ی تنگناهای شرایط سنتی و عقب مانده ی ناموسی ِ آن زمان، این دو دلداده در درونشان غوغای عشق را فریاد می کردند که این همه از چشم نا پاک و عقب ماندگان زن ستیز روستا و اطراف، پنهان نماند که سبب شد اینجا و آنجا اذهان سنت زده روستا را بر آشوبند و مقوله ی ناموسی را پر رنگ کنند، که عاقبت سرگالش هادی را به خاطر دوست داشتن، زندگی اش بگیرند و زیر پا له کنند و رعنا را پزمرده سازند.

آه ای زمانه ی درد
نه آفرینتان باد
که زندگی را کشتید
و عشق را دار زدید

اکنون که این سرگذشت غم انگیر و در عین حال شور انگیز را خواندیم ، ترانه ی رعنا را با صدای ماندگار زنده یاد فریدون پور رضا گوش می کنیم.
/http://gundeshapur.com/2012/08/10/rana
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

برای ثبت در تاریخ




برای ثبت در تاریخ

از بعد از سلسله ی بزرگ و ایرانی ساسانیان و خدمات درخشانشان به بشریت و ایران در همه ی عرصه ها
هیچ خاندان، دودمان، ایل، قبیله، طایفه، عشیره، حزب، سازمان، گروه، و شخصیتی در تاریخ پر رنج و شکنج و سراسر درد ِ بعد از سقوط ساسانیان، به اندازه ی رضا شاه بزرگ و محمد رضا شاه متمدن و ایرانساز، به ایران و ملت ایران در همه سویش خدمت نکرد.
هر آنکس که در برابر این ادعا و صراحت می گوید نه
می گوییم بروید تاریخ ایران را از زمان سلطه ی اعراب و سپس ترک و تاتار در همه رنگش و از هر قبیله و ایلی بر ایران، ورق بزنید و به دقت بخوانید.
اگر خلاف آنچه که گفته ایم، پیدا کردید، ما را هم در جریان بگذارید تا شاید مفید و فایده افتد.

احمد پناهنده

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com
www.golchai.blogspot.com
www.golchai.wordpress.com

۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

اغراق گویی های بی پایه در مورد مقوله ی شکنجه




اغراق گویی های بی پایه در مورد مقوله ی شکنجه

یکی از دروغ های اغراق آمیز و اتهامات بی پایه و اساس ِ بغایت ضد وجدانی و ضد انسانی ِ گروه ها، دسته جات، سازمانها، احزاب و شخصیت های به اصطلاح سیاسی و اغلب تروریست، به سازمان اطلاعات و امنیت کشور در نظام پادشاهی گذشته، شکنجه و شکنجه کردن بوده است که ادعا می کردند و می کنند، رویشان اعمال شده است.
ولی تا کنون و تا همین امروز با همه ی اغراق گویی ها و دروغ های نجومی در این باره، هیچ سندی مبنی بر گفته هایشان و چگونگی شکنجه شدن، منتشر نکرده اند، جز اینکه خودشان با اغراق گویی ها و دروغ های بی سند، آن را در اینجا و آنجا در گوش عوام پُر وُ کَر کنند.
به باور من و مطالعه روی تک تک شخصیت های اغراق گو و خاطرات سراسر دروغشان در این باره به این نتیجه رسیدم که در نظام گذشته اصلن شکنجه ای وجود نداشته است و یا در بدترین شکلش فقط شدت عمل نسبت به گروه های تروریست و آدم کش انجام می شده است.
زیرا به گفته ی خودشان که اکثرن در همین حکومت شکوهمند اسلامی و محبوشان، زندگی را تلف شدند و یا آنهاییکه زنده هستند، کتمان نمی کردند و نمی کنند که در دوران نظام پادشاهی، زندان، برایشان حکم دانشگاه را داشت که در آن به راحتی به هر کتابی دسترسی داشتند و کلاس درس و عضوگیری بر پا می کردند و حتا خط و مش ترور و پاسبان کشی را به اعضای ترور در بیرون از زندان منقل می کردند.
آیا می شود چنین نگاهی به زندان ِ نظام پادشاهی داشت و در عین حال از شکنجه حرف زد؟
واقعیت اما این است که این گروه ها و یا بهتر بگوییم تروریست ها برای بدنام کردن سازمان امنیت و اطلاعات نظام پادشاهی، خودشان از قبل در خانه های تیمی، بدنشان و یا دست و صورتشان را با آتش سیگار می سوزاندند و یا به پا و تن هم شلاق می زدند تا به باور خودشان مقاومت شان را به اصطلاح بالا ببرند و هم وقتی زنده دستگیر می شدند، وانمود کنند که شکنجه شدند.
اسناد به جای مانده گواهی می دهد این افراد و یا تروریست ها هیچگاه به زندگی و زندگی کردن باور نداشتند و یا ارزشی قائل نبودند و به معنای دیگر، چون همگی به فلسفه ی نهیلیسم معتقد بودند، پس سعی می کردند در درگیر شدن با ماموران امنیتی، تا آخرین نفس و آخرین گلوله مقاومت کنند و هرچه بیشتر پاسبانان امنیت کشور را بکشند و در آخرین لحظه با انفجار نارنجک و یا خوردن سیانور زندگی خودشان را تلف کنند.
اما همیشه برنامه شان به دلخواه پیش نمی رفت و پیش می آمد تروریستی قبل از اینکه دست به انتحار بزند، بوسیله ی پاسبانان امنیت دستگیر می شد.
پس برای از بین بردن خودشان و قهرمان جلوه دادن خود در اذهان توده های نا آگاه، در همان آغاز دستگیری خودزنی می کردند و همزمان با مامورین درگیری فیزیکی ایجاد می کردند، تا عکس العمل مامورین را به خود، شکنجه وانمود کنند.
در حالی که مامورین هیچ احتیاجی نداشتند که آنها را شکنجه کنند و همگی وقتی که مطمئن می شدند، امکان خودکشی وجود ندارد، سفره دلشان را به دلخواه خالی می کردند.
اسناد در این باره به قدر کافی در کتاب جلد اول چریکهای فدایی و کتاب سه جلدی مجاهدین، وجود دارد.
برای اینکه این مطلب طولانی و حوصله سوز نشود، چند سند را در این باره به اطلاع همه ی ملت ایران و بویژه جوانان به اشتراک می گذارم تا با خواندن آنها، بار دیگر مثل پدر و مادرهایشان گول دروغ های ضد انسانی و ضد اخلاقی و ضد وجدانی روشنفکران تاریک اندیش در همه ی طیف ها و یا اشکالش را نخورند.
1- بازرگان در گفتگو با بی بی سی لندن در مورد رفتار سازمان امنیت کشور با زندانی ها می گوید:
" رفتارها روی هم رفته با ملایمت بود. کما اینکه وقتی عده ی زیادی از جبهه ملی و نهضت آزادی را گرفته بودند، رفتار با سران روی هم رفته معقول بود و حتا مساعدت هم می کردند. اما نسبت به جوانها شدت عمل بیشتری داشتند... یا آنها که می خواستند مبارزه مسلحانه بکنند قهرن رفتار زندان شدید تر می شد."
به نقل از انقلاب به روایت بی بی سی ص 178
2- مهدی کروبی در 18 مرداد سال 1388 در نامه ای به رفسنجانی از او تقاضا کرد که در مورد تجاوز جنسی به پسران جوان و زنان در زندانهای ایران تحقیق شود. اتفاقی در زندانها رخ داده است که چنانچه حتا اگر یک مورد نیز صدق داشته باشد فاجعه ای برای جمهوری اسلامی است ... گمان نمی کنم زندانیان دوران 15 ساله مبارزات قبل از انقلاب که از افراد توده ای گرفته تا گروه های مسلح مبارز التقاطی تا اعضای نهضت آزادی و موتلفه و حزب ملل اسلامی که در زندان با هم زندگی کرده اند، چنین اخباری را دیده یا شنیده باشند."
3- حسن ماسالی در کتاب سیر جنبش چپ در ایران می نویسد:
" در روند همکاری و زندگی مشترک با چریکهای فدایی خلق متوجه شدیم که چند نفر از اعضای چریکهای فدایی خلق، به خاطر انتقاد از شیوه مبارزه مسلحانه و شیوه ی پرولتاریزه شدن و ... به دستور رهبران سازمان، اعدام یا ترور شده اند. از طریق جزوات داخلی و آثار سوختگی روی بدن اعضای چریکهای فدایی خلق از جمله دست و پای محمد حرمتی پور و همچنین در اثر زندگی مشترک با اشرف دهقانی به این حقیقت پی بردیم که تنبیه بدنی از اسلوب رایج در چریکهای فدایی خلق شده بود. در اثر زندگی و مبارزه مشترک متوجه شدیم که در گذشته ابتدا مسئولین سازمان در باره انواع تنبیه های بدنی، از قبیل شلاق زدن، غذا نخوردن، با سیگار دست و پا را سوزاندن، کشیک های اجباری دادن و ... تصمیم گرفتند به افرادی که در انجام امور سستی کرده بودند، انواع تنبیه بدنی را تعیین و به انها ابلاغ می کردند تا به اجرا در آورند. ... این شیوه مجازات خصوصن سوزاندن دست و پا سبب شده بود که ساواک نیز به ماهیت یک چریک پی ببرند. لذا رهبران سازمان دستور تشکیلاتی داده بودند که اعضای زن و مرد به جای دست بهتر است که پا و سایر نقاط پوشیده بدن خود را با سیگار بسوزانند."
صفحات 158 تا 159 همین کتاب
4- برخی از افراد قبل از اینکه دستگیر شوند، به وسیله ی خود گروه ها مورد شکنجه قرار می گرفتند تا برای مقاومت آماده شوند. تا انجا که در لرستان گروه مرتبط با دکتر هوشنگ اعظمی، افراد تیم را پس از نواختن شلاق در فصل زمستان در استخرهای آب یخ زده می انداختند تا بدن آنها با هر گونه شرایطی عادت کند.
به نقل از کتاب در دامگه حادثه صفحه ی سیصد و شش

و دریغ و درد و اسفا که اکثریت آنهایی که این دروغ ها را برای بدنام کردن ساواک و نظام پادشاهی بکار می بردند تا حکومت انقلابی شان تکه استخوانی برایشان پرتاب کند، همه شان، نه اینکه تکه استخوانی نصیب شان نشد بلکه با بی رحمی در حد مرامشان، بوسیله حکومت بر آمده از نگاه و عقیده شان، گردن زده شدند و یا در سراسر جهان اواره گشتند.
معنی این گردن زدن ِ حکومت عقیدتی و مرامی شان این است که اگر اینها که قتل عام شدند، در یک معادله، دست برتر داشتند، همان می کردند که حکومت اسلامی بر سرشان آورد.
چون پایه و اساس چنین حکومت هایی بر روی دروغ بنا شده است. پس بی هیچ عذاب وجدانی می توانند انسان ها را زندگی بکُشند و یا تلف کنند.
احمد پناهنده
www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com
www.golchai.blogspot.com
www.golchai.wordpress.com

۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

جشن ِ رسایی ِ خردادگان شاد باد




جشن ِ رسایی ِ خردادگان شاد باد

بهار با همه ی زیباییهایش، با نشاطی بی همتا، نم نمک از ما عبور می کند و بر بستر ِ طبیعت، گل و گیاه را چون تنپوشی سراسر سبز با نگارهای رنگارنگین، در دیده و دل شناور می کند و آهسته آهسته نطفه ی تابستان را در خود به بلوغ می رساند و در اوج رنگارنگی ِ طبیعت و بار و بر ِ سبز، بر درختان و بوته ها، تابستان را می زاید.
خرداد ماه واپسین ماه بهار است
خود اوج است و در اوج بهار است
ماهی ست پر طراوت و نسیم
که نسیمش نوازشگر جان است
و چه درون زیبا بودند نیاکان ما
و برونی از نشاط و شاد، که در هرماه جشنی برگزار می کردند و شادی و شادمانی را در بی کران سرای ایرانزمین آواز می خواندند.
آغاز سال را با طبیعت ِ نوزاد، به شادی و سرور، سبز می شدند و جشنی بی همتا بر پا می داشتند و تداومش را در نوروز ِ بزرگتر در تولد ِ پیامبر ِ خرد، آشو زرتشت به اوج می رساندند و با پای سر در طبیعت ِ سبز ِ عریان، کنار جویباران با کبوتران و پرندگان، سیزده ی خود را بدری جانانه می کردند و آنگاه به یاد عزیزان از دست رفته شان با لباس سفید، شادمانی و سرور ِ فرو خفته ی آنها را در فروردینگان ترانه می خواندند.
هنوز فروردین ماه را تمام نکرده، در اردیبهشت ماه، جشن ماهانه اردیبهشتگان را با بی همتایی ِ سزاوار به شادمانی می نشستند و شاداب و شاداب تر می شدند و خود را نم نمک برای خردادگان آماده می کردن.
گویی شادمانی از هر گوهری برایشان از هر اهمیتی برتر بود و برای دوری از هر آنچه که اندوه نام داشت به جشن می نشستند و اندوه را خوار می کردند و برای روشنی و دیده ودل، رنگ روشن را آغوش می گشودند و تیره گی را زبون می داشتند.
از این جهت بود که بر هر روز از ماه، نامی گذاشته بودند و اگر نام چنین روزی با نام ماه یکی می شد، آن روز را جشن می گرفتند.
به عنوان نمونه ششم خرداد ماه ِ سالشمار نیاکان ما، خرداد روز نام داشت و چون این نام با نام ماه یکی می شد، پس این روز را بنام خردادگان جشن می گرفتند و امروز هم ادامه دهندگان ِ واقعی و حقیقی ِ نیاکانمان و بسیاری از ایرانیان، این روز را جشن می گیرند.
فراموش نکنیم که سالشمار نیاکانمان 12 ماه سی روزه داشته است و خردادگان در روز ششم خرداد ماه برگزار می شده است.
اما امروز چنین نیست.
زیرا سالشمار کهن، جایش را به سالشمار ِ جدید داده است که شش ماه اول سال، سی و یک روز و پنج ماه ِ پسین آن سی روز و آخرین ماهش بیست و نه روز و اگر سال کبیسه باشد، سی روز است.
چون سالشمار تغییر کرده است به تبع ِ این تغییر، دیگر جشن های ِ ماهانه، در همان روز های ِ سالشمارِ نیاکانمان برگزار نمی شود بلکه هماهنگ با تغییر، جلوتر از روزهای ِ سالشمار کهن برگزار می شود.
به عبارت دیگر، خردادگان دیگر نه در روز ششم بلکه در روز چهارم خرداد ماه برگزار می گردد.
زیرا به دلیل سی و یک روزه بودن ماه های فروردین و اردیبهشت این جشن مطابق با سالشمار قدیم، دو روز جلوتر یعنی چهارم خرداد ماه برگزار می شود.
به همین دلیل اردیبهشتگان یک روز جلوتر و تیرگان سه روز، امردادگان چهار روز، شهریورگان پنج روز و مهرگان و آبانگان و آذرگان و دیگان و بهمنگان و اسفندگان شش روز جلوتر بر گزار می گردد.
دلیل تأکید روی این موضوع این است که ادامه دهندگان راستین نیاکانمان در چنین روزهایی این جشن ها را برگزار می کنند.
حال اگر صاحب نظرانی در زمینه ی ایرانشناسی و متون کهن و همچنین دین زرتشتی برای برگزاری این جشن ها نظری دیگر دارند می بایستی با دلیل قانع کننده، نظراتشان را شفاف برای همگان روشن نمایند که چرا این جشن ها را بدون تغییر می خواهند در همان روز هایی که نیاکانمان در سالشمار کهن برگزار می کردند، امروز برگزار کنند؟
و این در حالی است که سالشمار قدیم به سالشمار جدید تغییر زمان داده است.
اگر ما تغییر ِ سالشمار از کهن به امروز را پذیرفتیم بنابراین منطق حکم می کند که تغییرات روزهای برگزاری جشن های ماهانه، در روزگار کهن به امروز را هم بپذیریم.
نمی شود قسمتی را به دلخواه و بدون استدلال و منطق پذیرفت و قسمت دیگر را از نظر و پذیرفتن دور داشت.
از طرف دیگر در روزگار نیاکانمان، هر روز را نامی بود.
به عنوان نمونه روز ششم ِ هر ماه، خرداد روز بود. اما با تغییراتی که در سالشمار کهن بوجود آمده است، امروز دیگر ششم خرداد ماه، خرداد روز نیست بلکه روز دی به آذر است که مطابق با سالشمار قدیم روز هشتم هر ماه است.
به این دلیل نمی شود، روز دی به آذر را امروز به نام خردادگان جشن گرفت.
با این توضیحات امروز اگر افرادی پیدا بشوند که بدون دلیل در برگزاری این جشن ها اختلاف بیاندازند، حتی اگر صاحب نظر باشند و بر کرسی دانشگاه تکیه داده باشند، بر طبل دگم می کوبند.
زیرا مفهوم واقعی دگم در عرصه ی سیاسی، یعنی ندیدن شرایط و پیاده کردن اصول
در این عرصه ی مورد بحث می شود، نادیده انگاشتن تغییرات سالشمار دیروز به امروز و پافشاری بی منطق برای برگزاری این جشن ها در همان روزهایی که در گذشته برگزار می شده است و بدون اینکه تغییر را در نظر بگیریم.
امیدوارم افراد مخالف ِ این نظر، بدور از خود خواهی و عمل سکتاریستی در عرصه ی فرهنگ برای بیرون آمدن از میدان اشتباه ِ آگاهانه به رهروان راستین نیاکان زرتشتی مان رجوع کنند و از آنها بیاموزند که تاریخ دقیق برگزاری این جشن های ماهانه در چه روزی از ماه است.
فراموش نکنیم، آنزمانی که نه من بودم و نه شماها و حتی شما های ِ پیش و پیش از شماها، ادامه دهندگان راستین نیاکانمان در زیر تیغ و محرومیت از هر گونه امکانات اجتماعی، این جشن های ماهانه را در همین روزها در چهار دیواری خانه هایشان برگزار می کردند، نه در این روزهایی که شما می پندارید.
حال با این دیدگاه به پیشواز جشن خردادگان می رویم که در روز ششم خرداد ِ سالشمار نیاکانمان و چهارم خرداد ماه تقویم جدید برگزار می شود.
خردادگان، خرداد روز از ماه خرداد است و چون نام روز با نام ماه، همنام می گردد، نیاکانمان بنام خردادگان جشن می گرفتند.
خرداد در زبان اوستایی هَاُروتات به معنای رسایی، از پنجمين امشاسپندان و يکی از صفات اهورامزدا در گات ها است که دلالت بر رسایی و کمال اهورا مزدا دارد.
دکتر فرهنگ مهر در کتاب دیدی نو از دین کهن در صفحه ی 16 در مورد فروزه ی خرداد می نویسد:
" هَاُروتات ( خرداد ) که به معنای رسایی و کمال است. اهورا مزدا مظهر کمال است. او همه ی خوبی ها را در خود دارد و همه ی خوبی ها را از خود می دهد.
کمال نمادی از خودشناسی اهورا مزدا است. آدمیان می توانند با کوشش در راه رسیدن به کمال با به کار بردن خرد و کار کرد به راستی و مهرورزی، توان اهورایی بدست آورده در راستایی کمال راه پیموده، خود را شناخته و به اهورا مزدا برسند. ( زیرا هَاُروتات نماد رسایی و خودشناسی است."

امشاسپند ِ رسايی و کمال ِ خرداد، همواره در کنار امشاسبند ِ جاودانگی و بی مرگی امرداد، نگهبان آب و گياه هستند.
این دو امشاسبند همواره مکمل یکدیگر در مقابل دیو گرسنگی و تشنگی قرار می گیرند.
بطوریکه در گزارش دفتر پهلوی ی بندهشن، پيرامون نگهبانی امشاسپند خرداد و امرداد از آب و گياهان، چنين می خوانيم:
" خورداد سرور سال¬ها و ماه¬ها و روزهاست ؛ [ و این ] از این روی است که او سرور همه است. او را آب مایملک دنیوی است. هستی، زایش و پرورش همه¬ی موجودات جهان از آب است و زمین را نیز آبادانی از اوست. چون اندرسال، [ اگر ] نیک شاید زیستن، به سبب خرداد است ... او که آب را رامش بخشد یا بیازارد، آن گاه، خورداد [ از او ] آسوده یا آزرده بود. او را همکار، تیر و باد و فروردین است."
" امرداد ِ بی مرگی، سرور ِ گياهان ِ بی شما راست. زيرا او را به گيتی، گياه خويش است. گياهان را بروياند و رمه ی گوسفندان را افزايد. زيرا آفريدگان از او خورند و زيست کنند. به فرش کرت ( روز رستاخيز ) نيز انوش ( بی مرگی ) را از امرداد آرايند. کسی که گياه را آرامش بخشد يا بيازارد، آنگاه امرداد از او آسوده يا آزرده بود. او را همکار ر َشن ( ايزد عدالت اشتار ( ايزد بانوی راستی و درستی ) و زامياد ( ايزد زمين ) است."
و در اين باره در زراتشت نامه چنين سروده شده است:

چو گفتار خردادش آمد به سر
همان گاه امرداد شد پيش تر
سخن گفت در باره رستنی
که زرتشت گويد ابا هر تنی
نبايد به بيداد کردن تباه
به بيهوده بر کندن از جايگاه
کزو راحت مردم و چار پاست
تبه کردن او، نه راه خداست

رسم بر این بوده است که نیاکان ما در روز خردادگان به کنار چشمه سارها، رودها و دریاچه ها رفته و همراه با نیایش اهورامزدا در این جشن سزاوار شادمانی، به پایکوبی ورقص مشغول می شدند و تن خود را نیز با آب می شستند
ابوریحان بیرونی نیز در آثار الباقیه به مراسم شستشوی ویژه ای که در این روز برگزار می شده است، اشاره می کند
و چه زیبا منظری خواهد شد که ما بتوانیم در این روز با بکار گیری خرد ناب و راستی و داد و توانایی خشترا در کنار آرامش و مهر جهانی به رسایی و کمال دست یابیم و در امردادگان به بیمرگی و جاودانگی برسیم
چنین باد
خردادگان بر همگان خجسته باد
www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com
www.golchai.blogspot.com
www.golchai.wordpress.com

دکتر احمد پناهنده

فرق بین نظم امپریالیستی و نظم انقلابی






فرق بین نظم امپریالیستی و نظم انقلابی

پیشاپیش بگویم که این مطلب را بیشتر جهت آگاهی دادن به نسل جوان می نویسم تا آگاه گردند که اسلامیون در همه طیفش و کمونیست ها در همه شکلش، نه به نظم معتقد هستند و نه به آزادی و دمکراسی و نه احترام به انسان و کرامت انسانی
بلکه آنچه این دو مکتب که دو روی یک سکه هستند، فقط دنبال اطاعت کور وُ کَر از امت و پرولتر هستند.
هر دو ضد آزادی و دموکراسی و حتا ضد انسانی در همه سویش هستند
یکی انسان ها را گله وار و امت وار و گوسپند وار طالب است که هیچ چون و چرا نکنند و فقط اطاعت بکنند، آنچه را که از آنها خواسته می شود.
دیگری انسانها را پرولتر وار و نا آگاه و ویران کننده و بی رحم می خواهد که بر دوششان سوار شوند و ضمن پیاده کردن برنامه های ضد بشری و ضد کرامت انسانی شان، تو سط آنها و به دست خودشان، فقط از آنها بیگاری و سواری بگیرند.
هر دو به تک صدایی معتقد و چند صدایی را دشمن هستند. برای همین یکی دنبال حزب فقط حزب الله است و دیگری فقط خزب فقط خزب کمونیست
هر دو ضد ایران و حتا ضد ایرانی هستند و و تنها چیزی که برایشان اهمیت ندارد ، ایرانی و ایران و منافع و مصالحش در چهارچوب ارضی و آبی و هوایی اش هست.
زیرا جهان وطن هستند و وطن را خوار می پندارند و آن دشمن هستند.
در هر دو مکتب سرشار از تبعیض و نابرابری است. هرچند فریاد برابری و عدم تبعیض شان گوش فلک را کرده و می کند.
هر دو بیگانه پرست و بیگانه خو هستند که منافع بیگانه را بر منافع ایران و ایرانی ترجیح می دهند. زیرا مکتب و مرام و نکاهشان برآمده از مرام بیگانگان است و هیچ سنخیتی با نگاه و فرهنگ و مرام ایرانی ندارد.
حال با این مقدمه، نظم انقلابی را از واگویی خاطرات میثمی از زبان آخوندی مکلا بنام محمد حنیف نزاد مرتجع با هم بخوانیم.
لطف الله میثمی یکی از مرتجعین باقی مانده از مکتب ارتجاعی اسلام از نوع مجاهدی، در خاطراتش به یاد می آورد که به عنوان یکی از کارکنان شرکت نفت، در نیمه دوم دهه ی چهل خورشیدی به آمریکا سفر کرده بود.
وقتی بعد از اتمام ماموریتش به ایران باز گشت، در صحبتی که با آخوندی مکلا بنام محمد حنیف نزاد مرتجع داشت، حنیف نژاد از او در باره ی وضعیت جامعه ی آمریکا پرسش می کند.
میثمی در پاسخ فقط یک کلمه می گوید که:
" خیلی منظم است."
بعد کوتاه توضیح می دهد:
" یکی از مسائل مهم در آنجا، نظم و ترتیب در کارها است. صبح ها که از هتل به مرکز تحقیقات می رفتم، باید یک ساعت رانندگی می کردم.
اتوبان خیلی منظم بود، حداقل و حداکثر سرعت را نوشته بودند و مردم رعایت می کردند. در مرکز تحقیقات هم نظم دقیقی برقرار بود. سر ساعت شروع به کار و سر ساعت تعطیل می کردند. گاهی می دیدم، مهندس ها بدون اضافه کاری گرفتن، در وقت استراحت با عشق و علاقه کار می کردند. این مسائل برای من خیلی جالب بود."
حنیف نژاد وقتی این دلباختگی و تاثیر پذیری ِ میثمی از نظم آمریکا را دید، برای اینکه این تاثیر را در ذهن او کمرنگ و یا بی رنگ کند.
مرتجعانه درون اسلامی اش را فوران داد و گفت:
" این نظم، نظم امپریالیستی است، نظم انقلابی نیست. گرچه همین نظم خیلی ها را جذب می کند.
نظم انقلابی این است که هرکس بالاتر است، اطاعتش بیشتر است. ولی در نظم امپریالیستی، هرچه آگاهی بیشتر باشد، نافرمانی بیشتر می شود."
بعد ارتش را مثال زد و گفت:
" ارتش خیلی منظم است، ولی از سرهنگ به بالا نافرمان تر می شوند، چون سطح آگاهی بالا می رود.
ولی در سیستم انبیا، هر چه آگاهی بالاتر رود، اطاعت بیشتر می شود."
به نظر می رسد این نگاه عقب مانده و ضد انسانی حنیف نژاد، به اندازه کافی گویا و روشن است که نظم انقلابی از نگاه اسلامی و همچنین در بعد کمونیستی، چگونه ارزیابی می گردد و بعد باید پیاده شود.
و بی هیچ کتمانی می گوید که در حکومت اسلامی شان ، امت نباید چون و چرا کند. بلکه انچه هست، فقط اطاعت مطلق از بالا دست است.
یعنی گوسپند وار و گله وار دنبال شبان باشی
زیرا هر پرسشی در ذات خودش، شک را فریاد می کند. وشک هم در حکومت اسلامی از هر نوعش، گناه کبیره است و شک کننده مستحق مجازات دنیوی و اخروی است.
چنین است که از مکتب اسلامی شان، رضائی های تروریست بر می خیزند که دستور قتل همرزمشان جواد سعیدی را می دهند و تقی شهرام بی رحم و ضد انسان و استالینیست، تولید می شود که همرزمانش را بی هیچ عذاب وجدانی آتش می زند و مسعود رجوی بیمار و خائن به ایران و ملت ایران را تولید می کند که در بی رحمی و خیانت و جنایت و کشتار و شکنجه و ضرب و شتم ِ همرزمان خود و یا فرستادن آنها به کشتارگاه، همه ی مرزها را پاره و عبور کرده است.
مکتب کمونیست هم دنبال چنین نظمی است.
یعنی سوار شدن بر دوش نا اگاه ترین طبقه اجتماعی و پیاده کردن دیکتاتوری پرولتاریا در بی رحمانه ترین شکل ممکن و مفروض
و همچنین بی رحمانه هر نوع آزادی را گردن زدن است.
دموکراسی هم در فرهنگ و مکتب کمونیستی محلی از اعراب ندارد و انسان ها جز برده ای بیش نیستند که فقط در این مکتب خرید و فروش نمی شوند. اما برای به دست آوردن تکه نانی، باید جان بدهند و برنامه های ضد انسانی شان را بی هیچ اما و اگر پیاده کنند.
باشد که این نوشته کوتاه بتواند کمکی در روش کرذن ِ ماهیت این مکاتب عقب مانده و حتا ضد انسانی نماید و چشمان جوانان را در این باره باز، ذهن و هوششان را هوشیار و وجدان انها را بیدار کند.
چنین باد
احمد پناهنده
www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com
www.golchai.blogspot.com
www.golchai.wordpress.com

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

آقای رجوی جنایت و خیانت بس است تا دیرتر نشده، کاری باید کرد



آقای رجوی جنایت و خیانت بس است تا دیرتر نشده، کاری باید کرد

در خبرها آمده است که آخوند صادق لاریجانی ِعراقی، رئیس قوه قضائیه حکومت اسلامی، در دیداری با رئیس دیوان عالی عراق مدحت محمود خواهان استرداد ساکنان زندانی سازمان ِ رجوی در عراق و یا بهتر بگوییم اسیران محصور در لیبرتی از طرف دولت عراق شد.
هرچند این خبر و یا تصمیم، دسته گلی است که تقدیم رجوی می شود، اما وظیفه ی هر ایرانی است که به دفاع از جان ساکنان ایرانی در لیترتی عراق به اعتراض برخیزند.
اینکه می گویم این خبر و یا رایزنی ِ صادق لاریجانی با مدحث محمود، دسته گلی است که تقدیم رجوی می شود، معنی اش این است که رجوی آگاهانه همه ی تلاش خود را کرده و می کند که مبادا پای اسیران ِ سرشار از اسرار مگوی به اروپا و آمریکا برسد و خیانت و جنایت ِ رجوی و همدستانش را در روابط درونی سازمانشان بر ملا کنند.
زیرا نیک می داند که محصور نگه داشتنن اسیران در لیبرتی، سبب می شود که آنها بتدریج توسط نیروهای مخالف مجاهدین در عراق و البته دولت عراق، کشته شوند و یا در نهایت به ایران فرستاده شوند.
هر یک از این دو حالت اگر اتفاق بیافتد، به نفع رجوی است.
زیرا با مردن و یا کشته شدن تدریجی اسیران می تواند مظلوم نمایی کند و داد و هوار راه بیاندازد که اعضای ما را کشتند و بعد قاب هایشان را ردیف نماید و برای تبلیغات سازمانی اش خوراک درست کند.
و یا در صورت تحویل دادن اسرا به حکومت اسلامی و تخلیه اطلاعاتی شان توسط ملاها، رجوی مثل همیشه سیاست فرار به جلو را پیش می گیرد و در صورت افشای جنایت و خیانت درون تشکیلانی رجوی و همدستانش توسط اسرا، اینجا و انجا تبلیغ می کند که همه ی اینها مزدور وزارت اطلاعات هستند.
از این جهت است که این روزها، چشمانشان را بر روی این خبر و یا رایزنی بستند و بی هیچ آگاهی رسانی و استمداد از سازمان های حقوق بشری و نیروهای ایرانی برای نجات جان و کرامت انسانی این اسیران، بیشتر بر علیه ی کسانی که برای اسرا در عراق دلسوزی و چاره اندیشی می کنند، تهاجم می برند.
چرا از اسرای محصور در زندان لیبرتی حمایت می کنم؟
به عنوان یک ایرانی من امروز وظیفه خود می دانم که هر جا جان و کرامت انسانی یک ایرانی در خطر باشد، صدای اعتراض خودم را بلند کنم.
به این نمی اندیشم که آنها مجاهد هستند بلکه به این می اندیشم، آنها اول ایرانی هستند.
از این جهت نه از مجاهدین با مرام ضد ایرانی شان بلکه از حیثیت و هویت ایرانی شان دفاع می کنم.
و برای ثبت در تاریخ با صراحت و بی هیچ پرده پوشی اعلام می کنم، از این تاریخ یعنی بعد از انتشار این نوشته، هر اتفاقی برای جان تک تک ساکنان محصور در زندان لیبرتی عراق بیافتد، مسئولیتش بیش از هر جریان و یا شخصی فقط متوجه رجوی و همدستانش است.
در پایان از مجامع حقوق بشری و دادگاه های کیفری جهانی، تقاضا می کنم، رجوی را در هرکجا که هستند دستگیر و برای پاسخ گویی به کشتارگاه فرستادن افراد بی گناه سازمان مجاهدین و همچنین جنایت و خیانت به تک تک اعضا به پشت میز عدالت بکشانند.
احمد پناهنده

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

ربابه و رقیه می گفتند به ما تجاوز کردند



ربابه و رقیه می گفتند به ما تجاوز کردند

دروغ ِ ویران کننده ی دیگر ی که اذهان ساده لو و ساده نگر و بویژه جوانان را پریشان و متلاشی کرد، نسبت دادن تجاوز به زنان در نظام پادشاهی گذشته به سازمان امنیت و اطلاعات کشور بود.
دروغی که نه از سندیت محکمه پسندی برخوردار بوده و هست و نه اتهام زنندگان در همه طیفش بویی از وجدان و انسانیت برده بودند و برده اند.
می گویند برای زمین زدن راستی ها، باید با همه ی توان دروغ گفت و در قشرها و طیف های ِ تحتانی جامعه نفوذ کنی و آنها را گله وار و توده وار چون امت بی چون چرا، به دنبال خود بکشانی تا حکومت دروغ حاکم شود.
به راستی حکومت جهل و جنون اسلامی، حکومتی است برخاسته از دروغ و تزویر که برآیند دروغ پردازی های روشنفکران ِ تاریک اندیش ِ بی وجدان و بی مسئولیت، در همه سویش است.
و دریغا که توده های امت وار دیروز، که حول محور دروغ، پشت آخوندها جمع شده بودند، امروز با سماجت بر راستی ها می شورند که مبادا روشنایی به تاریک خانه ی مغزشان بتابد.
زیرا در این حکومت اسلامی ِ دروغ، عادت کردند بسان حشرات از نور گریزان در سوراخ ها و زیر سنگها و درز ِ دیوارها زندگی کنند و از هرچه نور و روشنایی و اگاهی است، بدور باشند.
از این جهت است با راستی ها و روشنایی ها و آگاهی ها، نااگاهانه دشمن هستند. بدون اینکه بفهمند چرا؟
حال به چند نمونه از دروغ پردازی این بی وجدانهای سیاسی و روشنفکری اشاره می کنم و قضاوت را در این باره به عهده ی وجدان های بیدار می سپارم.
ربابه وقتی که از زندان قصر فرار کرد و به خارج از کشور گریخت، کتابی نوشت که در آن از تجاوز ماموران سازمان اطلاعات و امنیت کشور به خود، قلمفرسایی یا بهتر بگوییم اظهار لحیه کرده بود.
اما بعدن بیش از هفتاد درصد از گفته هایش از جمله تجاوز به خود را، پس گرفت و گفت که دروغ بوده است.
علی رضا نوری زاده در این باره می گوید:
در روزهای اول انقلاب، بخوان شورش کور، به ستاد مرکزی چریکهای فدایی خلق واقع در خیابان میکده یا ساختمان ساواک تهران رفته بود تا با کسانی از چریکها مصاحبه کند.
ربابه عباس زاده یا اشرف دهقانی را در آنجا می بیند و با اشاره به کتابش با او همدردی می کند.
اما با کمال تعجب نوری زاده می شنود که ربابه یا اشرف می گوید مطالب این کتاب بیشتر دروغ و نادرست بوده است.
هنوز این اعتراف به دروغ پردازی های اشرف از زبان خودش، در اذهان جوان ها و ملت ایران نفوذ نکرده بود که چریک دیگری بنام رقیه همین خزعبلات را سر هم کرد که به او هم تجاوز شده است.
بدون اینکه هیچ سندی ارائه دهد و حتا حکومت اسلامی که همه ی اسناد را بعد از شورش کور پنجاه وهفت در اختیار خود دارد، سندی در این باره برای بدنام کردن سازمان اطلاعات و امنیت نظام پادشاهی انتشار نداده است.
بعد از سی و پنج سال همین رقیه از خواب بیدار شد و وجدانش تکان خورد و در سایت اخبار روز، ندامت نامه ای نوشت و خط بطلان بر همه ی عملکر خود و سازمانش کشید.
مورد دیگر مربوط به عاطفه ی جعفری از اعضای اولیه چریکهای فدایی خلق است که در گفتگو با ویدا واجبی اعتراف کرده است که به او تجاوز کردند. بدون اینکه سندی ارائه بدهد.
دوستی اکثریتی یا توده ای جوان که او هم از اعضای اولیه چریکها و سپس اکثریتی نادم و شرمگین است، در باره عاطفه جعفری که با او دوست است، به من گفت:
یک روز که پیش عاطفه دعوت بودم از او پرسیدم که واقعن در زندان به تو تجاوز شده است؟
عاطفه گفت آری
گفت چطور؟
گفت همینکه مرا هول دادند و یا دستم را گرفتند و گفتند روی این صندلی بنشین و یا چشم بند به من زدند، یعنی به من تجاوز کردند.
چون حق نداشتند دست با دست نامحرمشان دستم را بگیرند و مرا هول بدهند و بگویند برو گم شو
در سال پنجاه و هفت خورشیدی، وقتی دانشگاه ها شلوغ شده بود، مامورین انتظامات چند نفر از جمله هما ناطق، استاد ادبیات دانشگاه تهران، بازداشت می شوند.
بعد از این بازداشت هما ناطق مدعی می شود که مامورین او را دسگیر و به داخل ساختمان مخروبه ای برده و به او تجاوز کردند.
که البته دروغی بود برزگ که بعدن خودش آن را در ندامت نامه ای پس گرفت. بگذریم که همکارانش می گفتند:
" باید دید این مامورین چه کسانی بودند که رغبت کردند به خانم ناطق تجاوز کنند، باید به آنها جایزه داد."
در سال هزار و سیصد و هشتاد و یک، همین هما ناطق در هفته نامه کیهان، چاپ لندن، ندامت نامه اش را در خارج از ایران و بی هیچ فشاری چنین می نویسد:
" روشنفکرانی که پس از ۲۳ سال [تا زمان نوشتن مقاله] هنوز برای آن انقلاب «شکوهمند» آن راهپیمایی‌ها و آن عربده ‌کشی‌ها سینه می‌زنند و خوشند به این ‌که، تاجداران را برافکندیم و دستاربندان را بر جایشان نشاندیم. چه خوش گفت شادروان غلامحسین صدیقی که از برکت آن انقلاب:
" عقل مردم مدور و ایران برکه‌ ای گشت و کرم ‌پرور شد."
او ادامه می دهد:
«پرونده ی بنده چه بسا نابخشودنی‌تر از دیگران باشد؛ چرا که در انقلاب، هم مدرس بودم و هم محقق
بدا که شور چنان برم داشت که اندوخته ‌ها و دانسته ‌ها را به زباله ‌دانی ریختم و در هماهنگی با جهل جماعت به خیابان‌ها سرازیر شدم. ادیبانه ‌تر بگویم:
«گه زدم و به قول صادق هدایت اکنون آن گه را قاشق قاشق می‌خورم و پشیمان از خیانت به ایران، گوشه ‌ای خزیده ‌ام تا چه پیش آید."
وی در پایان افزود:
«قرن‌ها پیش از این «طالب آملی» گفته بود:
«پای ما کج، راهبر کج، قصد کج، گفتار کج
سرگشته و شوريدة كار خويشيم صياد نه‌ايم، هم شكار خويشيم."

اکبر گنجی:
" ما دروغ می‌گفتیم، ما به دروغ می‌گفتیم حکومت شاه ۱۵۰ هزار زندانی سیاسی دارد و این دروغ بود، و امروز باید بابت این دروغ، یعنی خودمان و همه کسانی که این دروغ را گفته‌اند باید خودشان را نقد بکنند. ما به دروغ می‌گفتیم حکومت شاه صمد بهرنگی را کشت، ما به دروغ گفتیم حکومت شاه صادق هدایت را کشت،‌ ما به دروغ می‌گفتیم حکومت شاه دکتر شریعتی را کشت. همه‌ی این دروغها را گفته‌ایم، آگاهانه هم گفته‌ایم. اینها باید نقد بشود. کسی که با روش دروغ بخواهد پیروز بشود، بعد هم که به قدرت برسد دروغ می‌گوید،‌ برای نگهداشتن قدرت دروغهای وسیع‌تر و بزرگتر می‌گوید. این روشها باید نقد بشود. روش مهم است، روشها باید کاملا اخلاقی و کاملا انسانی باشد و ما روشهایمان اخلاقی نبوده. چیزی را که نشده، آگاهانه بیاییم دروغ بگوییم، بگوییم ما فعلا با این رژیم در حال مبارزه هستیم و می‌خواهیم خرابش کنیم،‌ با این بعدا دمکراسی نمی‌شود درست کرد، آزادی و حقوق بشر نمی‌شود درست کرد. این مبنای دیکتاتوری و پایه‌نهادن دیکتاتوری‌ست."
(اکبر گنجی، ۹ بهمن ۱۳۸۵)
باشد که ملت ایران و دوستان در این صفحه این راستی ها را بخوانند و از دروغ فاصله بگیرند و اگر حرفی برای گفتن و یا رد کردن این راستی ها را دارند، با استدلال خردمندانه نظر بدهند نه با استدلال ِ لال

احمد پناهنده
1- ربابه نام اصلی اشرف است. یعنی ربابه عباس زاده که بعد به اشرف دهقانی معروف شد
2-رقیه اسم کوچک دانشگری یکی از اعضای زن و قدیمی چریکهای فدایی خلق است که در تشکیلات به او فران می گفتند

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

علی شریعتی چگونه مُرد؟



علی شریعتی چگونه مُرد؟

این روزها باز حکومت اسلامی در رسانه هایش از ابهامات مرگ علی شریعتی می نویسد و از قول همسرش پوران شریعت رضوی و فرزندنش احسان، طوری مسائل را مطرح می کنند که چنین القا گردد، مرگ علی شریعتی مشکوک و یا ابهام آمیز بوده است.
اما واقعیت امر این است، علی شریعتی شدیدن معتاد به تریاک بود. بطوری که اگر تریاکش قطع می شد و یا به هر دلیلی دیر به او می رسید، تعادلش به هم می خورد و به سمت مرگ می رفت.
وگرنه کسی با او کاری نداشت و او آزادانه حرفهایش را علیه آخوندها و مارکیسیسم می زد و آنجا که داغ می کرد و از جاده انصاف خارج می شد، گوشش را به آرامی می کشیدند تا ناپرهیزی نکند.
به گواهی اسناد به جای مانده از سازمان اطلاعات و امنیت کشور و همچنین گفته های آقای ثابتی، با ساواک همکاری هم می کرده است و زمانی که به دلیل زیاده روی، در بازداشت بسر می برد، بطور مترتب تریاکش به او می رسید که مبادا بمیرد.
و وقتی هم از بازداشت آزاد گردید، تقاضا کرد که به خارج برود.
سازمان امنیت و سازمان گذرنامه در این باره، همه ی امکانات را برایش فراهم کرد تا او بتواند بی هیچ مشکلی گذرنامه بگیرد و از ایران خارج شود.
او ابتدا به بلژیک و سپس نزد خویشان همسرش به انگلستان رفت، که بعد خانه ای اجاره می کند و در آن ساکن می شود.
اما چون امکان دسترسی به تریاک نداشت، بعد از چند روز مثل معتادهای کنار خیابان که هروئین به آنها نمی رسد، چرت می زند و می افتد و می میرد.
همه ی ماجرای مرگش همین است و بقیه حرف و حدیث ها محلی از اعراب ندارد، جر بدنانم کردن سازمان اطلاعات و امتیت کشور که کوچکترین دخالتی در مرگ او نداشته است.
احمد پناهنده

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

ماجرای غمناک تجاوز به منیژه اشرف زاده کرمانی تحت عنوان مبارزه مکتبی اسلامی و سپس مارکسیستی



ماجرای غمناک تجاوز به منیژه اشرف زاده کرمانی تحت عنوان مبارزه مکتبی اسلامی و سپس مارکسیستی

منیژه اشرف زاده کرمانی یکی از بی شمار دختران و یا زنان ساده دل و قربانی هوی و هوس مردان مجاهدین خلق است که ابتدا با حیله او را ازهمسر و فرزندنش جدا نمودند و بعد به او تجاوز کردند
بطوریکه که خود می گوید، دوبار کورتاژ کرد.
این را هم در همین آغاز بگویم که انتشار این مطلب به منزله تائید نگاه و عملکرد تروریستی منیزه اشرف زاده کرمانی در سازمان تروریست و ضد انسانی مجاهدین نیست. بلکه بیشتر و وفقط برای نشان دادن اعمال کثیف و حقه بازی سرگردگان تروریست سازمان های اروریستی است.
حال با هم این زندگی غمناک و رنجبارش را از زبان خودش بخوانیم.
: " ..... من در سال 46 وارد مدرسه عالی بازرگانی شدم ..... در بین همکلاسان و دوستان فردی بود به نام عباس صابری که با وی آشنا شدم ..... و به وسیله او با یکی از دوستانش که گاهی به دانشکده می آمد آشنا شدم . این دوست عسگریزاده ، احمد رضایی بود . آنها گاهی اوقات راجع به رفتن به کوه صحبت می کردند و من اظهار تمایل می کردم که اگر ممکن است منهم با شما به کوه بیایم ..... اولین جمعه بعد از امتحاناتمان به من تلفن زدند و برای رفتن به کوه قرار گذاشتند ..... و ما به کلکچال رفتیم و در آنجا آنها صبحانه خوردند و دو مرتبه به پایین مراجعه کردیم . بعدها باز آنها به من تلفن می زدند ولی عسگریزاده بعد از دو دفعه ، گفت که دیگر او کار دارد و فعلاً نمی تواند به کوه بیاید . من با دوستش ( احمد رضایی ) به کوه می رفتیم و معمولاً به شیرپلا و یا کلکچال می رفتیم و معمولاً در بین راه به کسانی برمی خوردیم که با احمد رضایی دوست بودند و آنها هم پس از آنکه به ما برمی خوردند با ما حرکت می کردند
منیژه دوسال بعد از ورود به مدرسه عالی بازرگانی، در سال 1348 با شخصی به نام مهدی مهروانی بهبهانی ازدواج کرد
در پی کشف سازمان مجاهدین و دستگیری اکثریت کادرهایشان، مشخص گردید که در سال 1350 احمد رضایی از خانه منیژه به عنوان پناهگاه بهره می گرفتته است.
همسر منیژه، مهدی مهروانی در بازجویی های خود در این باره آورده است :
" ..... در سال 1350 شخصی به نام احمد رضایی که قبلاً همکار من در امر تدریس بود به من مراجعه نمود و بر مبنای دوستی قدیم از من خواست که اجازه دهم چند روزی در منزل من به سر برد ، زیرا بر اثر فعالیتهای سیاسی پلیس در تعقیب او است و نمی تواند به منزل خودشان برود ..... به خاطر دوستی که بین ما بود و او اجازه دادم که چند روزی در منزل ما به سر برد و نامبرده به خاطر سابقه آشنایی که با همسرم داشت و نفوذی که طی چند روز اقامت در منزل ما روی او برقرار نمود ، زمینه همکاری من و همسرم را با خود و دوستان خود آماده کرد ..... و به خاطر فشار و اصرار همسر سابقم منیژه اشرف زاده کرمانی به طور متناوب تا سال 1352 در منزل ما خودش و برادرش رضا رضایی و یکی از دوستان و همفکران او به نام بهرام آرام ..... اقامت داشتند."

حال بشنویم و بخوانیم که این نامردان و رذیلت پیشگان ِ مجاهد، برای به دست آورذدن تن ِ منیژه، با چه حیله ای این خانواده ی جوان را متلاشی و بعد به او تجاوز و شاید هم تجاوز جمعی می کنند؟
مهدی مهروانی پیرامون زمینه فروپاشی زندگی خود چنین اعتراف کرده است :
" ..... در یک سال اول زندگی زناشویی زندگی آرام و طبیعی داشتیم ولی یکی دو روز که احمد رضایی ( که قبلاً در دانشکده به دیدار منیژه اشرف زاده می رفته و با او دوستی و آشنایی داشت ) به خانه ما آمد ، به تدریج رفتار او تغییر کرد و گرایش شدیدی نسبت به احمد رضایی و سپس بهرام آرام و رضا رضایی نشان می داد..... "

و ادامه داد : " ..... بعد از آمدن رضا رضایی به خانه ما ناسازگاری منیژه و اختلافات من و او به اوج خود رسیده بود و احساس می کردم دیگر نمی توانم به زندگی با او ادامه دهم ..... "
از این رو مهدی مهروانی تصمیم گرفت برای حفط همسر و خانواده اش، محترمانه عذر این مردان پلید اندیشه و رذیلت پیشه ی مجاهد را بخواهد تا دیگر به خانه شان نیایند. اما دریغا که این نامردان به شکل پنهانی ارتباط خودشان را برای پیاده کرذدن امیال کثیفشان با منیژه حفظ کردند.
منیژه در این باره می نویسد:
: " ..... یکبار نیز بهرام آرام و رضا رضایی و آذر خانه ما را برای مدت کوتاهی ترک کردند و پس از بازگشت آنها قرار شد که خانه ای با نام مستعار اجاره کنیم تا آذر نیز بتواند به آنجا رفت و آمد کند و بعداً به علت اینکه شوهر سابقم مهدی مهروانی بهبهانی تمایلی برای بودن آنها در خانه ما نشان نمی داد قرار شد خانه ای اجاره کنیم که فقط من به آنجا رفت و آمد کنم و به شوهر سابقم محل آنرا نگوئیم ....."
منیژه ادامه می دهد
: ".....این بار که بهرام به خانه ما آمده بود ، من با وی صحبت کردم و گفتم که مهدی هیچ علاقه ای به کار سیاسی ندارد ولی من می خواهم که کار کنم و حال چه باید بکنم ؟ وی گفت که اگر مهدی مایل نباشد که خودش کار کند مایل نخواهد بود که تو هم کار کنی ، خوب این مسئله را چگونه حل می کنی ؟ من گفتم که من می توانم در صورتی که لازم باشد با قدری مهربانی بیشتر ، مهدی را راضی کنم که او به این کار تن در دهد . وی گفت آخر چرا تو چنین کاری را بکنی ؟ گفتم خوب اگر لازم باشد اشکالی ندارد و از نظر من این کار عملی است . ولی او می گفت که تو پس از مدتی از این وضع خسته خواهی شد و بعد گفت که شاید بهتر باشد که از مهدی جدا شوی . من گفتم که این مسئله هم برای من زیاد مشکل نیست و اگر لازم باشد می توانم این کار را انجام دهم ، ولی اگر بخواهم که از مهدی جدا شوم وی متوجه خواهد شد که چرا از وی جدا می شوم و ممکن است که حتی برود و مرا به پلیس معرفی کند . ولی او گفت که مهدی خودش هم می ترسد و چنین کاری نخواهد کرد
بعد من به وی گفتم که پس باید مدتی صبر کنم تا مهدی کمتر از جریان مطلع شود و نتواند مسائل را به خوبی جمع بندی کند...."
اوج رذالت در اینجا است که بهرام آرام فقط به یک موضوع فکر می کند و آن تصاحب تن منیژه است. از این جهت وقتی منیژه ساده دلانه و صادقانه برای حفظ خانواده و بچه اش می گوید که حاضر است برای متلاشی نشدن خانواده و جدا نشدن از همسرش، بیشتر با او مهربانی کند، بهرام آرام می گوید:
" بهتر است از مهدی جدا شوی"
یعنی علنن پرچم متلاشی شدن خانواده را در دست منیژه قرار می دهد و تشویقش می کند تا از مهدی جدا شود.
اما بهرام آرام به همین هم بسنده نمیکند و چون می داند منیژه از روی جهالت و خامی،مایل است به اصطلاح با تروریست ها افراد بیگناه را ترور کند.
پس سعی می کند از این نقطه ضعفش برای رسیدن به امیال کثیفش، استفاده کند و از این طریق او را بیشتر و تشنه تر تحت فشار بگذارد تا خانواده اش را متلاشی کند.
بنابراین بهانه می آورد چون کار دارد و وقت ندارد، نمی تواند با او در تماس دائم باشد.
منیژه در این باره می گوید :
" ..... در اواسط بهار نیز من یکبار آرام را دیدم ، وی گفت که فعلاً نمی تواند با من تماس داشته باشد زیرا کارهای زیادی دارد دیگر از او خبری نداشتم تا اواخر تابستان که آذر یکبار تلفن کرد و با من قرار گذاشت و بعد که مرا دید گفت که چکار می کنی؟ من راجع از وضعم از او پرسیدم و او گفت تا وقتی که تو از مهدی جدا نشده باشی ، وضعت روشن نخواهد شد و منهم به او گفتم که سعی می کنم که در اولین فرصت مهدی را تشویق کنم که کار مناسبی بگیرد و بعد از وی جدا خواهم شود.
بعد من راجع به بچه از او پرسیدم و او گفت که راجع به این مسئله بعداً تصمیم خواهند گرفت و او چیزی در این مورد نمی داند
من برای بچه ام خیلی ناراحت بودم ، زیرا دلم نمی خواست که او را از خودم جدا سازم ...... فکر رضا لحظه ای از ذهنم دور نمی شد . بعد فکر کردم که سازمان که کار مهمی را به من محول نخواهد کرد ، پس من می توانم پسرم را چند سالی دیگر با خود داشته باشم ..... و با همین فکر در اولین فرصتی که مورد اختلافی با مهدی پیدا کردم به او گفتم که باید از هم جدا شویم...."

وی در ادامه می نویسد :
" ..... وقتی که من به او گفتم می خواهم از او جدا شوم ، وی ابتدا خیلی عادی قبول کرد ولی بعداً شروع به مخالفت کرد و حتی تهدید کرد که خودش را خواهد کشت . بعد گفت که هم خودش را و هم رضا را می کشد ..... بعداً وی گفت که حاضر است از من جدا شود ولی رضا را هرگز به من نخواهد داد ..... وی چون از علاقه من به رضا آگاه بود می خواست که بدین وسیله از جدایی من و خودش جلوگیری کند ..... به هر حال من جریان را به خانواده خودم و همچنین خانواده مهدی گفتم و بعد هم دنبال جریان طلاق رفتم.
در این فاصله یکبار دیگر نیز آذر به من تلفن کرد و با من قراری گذاشت ، و بعد به وی گفتم که تقاضای طلاق کرده ام و در جریان است و او هم مرا تشویق کرد که زودتر این کار را انجام دهم ..... به هر حال از مهدی جدا شدم .... در ضمن قبل از جدا شدنم یکبار علی ( بهرام ) مرا دید ..... و راجع به جدائیم صحبت کرد و به من گفت که من خواستم که خودم با تو صحبت کنم و ببینم که آیا واقعاً می خواهی که جدا شوی و مدتی بعد پشیمان نمی شوی و بعد در دفعات ، من راجع به بچه از او پرسیدم و او هم گفت که باید بچه را به شوهر بدهم ..... "
مهدی مهرواننی نیز جریان جدا شدن همسر خود را اینچنین توضیح می دهد
: " ..... منیژه به یک بهانه مسخره ناگهان خیلی جدی به من گفت که ما با هم تفاهم نداریم و باید جدا شویم ، من هر چه سعی کردم در آن روز و روزهای بعد معنی تفاهم را از او بپرسم و به خاطر سرنوشت کودک معصوممان او را از این فکر باز دارم با خونسردی می گفت : من تصمیم گرفته ام و تصمیم من تغییر نخواهد کرد ..... هر کس از افراد فامیل او یا من که از این موضوع با خبر شد سعی می کرد او را نصیحت کند اما فایده نداشت . من در آن زمان مطمئن بودم که پای مرد دیگری در کار است و خانواده من همچنین نظری داشتند و می گفتند زیر سرش بلند شده است ، بالاخره من از ترس آبروریزی و احتمالاً پیش آمدن مسائل ناموسی به طوری که از زندگی بیزار شده بودم و حتی قصد خودکشی داشتم با طلاق موافقت کردم..... او رفت و من ماندم و بچه داری و کار اداری...."
حال بشنویم و بخوانیم عملکرد پستی و دنائت و رذالت مردان مجاهد در تجاوز به منیژه اشرف زاده کرمانی را که چگونه با بعد از جدا کردن او از همسر و فرزندنش، به او تکی و جمعی تجاوز کردند.
مینژه خود در این باره اعتراف می کند :
" ..... در ضمن من دو دفعه کورتاژ کرده ام که برای یک دفعه از آن از اداره پول گرفته بودم و این پول هم دزدی بوده است و پول کورتاژ دوم هم که از پول مردم پرداخت شده دزدی بوده است ..... در مورد از بین بردن بچه ای که من از بهرام داشتم خودم و او هر دو مایل بودیم که آنرا از بین ببریم ، زیرا با موقعیت زندگی یک چریک امکان نگهداریش وجود نداشت و در شرایط زندگی چریکی یک بچه امکان آنرا نداشت تا بتواند از تعلیمات صحیحی برخوردار شود و در ضمن با وضع من که صورت علنی بودم اصلاً امکان نداشت که آن بچه را نگهدارم."
پرسش این است. آیا منیژه فقط از بهرام آرام حامله شده بود یا نه مردان دیگر مجاهد هم با حیله به او تجاوز کردند؟
برای پیدا کردن پاسخ ببینیم وحید افراخته در این باره چه می گوید؟
وحید افراخته در این باره می نویسد :
" ..... در همین دوران آرام و منیژه کوششهائی برای برقراری روابط جنسی می کنند که از آرام شروع می شود ، سپس منیژه می گوید احساس می کنم تو یک ناراحتی داری ؟ آرام می گوید به فکر سیمین صالحی هستم و این فکر مرا رنج می دهد و تو می توانی به من کمک کنی ، منیژه می گوید من حاضرم به تو کمک کنم و بالاخره پس از چند جلسه از این گفتگو ها بالاخره آرام از منیژه می کشد که حاضرم با تو ازدواج کنم ، آرام هم موافقت خود را اعلام می دارد ، منیژه حامله شده و کورتاژ می کند..... "
حال با هم نامه وحید افراخته به منیژه را بخوانیم تا پاسخ پرسش برای ما آسان تر شود.
وحید افراخته در نامه ای برای منیژه اشرف زاده می نویسد:
" ..... منیژه عزیزم عشق خوب و بزرگم تو مرا با محبت آسمانیت ، با عشق پاک و بیش از حدت شرمنده می کنی ، خودم را در مقابل عظمت و روحت کوچک می بینم ، دلم می خواهد در دریای وجودت در اقیانوس جسم و روحت شنا کنم ، تو مرا با عشق مقدست سیراب کردی ، مرا برای همیشه متعلق به خودت کردی ، در حالیکه از من دوری همیشه خودم را نزدیکت می بینم . هیچ لحظه ای خالی از تو نبوده ، همیشه در آسمان خیالم پرواز می کنی ، پس از تو هرگز نتوانستم عشق و محبتی را به قلبم راه دهم...."

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com
منبع: اعترافات منیژه اشرف زاده کرمانی / از اسناد به جای مانده سازمان اطلاعات و امنیت نظام پادشاهی

احمد پناهنده

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

خانم مریم قجر عضدانلو! شما چند بار کورتاژ کردید؟



خانم مریم قجر عضدانلو! شما چند بار کورتاژ کردید؟

در نوشته ی قبلی از بی شرفیِ همبسترسابقتان قلم زدم و نوشتم که مردک زنباره، مسعود رجوی با حیله و اتوریته ی سازمانی، ترا از مهدی ابریشم چی جدا کرد تا خود با بتواند با تو همبستر شود
و بعد اسمش را بگذارد تحول نوین یا انقلاب ایدئولوژیک
اما با خواندن ماجرای زندگی دردناک منیژه اشرف زاده کرمانی و تجاوز فردی و جمعی به او در سازمان مجاهدین شما در سال های 52 و 53 وقتی به اینجا رسیدم که منیزه در یک اعتراف تکان دهنده گفته است که دوبار حامله شده و بعد کورتاژ کرده است،
این پرسش برایم ایجاد شد که شما و زنان مجاهد فعلی در درون حرمسرای رجوی چند بار کورتاژ کردید؟
این پرسش را از این جهت کردم تا فردا بهانه ای نداشته باشید که شما و زنان دیگر مجاهد را گول زدند و با حیله تجاوز کردند و یا با کلاه شرعی همبستر شدند.
چون مطلع هستم و به یقین می دانم که افرادی مثل فهمیه ی اروانی را با زور و حیله از همسرانشان جدا کردند و با دادن مسئولیت پوشالی به آنها، زمینه ی سواستفاده را در همه سو، از انها فراهم کردند.
اینکه فهمیه ی اروانی را مثال زدم، به این دلیل است که ایشان و همسر سابقشان را می شناسم. چون در آلمان در حد هوادار فعالیت می کردند.
یا صدیقه حسینی که همشهری من است و می دانم او نه به دار است و نه بار
و حتا تاریخچه ی سازمانتان را هم نخوانده و نمی داند.
ایشان تا سال شصت و هفت و حتا بعد از به گودال مرگ فرستادن مجاهدین در خود زنی به اصطلاح فروغ جایدان، در لندن با شوهرشان حمید ِ ف و کنار بچه اش زندگی می کرد و حداکثر هوادار سازمان سازمان شما بوده است.
اما شما با حیله او را به عراق کشاندید و یک شبه شد مسئول اول سازمان شما
باور دارم که از پیش تلاش کرده بودید ابتدا خانواده ی آنها را متلاشی کنید و بعد به مقصود خود تان برسید.
انسیه نامی اهل بندر گز که شوهرش خسرو ِ ش است. در کلن آلمان حداکثر هوادار ابتدایی سازمان شما بوده است.
اما شما با حیله پیوند خانوادگی آنها را متلاشی کردید و با فشار سبب شدید که انسیه یک طرفه از خسرو طلاق بگیزد و بعد او را به عراق بردید.
نمی دانم الان چه سرنوشتی دارد؟
آیا مرده است یا نه در حرمسرای رجوی عضو است؟
این نمونه ها را گفتم تا خوانندگان بدانند چگونه به مرحله ی طلاق اجباری در سازمان شما رسیدید؟
طلاق اجباری هم یعنی متلاشی شدن خانواده و اسیر و آواره گشتن کودکان و بچه ها برای امیال ِ هوی و هوس رذیلت پیشه ی مردک زنباره، مسعود رجوی است.
اما ای کاش مسئله به همین جا خاتمه پیدا می کرد.
ولی هم شما و هم رجوی به همین قناعت نکردید و شما در یک جلسه ای اظهار لیحیه کردید:
از این پس "همه زنان بر شوهرانشان حرام و فقط بر مسعود حلال است."
معنی حرام و حلال هم در درنگاه و مکتب اسلامی شما معلوم و واضح است.
زیرا وقتی خودتان می خواستید با رجوی همبستر شوید، رجوی مسئله ی محرمیت یا بهانه ی محرمیت را مطرح کرد.
به این معنی او تلاش کرد که آسمان و ریسمان کند و بگوید که چون تو همردیفش شدی و از این پس برای امورات مبارزه ممکن است در یک اتاق و زیر یک سقف با هم باشید. از نظر اسلامی پسندیده و یا درست نیست که با هم نامحرم باشید.
بنابراین مسئله ی محرمیت را پیش کشید و از همینجا رجوی با حیله تو را از ابریشمچی جدا کرد تا بتواند با تو همبستر و محرم و یا حلال شود.
و از این منظر مشکلی از نظر محرمیت در نگاه اسلامی تان ایجاد نشود.
حال پرسش من این است، وقتی همه ی زنان طبق گفته شما بر شوهرانشان حرام می شوند و فقط بر رجوی حلال می گردند، معنی اش این نیست که رجوی می تواند با همه ی آنها بطور دلخواه همبستر شود؟
امیدوارم که نگویید نه
زیرا وقتی همه ی زنان بر رجوی حلال و محرم می گردند، معنی اش این است که می تواند هم با آنها همبستر شود.
اینجاست که باخواندن زندگی رنجبار و دردناک منیژه اشرف زاده کرمانی، این پرسش برایم پیش آمد که شما چند بار قبل از محرمیت و بعد از محرمیت کورتاژ کردید؟
یا زنان مجاهد که همه بر رحوی حلال شدند، هرکدام چند بار کورتاژ کردند؟
زیرا مطلع هستم و به یقین می دانم که دستور سازمانی بوده است که زنان تخم دان و رحمشان را بردارند و در این باره چند زن را هم بی تخم دان کردید.
پرسشم این است که چرا؟
آیا غیر از این است که راه تجاوز به زنان باز باشد، بدون اینکه مشکل کورتاژ بوجود بیاید؟
نگویید نه
کافی است هم تو و هم رجوی با هم شرایط رهایی زنان و مردان مجاهد شما را از زندان لیبزتی آماده کنید تا متوجه شوید و خوانندگان متوجه گردند، هیچ ناراستی در این سخن و پرسشم نیست.
و دلیل اینکه مصر هستید تک تک این زنان و مردان سرشار از اسرار تو و رجوی، در زندان لیبرتی عراق بمیرند، این است که مبادا طشت رسوایی شما بیش از این ایران گیر و عالم گیر و تاریخ گیر شود.
بگذریم که دختران جوان و ساده دل بی هیچ لذت جنسی از روی عشق و دوست داشتن، بکارتشان در سازمان شما دریده شد و آنها را این دست و آن دست کردید تا کشته شوند.
نمونه مژگان و فرزانه ی میرفندرسکی که اهل گرگان بودند
و حماسه ی جوان از اسفراین
نمونه ها بسیار است. اما همین تعداد برای صحت گفته هایم کافی است.
یادتان باشد در سازمان شما در یکی از نشست های به اصطلاح انقلاب ایدو.لووژیک، یکی از کادرهای شما بلند شد تا به اصطلاح انقلاب بکند.
او گفت:
" من که در ایران بودم چشم من دنبال فلان خواهر بود و برای همین درخواتستم را به سازمان دادم تا او را به عقد من در بیاورند. اما سازمان این درخواستم را رد کرد و آن خواهر را به عقد یک برادر دیگر در آورد.
و به جای آن یک خواهری که اصلن از او خوشم نمی آمد به عقدم در آوردند.
وقتی مبارزه مسلحانه شروع شد من همیشه آرزو می کردم که آن برادر که همبستر زن دلخواهم شده بود، در درگیری کشته شود و زن اجباری من هم به همین شکل در درگیری از بین برود تا شرایط بوجود بیاید که من بتوانم آن خواهر مورد علاقه ام را بگیرم و با او همبستر شوم."
ملاحظه می کنید؟
وقتی نگاه مردان در سازمان شما به زنان چنین باشد، باید هم رجوی پیشدستی کند و همه را به عقد خود در آورد و شما هم برای این کار رذیلانه سپر اوئ بشوید و بگویید:
" از این پس همه ی زنان بر مردانشان حرام و فقط بر مسعود حلال هستند."
این قصه ی پر غصه زیاد است و سعی می کتم آرام آرام به مناسبت های مختلف برای ثبت در تاریخ برای ملت ایران گزارش کنم.
از این جهت بود که که این مطلب را با این تیتر شروع کردم:
خانم مریم قجر عصدانلو! شما چند بار کورتاژ کردید؟
در نوشته ی دیگر، زندگی دردناک و رنجبار و تجاوز فردی و حتا می شود گفت، جمعی به منیژه اشرف زاده کرمانی به اطلاع ملت ایران می رسانم.

احمد پناهنده

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

بی شرفی که مظهر شرافت نام گرفت



بی شرفی که مظهر شرافت نام گرفت

در همه ی فرهنگ ها و حتا عقب مانده ترین شان، بی سابقه است که زن ِ دوست سالیانت را با حیله جدا کنی و با او همبستر شوی
و بی سابقه تر، این است که همین دوست، همسرت را در جلوی چشمانت به بسترش ببرد و تو به جای اعتراض به این بی اخلاقی و بی شرفی، بی شرفانه تر مهمل ببافی و و برایش کف بزنی که هیچ
حتا زیر پایش زانو بزنی و گریه کنی و خود اتاق همخوابی اش را با همسرت آماده کنی و بعد اسمش را بگذاری تحول ایدئولوژیک یا انقلاب ایدئولوژیک
اما مثل اینکه قرار است این بی شرفی ها و بی اخلاقی ها فقط در مکتب اسلام انجام شود
زیرا اسلام با بنیانگذارش در همان آغاز، راه را برای این بی شرفی ها و بی اخلاقی ها باز کرده است
از این جهت است که مردک ی زنباره، مسعود رجوی برای توجیه این بی اخلاقی و بی شرفی اش، به بنیانگذار اسلامش، محمد آویزان می شود که او هم چون از زن پسر خوانده اش خوشش آمده بود، با یک آیه به زید فهماند که از زنش جدا شود تا او بتواند با زینب همبستر شود
و عجبا که قرعه ی این بی شرافتی در این زمانه بنام مهدی ابریشمچی زده شد و او دو دستی زنش را همبستر مسعود رجوی کرد تا از او لقب "مظهر شرافت" را کسب کند و اسمش را بگذارد شریف
و بعد خواهر جوان و بچه سال موسی خیابانی را برای این خوش خدمتی و پا اندازی، با تائید مسعود رجوی همبستر خود کند
و دردا که مینا خیابانی را با این عمل زشت و ناجوانمردانه مسعود رجوی و مهدی ابریشم چی، جوانی پرپر کردند. بطوریکه بعد از چند ماه نه اینکه از مهدی ابریشم چی جدا شد، بلکه از سازمان حرمسرای مسعود رجوی گریخت و گم شد
و چنین بود که مریم قجرعضدانلو به عنوان سوگلی حرمسرای مسعود رجوی، در یکی از روزها، در نشستی سازمانی بعد از طلاق اجباری و متلاشی کردن خانواده ها و در به در کرذن بچه ها، افاضه فرمود:
" از این پس همه ی زنها بر شوهرانشان حرام و فقط بر مسعود حلال هستند."
این مختصر را نوشتم تا در نوشته ای تحت عنوان " خانم مریم عصدانلو! شما چند بار کورتاژ کردید؟"
موضوع دیگری را در همین رابطه دروازه بگشایم.
البته درست تر این است که پرسش کنیم:
خانم های حرمسرای رجوی
شما ها چند بار کورتاژ کردید؟
در پایان این نوشته کوتاه مایل هستم بگویم که من شخصن برای انتخاب در تصمیم گیری ِ زن و یا مردی در امر خصوصی احترام قائل هستم و دوست داشتن را یک امر طبیعی و غریزی ارزیابی می کنم.
اما نمی پذیریم که شخصی با حیله و یا با اتوریته ی سازمانی بخواهد، خانواده ای را متلاشی کند تا بتواند به مقصودش برسد
البته در این زمینه بسیاری اسناد از بی شرفی و بی اخلاقی همین سازمان و رهبرانش در گذشته و حال وجود دارد که سعی می کنم در نوشته های دیگر چندتا را گزارش کنم
احمد پناهنده

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

ماجرای فرار و کشته شدن جزنی و هشت ماجراجوی دیگر



ماجرای فرار و کشته شدن جزنی و هشت ماجراجوی دیگر

یکی دیگر از دروغهای ِ روشنفکران ِ تاریک اندیش دیروزی و حتا امروزی همراه با همه ی گروه های تروریستی موجود و احزاب در تاریخ نزدیک ایران، کشته شدن جزنی با هشت ماجراجوی دیگر در حین فرار از دست قانون است که به دروغ آن را به سازمان امنیت ربط دادند و مدعی شدند و هنوز هم مدعی هستند که ساواک آنها را در تپه های اوین تیرباران کرد
در واقع چنین نیست و تا امروز هم هیچ مدرک و سند و عکسی که نشان دهد ادعا یا اتهامشان درست است، ارائه نداده اند
و این در حالی است که بعد از شورش کور و ایران بر باده سال پنجاه و هفت همه ی اسناد و مدارک سازمان اطلاعات و امنیت کشور در دست حکومت اسلامی افتاد. اما تا کنون نتوانستند مدرکی در این باره برای اثبات دروغشان ارائه دهند.
یادمان باشد که حکومت اسلامی دو کتاب از اسناد به جای مانده در سازمان امنیت نظام پادشاهی، از عمکرد تروریستی گروه چریکهای فدایی خلق، به چاپ رسانده است. بطوریکه به جزئی ترین موارد در این دو کتاب اشاره شده است. اما با این وجود هیچ سند و مدرک و عکسی در این باره انتشار نیافته است.
پر واضح است که همه ی این دروغگویان چنین سندی یا مدرک و عکسی را فاقد هستند. وگرنه برای اثبات دروغشان و افشا کردن نظام پادشاهی از یکدیگر سبقت می گرفتند.
به باور من در واقع آنها می خواستند نقش لی ماروین در فیلم فرار بزرگ را بازی کنند و از خود قهرمان بسازند و بگویند همچنانکه توانستیم با پاسبان و ژاندارم و مستشار کشی و سرقت بانکها و بمب گذاری در اماکن پر جمعیت، امنیت اجتماعی را نا امن کنیم، پس می توانیم از چنگال عدالت به شیوه ی هالیودی فرار کنیم و قهرمان گردیم.
چون دیده و شنیده بودند سران حزب توده با خیانت یک افسر انتظامی از زندان قصر گریخته بودند
شنیده بودند که زبابه عباس زاده یا اشرف دهقانی توانسته بود در یک ملاقات ساختگی فرار کند
شنیده بودند که رضا رضایی با تزویر و قول همکاری از چنگ پلیس امنیتی فرار کرده بود
شنیده بودند که تقی شهرام و حسین عزتی کمره ای با همراه کردن ستوان احمدیان بی سواد، از زندان ساری فرار کرده بودند
از این جهت بود که ابتدا با نقب زدن در زیر سلولشان در زندان قصر قصد فرار داشتند که در مراحل پایانی، نقشه ی فرارشان لو رفت و هریک به زندانهای جداگانه ای تبعید شدند.
به این ترتیب " اعضاي زنداني «گروه جزني ـ ظريفي» در پي فرار ناموفّق چهارتن از اعضاي گروه ـ سعيد كلانتري, عزيز سرمدي, عباس سوركي و محمد چوپانزاده ـ در سال 1348 از زندان قصر, به زندانهاي ديگر تبعيد شدند: بيژن جزني بهزندان قم؛ حسن ضياء ظريفي بهزندان رشت؛ سعيد كلانتري بهزندان بندرعباس؛ عزيز سرمدي و سوركي بهزندان بُرازجان و چوپانزاده بهزندان اهواز"
اما این نقشه فرار هیچگاه از ذهنشان خارج نشد و هربار با بلوا و آشوب سبب می شدند که چنین شرایطی را ایجاد کنند
بطوریکه وقتی جزنی به زندان قم منتقل شد، در آنجا هم طرح فرارش را ریخت تا به کمک دوستانش در بیرون و همسرش بتواند فرار کند اما واقعه ی تروریستی سیاهکل این طرح و نقشه را به هم زد.
میهن قریسی همسر بیژن جزنی در خاطراتش در این باره می نویسد:
" بیژن تنها زندانی سیاسی قم بود و استوار کرمی نگهبان زندان با او رابطه‌ی خوبی داشت. نه زندان و نه مقررات آن کوچکترین شباهتی به یک زندان امنیتی نداشت. پنجره‌ی سلول بیژن به رودخانه باز می‌شد و با میله‌های کلفت مسدود شده بود. بیژن میله‌ها را اندازه گیری کرده و همسرش قیچی آهن بری که بتواند میله‌های مزبور را ببرد داخل دیگ پلو به دست بیژن رسانده بود. از طریق حمید اشرف قرار بود تدارکات فرار از جمله قایق برای خروج از کشور تهیه شود که مصادف شد با حمله‌ی سیاهکل و حاضر نشدن حمید اشرف در سر قرار با خانواده‌ی جزنی که از بیرون تسهیلات فرار بیژن را فراهم می‌کردند. نکته‌ی حائز اهمیت آن که بیژن با آن که می‌توانست با بریدن میله‌های زندان فرار کند اما از آن‌جایی که نیروهایی در بیرون از زندان برای همکاری با وی و خروج از کشور نبودند از خیر طرح گذشت و قیچی آهن بر را نیز از طریق استوار کرمی به بیرون از زندان باز فرستاد."
جنگی درباره زندگی و آثار بیژن جزنی صفحه‌ی ۷۱

حال با هم اسناد به جای مانده در این باره را مرور می کنیم و قضاوت را به عهده ی وجدان های بیدار بگذاریم.
" نه نفر از زندانیانى كه قصد فرار داشتند، كشته شدند "
روزنامه اطلاعات، شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۵۴
اطلاعات در همین روز در یکی از صفحاتش می نویسد:
" امروز مقامات انتظامى اعلام كردند، ۹ نفر [از] زندانیانى كه قصد فرار داشتند كشته شدند. طبق اطلاعات مقامات مزبور تعدادى از زندانیان ماجراجو در داخل زندان مبادرت به تحریك سایر زندانیان مى‌كردند. مقامات زندان تصمیم گرفتند آنها را به زندان دیگرى منتقل نمایند. هنگامى كه اتوبوس حامل زندانیان مورد بحث جهت انتقال آنان به زندان دیگر در حركت بوده، زندانیان ضمن حمله به مأمورین مستقر در اتوبوس زندانى و مجروح كردن دو نفر از آنها موفق مى‌شوند از اتوبوس خارج شوند و مبادرت به فرار نمایند. در این موقع مأمورین مستقر در دو خودرو متعاقب اتوبوس كه مأموریت مراقبت و محافظت از اتوبوس را به عهده داشتند، اقدام به تیراندازى به طرف زندانیان فرارى كردند و در نتیجه ۹ نفر از زندانیان كشته شدند و هیچ یك موفق به فرار نگردیدند. وضع مزاجى دو نفر از مأمورین كه یكى از آنها مورد اصابت گلوله سایر مأمورین قرار گرفته رضایت‌بخش است. اسامى زندانیان كشته شده به شرح زیر است: ۱- محمد چوپان‌زاده ۲- احمد جلیل افشار ۳- عزیز سرمدى ۴ - بیژن جزنى ۵ - حسن ضیاظریفى ۶- كاظم ذوالانوار ۷ - مصطفى جوان خوشدل ۸ - مشعوف كلانترى ۹- عباس سوركى."

گزارش ارتشبد نصیری رئیس وقت سازمان اطلاعات و امنیت کشور در این باره چنین است:
" از ساواک
تاریخ ۷/۲/۵۴
به : ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی
شماره‌ی ۶۹۹/ک
در باره‌ی فرار منجر به مرگ تعدادی زندانیان ضد‌امنیتی
از چندی پیش گزارشاتی واصل می‌گردید که تعدادی از زندانیان ضدامنیتی در داخل زندان مبادرت به تشکیل کمون‌های متحد نموده و در این کمون‌ها مسائل تئوریک را مورد بحث قرار داده و در زمینه‌ی نحوه‌ی فعالیت‌های آتی پس از آزادی از زندان تبادل نظر می‌نمایند.
با وصل گزارشات مذکور تعداد ۵۰ نفر از زندانیان ضدامنیتی که از گردانندگان تشکیلات فوق بودند به بازداشتگاه اوین و تعداد دیگری از این گونه زندانیان نیز به بازداشتگاه کمیته مشترک ضدخرابکاری منتقل گردیدند تا در زمینه‌ی چگونگی فعالیت‌های آنان در داخل زندان مورد تحقیق قرار گیرند.
در تاریخ ۲۸ /۱ / ۵۴ تعدادی از زندانیان موصوف در بازداشتگاه اوین با تهیه طرح قبلی مبادرت به اعتصاب غذا و اغتشاش و نافرمانی از دستورات نگهبانان نموده که به منظور خاتمه دادن به اقدامات ماجراجویانه‌ی آن‌ها به مسئولین بازداشتگاه مذکور اعلام شد که عناصر اصلی این گونه اقدامات را جهت انجام تحقیقات به بازداشتگاه‌های مختلف منتقل تا در سلول‌های انفرادی نگهداری شوند. و نتوانند به کارهای خلاف دست بزنند.
به همین علت تعداد ۱۱ نفر از زندانیان ضدامنیتی که از عناصر اصلی تظاهرات و اعتصابات فوق بودند در حالی که دست‌های آنها از جلو بسته و در داخل اتوبوس مخصوص حامل زندانیان قرار داشتند از بازداشتگاه اوین حرکت و اتوموبیل دیگری نیز با مأمورین مسلح اتوموبیل موصوف اسکورت نمود. در بین راه زندانیان مورد بحث نگهبان غیر مسلح داخل اتوموبیل را مضروب و سپس راننده را مجبور به توقف نموده و بدون اطلاع از این که اتوموبیل دیگری آن‌ها را محافظت می‌کند از اتوموبیل پیاده و در داخل بیابان متواری می‌شوند. در این هنگام مأمورین محافظ که متوجه‌ی جریان شده بودند آن‌ها را محاصره و چون افراد مذکور به اخطار و تذکرات مأمورین توجهی نکردند به ناچار به سوی آن‌ها تیراندازی و در نتیجه ۹ نفر از آن‌ها به اسامی ... مورد اصابت گلوله مامورین واقع و شش نفر از آنان در محل و سه نفر دیگر در راه اعزام به بیمارستان فوت نمودند. ۴ نفر از این عده به اسامی عزیز سرمدی، محمد چوپانزاده، مشعوف کلانتری، و عباس سوورکی یک بار در تاریخ ۶/۱/۴۸ با تهیه مقدمات قبلی در صدد فرار از زندان مرکزی (قصر) برآمده و حتی تا بالای پشت بام و دیوار خارجی زندان هم رفتند. لیکن در آخرین لحظات مشعوف کلانتری در پشت بام دستگیر و طرح آنان ناکام ماند. در همان زمان بلافاصله کمیسیونی با حضور مقامات مسپول در دفتر تیمسار دادستان ارتش تشکیل و ۴ نفر مذکور و سایر اعضای هم گروه آن‌ها به بازداشتگاه‌های شهرستان‌های مختلف منتقل گردیدند. عناصر مذکور در زندان‌های جدید نیز دست از فعالیت برای فرار از زندان برنداشته و اقدام محمد چوپانزاده موضوع نامه شماره‌ی ۵۰/۱۱/۲۵-۳۱۱/۱۶۸۵۷ و مکاتبات متعدد دیگری که در زمینه‌ی اعتصاب غذا تبلیغ سایر زندانیان و برخورد با مامورین زندان از طریق این سازمان و شهربانی کشور در مورد نامبردگان به عمل آمد نشانگر روح سرکش و تعصب‌آلود و آشتی‌ناپذیری و اقدامات مستمر آن‌ها در زمینه‌ی مبارزه با رژیم شاهنشاهی بوده است.
همچنین اقاریر تعدادی از متهمین دستگیر شده اخیر حاکی از ارتباط مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار با عناصر متواری گروه خرابکار به اصطلاح مجاهدین خلق ایران در خارج از زندان بوده و کاظم ذوالانوار در رد کردن آدرس محل سکونت همردیف سروان شهید شهربانی علیقلی نیک طبع به گروه که بدست اعضای گروه خرابکاری چریک‌های به اصطلاح فدایی خلق ترور گردید دخالت داشته است. با بررسی‌هایی که به عمل آمد معلوم شد که این عده با طرح نقشه‌ی قبلی ابتدا در صدد ایجاد بلوا و آشوب در داخل زندان‌ها برآمده و چون نقشه آن‌ها با انتقال به بازداشتگاه اوین عقیم ماند تصمیم می‌گیرند که همان طرح را نیز در زندان جدید آزمایش نموده و چنانچه نگهبانان جهت آرام ساختن آن‌ها به داخل زندان آمدند نگهبان را تسلیم و با گروگان‌ گرفتن آن‌ها با مسئولین امر برای آزادی تعدادی از زندانیان وارد گفتگو شوند. و در صورتی مجدداً به بازداشتگاه‌های دیگر منتقل گردیدند با توجه به اطلاعاتی که در زمینه‌ی نقل و انتقال زندانیان داشتند به نحوی مامور مراقب غیرمسلح و راننده داخل اتوموبیل را از پای در آورده و متواری شده و با استفاده از قرارهای ملاقات ثابت به گروه‌های خرابکار بپیوندند. که نقشه آنها تا مرحله‌ی پایین آمدن از اتوموبیل موفق، لیکن به علت عدم حسابگری در زمینه‌ی اتومیبل حامل مأمورین مسلح اسکورت به شرح فوق محاصره و معدوم شده‌اند. علیهذا با ایفاد ۸۷ برگ سوابق امر، خواهشمند است دستور فرمایید از نتیجه‌ی اقدامات و رسیدگی‌های معموله این سازمان را آگاه فرمایند."
رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور ارتشبد نصیری

پرويز ثابتي در گفتگو با عرفان قانعي فرد در کتاب در دامگه حادثه، در اين مورد مي گوید:

" مبناي اتهام مربوط به اين 9 نفر بر ادعاي يکي از بازجويان کميته مشترک ضد خرابکاري به نام "بهمن نادري پور" (تهراني) که بعد از انقلاب دستگير و محاکمه مي شده قرار دارد. اين شخص ظاهرا براي حفظ جان خود مطالبي را عنوان کرده و اميد داشته از اعدام رهايي يابد ولي مسوولان رژيم جديد که از اظهارات او بهره برداري تبليغاتي کرده بودند، از بيم اين که در صورت زنده ماندن از گفته خود پشيمان و آن را اعتراف زير شکنجه بخواند، سريعا او را اعدام کردند. اگر به اعترافات اين شخص مراجعه کنيد، خواهيد ديد که او نگفته است من به اتفاق افرادي ديگر به زندان اوين رفته ايم و دست به اين عمل زده ايم... . طبق نمودار سازماني ساواک، وظايف هر اداره کل مشخص بود. زندان اوين اساسا زير نظر دادرسي ارتش بود و نيروي زميني ارتش و دژبان پرسنل حفاظتي آن را تامين مي کردند. از لحاظ تقسيم بندي وظايف در ساواک در حوزه مسووليت اداره چهارم (حفاظت داخلي) بود. مامورين ادارات امنيت داخلي و ضد جاسوسي از متهميني که در اوين داشتند، در آن جا بازجويي مي کردند و پس از تکميل تحقيقات پرونده را به دادرسي ارتش مي فرستادند. آوردن و بردن زندانيان از زندان به دادگاه ها و يا نقل و انتقال آن ها از اين زندان به آن زندان و يا از يک شهرستان به شهرستان ديگر، اصولا از وظايف مامورين امنيت داخلي يا ضد جاسوسي نبود و به وسيله مامورين دژبان (شهرباني يا ژاندارمري) صورت مي گرفت. پس از اين که متهمي محکوم قطعي مي شد، به کلي از حوزه عمل بازجويان امنيت داخلي خارج مي شد و غالبا از زندان اوين به زندان هاي ديگر منتقل مي گرديد. 9 نفر مورد بحث محکوميت قطعي داشتند و ديگر امنيت داخلي مسووليتي در باره آن ها نداشت. پس از اين که محمد تقي شهرام و سعادتي ( منظور حسین عزتی کمره ای است که اشتباه گفته شده است ) از زتدان ساري و ربابه عباس زاده (اشرف دهقاني) از زندان قصر فرار کردند، بيژن جزني و دوستان وي در صدد برآمدند با فرار از زندان از خود قهرمان سازي کنند. آن ها در زندان قصر بسيار به موفقيت نزديک شده بودند و در لحظه آخر مامورين شهرباني توانسته بودند که نقشه آن ها را خنثي کنند. جزني در زندان قم نيز براي فرار تلاش کرده و موفق نشده بود. من از اين جريانات خبر داشتم تا اين که در شب مورد اشاره سرهنگ "عباس وزيري"، معاون اداره چهارم ساواک که مسووليت زندان اوين با آن اداره بود به من تلفن کرد و گفت: "مامورين قصد داشته اند تعدادي از زندانيان را از زندان اوين به زندان ديگري منتقل کنند و در حوالي بزرگراه شاهنشاهي زندانيان که در يک VAN قرار گرفته و کاميوني از سربازان پشت سر آن ها حرکت مي کرده با بريدن دست بند از VAN خارج و قصد فرار داشته اند که راننده و يک مامور براي تعقيب به همراه آن ها از VAN خارج شده، لذا مامورين همراه به طرف آن ها تيراندازي و 9 نفر از زندانيان را کشته و مامور همراه راننده نيز تير خورده و زخمي شده است... ." در دستگاه هاي اطلاعاتي و امنيتي حيطه بندي وجود دارد. شما نمي توانيد در باره کارهايي که به شما مربوط نيست دخالت و تجسس کنيد. در اين مورد به خصوص چون کشته شده ها از دو گروه مختلف بودند و سابقه فرار از زندان داشتند، سوظن چنداني براي من ايجاد نکرد. تصور من اين بود که که اگر تيمسار نصيري در نظر داشته بيژن جزني و ياران او کشته شوند چه احتياجي به صحنه سازي بوده است؟ جزني در زندان رهبري سازمان چريک هاي فدايي خلق را به عهده گرفته و خود را پدر خوانده اين سازمان مي دانست و از زندان تعليمات و دستور العمل صادر مي کرد و دستور قتل مي داد که ما با داشتن ماموراني از خود زندانيان به اندازه کافي در اين زمينه سند و مدرک داشتيم و مي توانستيم پرونده او را به دادرسي ارتش احاله کنيم تا در دادگاه به جرم رهبري گروه تروريستي و صدور دستور قتل محاکمه و اعدام شود و نيازي هم به صحنه سازي نباشد. جزني از زندان حتي براي "حميد اشرف" که عملا رهبري سازمان را به عهده داشت، دستور العمل صادر کرده بود که از کشور خارج شود ولي حميد اشرف آن را به تعويق انداخته بود که مدارک آن از يکي از خانه هاي امن به دست آمده بود."
اما در مقابل این اخبار و گفته های مستند توسط مقام های بالای امنیتی و روزنامه های معتبر کشور، روشنفکران تاریک اندیش و همه ی گروه های چپ مارکسیستی و اسلامی و حتا به اصطلاح ملیون و در واقع ضد ملی، بر طبل دروغ کوبیدند و بی هیچ مدرکی آنقدر این دروغ را تکرار کردند، که خودشان باورشان شده است که دروغشان حقیقت دارد.
از این جهت است که تهرانی یکی از مامورین دون پایه سازمان امنیت وقتی که گرفتار اسلامیون و سیل ایران برباد ده شورش کور سال پنجاه و هفت می شود، برای نجات جانش مهملات گروه های چب و شخصیت های درغگوی تاریخ را به هیچ مدرک و سندی به هم می بافد تا بتواند جانش را نجات دهد.
پرسیدنی است که سازمان امنیت و نظام پادشاهی را چه نیازی بود که دست به چنین کاری بزند و بی پروا حیثیت ملی و بین المللی اش را ضایع کند؟
و این در حالی است که بیژن جزنی در یک دادگاه عادلانه با نظارت عضو سازمان عفو بین الملل ابتدا محکوم به اعدام و سپس در دادگاه تجدید نظر به 15 سال حبس محکوم می شود
با هم نتیجه دادگاه و اتهام وارده به گروهش را بخوانیم:

دادگاه جزني در 12 دي ماه سال 1347 برگزار مي شود و خانم "بتي استهون" به عنوان ناظر از طرف سازمان عفو بين الملل در جلسه دادگاه شرکت مي کند. "بتي استهون" در گزارش خود موارد اتهامي جزني را چنين اعلام مي کند:
یک - تشکيل يک گروه کمونيستي بر ضد امنيت دولت
دو- خريد اسلحه
سه- تقلب در پاسپورت
چهار- تمرين تاکتيک هاي پارتيزاني
پنج- حمله به بانک براي بدست آوردن پول
شش- تشکيل جلسات براي اغتشاشات سياسي بين دانشجويان
در جريان دادگاه دادستان براي جزني تقاضاي حکم اعدام مي کند و مدعي مي شود که وي قصد داشته در مسير تردد شاه مواد منفجره بگذارد. اما دادگاه در نهايت او را به 15 سال حبس محکوم مي کند.
و یا این در حالی است که پدر جزنی بنام حسین جزنی، در جریان جدا کردن آذربایجان از ایران، به فرقه ی دموکرات پیوست و در نقش افسر ارتش در خدمت فرقه ی دموکرات، خیانت به منافع و مصالح ایران کرد که بعد از تار و مار شدن فرقه به دست مردم غیور آذربایجان و ارتش دلاور ایران به شوروی فرار کرد و بعد با وساطت برادرش رحمت جزنی که او هم سابقه ی فعالیت در حزب توده را داشت و شوهر خواهر مهندس صفی اصفیا رئیس سازمان برنامه بود، بی هیچ مشکلی به ایران برگشت و زندگی اش را در امنیت کامل ادامه داد.
در حالی که طبق قانون مستحق مرگ و در عالی ترین شکلش محکوم به زندان بود.
آیا می شود این دروغ روشنفکران تاریک اندیش و همه ی گروه های چپ کمونیستی و اسلامی و حتا به اصطلاح ملیون ضد ملی را باور کرد که جزنی و دوستانش را که در زندان بسر می بردند و روزهای محکومیت خودشان را می گذرانند بی هیچ دلیلی توسط مامورین امنیتی در تپه های اوین تیرباران شوند؟
اگر آری پس چرا تا امروز هیچ سند و مدرک و عکسی را انتشار ندادند و نمی دهند؟
چرا حکومت اسلامی که به همه ی اسناد ریز و درشت سازمان امنیت دسترسی دارد، این اسناد وجود نداشته را انتشار نمی دهد؟
یادمان باشد در نظام پادشاهی و سیستم امنیتی آن دوره وقتی به پرویز نیک خواها که قصد ترور پادشاه کشور را داشتند، بی هیچ مشکلی و فقط صرف اعتراف به خطایشان در جایگاه عالی ترین نهادهای کشور انجام وظیفه می کنند، پذیرفتنی نخواهد بود که نظام گذشته و سازمان امنیتش خود را وارد این بازی ها که هیچ سودی برایشان ندارد، بکنند.
مگر در تاریخ نظام پادشاهی خاندان پهلوی نمونه ای از این دست بوده استت که تا در سال پنجاه چهار و در اوج قدرت و پیشرفت دست به چنین عملی بزنند؟
فراموش نکنیم وقتی گروه نخست وزیر کشان هئیت موتلفه اسلامی مثل لاجوردی و عراقی و عسکر اولادی و پاسبان و ژاندارم کشان چریکها و مجاهدین در زندان به هیچ مشکلی به قول خودشان در زندان کلاس درس و آموزش می گذارند و در کمال امنیت و بی هیچ آزار یا تعقیبی، افراد جدید زندانی را عضو گیری می کنند، چطور ممکن است از بین اینها این نه نفر مجازات بشوند؟
کسی که به اندازه یک جو وجدان و سر سوزنی خرد و عقل داشته باشد، چنین مهمل نمی بافد و به دروغ پناه نمی برد.
هرچند می شود در این باره بیشتر نوشت اما برای اینکه مطلب طولانی و حوصله سوز نشود به همین مقدار بسنده می کنم و از همه ی دوستان با هر نگاه و مرامی می خواهم که برای اثبات اتهامشان سند و مدرک و عکس نشان بدهند نه مثل گذشته برای فرار از واقعیت، مهمل بفافند و دروغ بگویند.
احمد پناهنده

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

دروغهایی که ملت ایران را زمین زد




دروغهایی که ملت ایران را زمین زد

قسمت سوم

در همین آغاز مایل هستم تاکید کنم که مرا با اقوال کاری نیست، مستند حرف بزنید و بنویسید. همچنین سعی کنید بی هیچ فحاشی، احساسی برخورد نکنید و مستدل کلام شوید.

دروغ دیگر آن سالیان ِ تخریب ِ امنیت اجتماعی و برکشیدن همین آخوندهای بیگانه خو و ضد ایران و ایرانی، خود کشی تختی بود که آن را به دروغ به سازمان امنیت نسبت دادند.
در حالی که به گواهی اسناد و شهادت دوستاننش، تختی به دلیل افسردگی و اختلاف خانوادگی و نا توانی جنسی و همچنین عدم موفقیت او در ورزش کشتی در قیاس با همقطارانش در سالهای پایانی فعالیت ورزشی اش، خانه و کاشانه را رها کرد و در هتل آتلانتیک تهران با خوردن سم به زندگی اش پایان داد.
تختی هرچند در ورزش کشتی صاحب نام بود اما به دلیل جهل و بی سوادی در عرصه اجتماعی و سیاسی، خیلی زود بازیچه ی دست به اصطلاح ملیون قرار گرفت و از او برای امر پوپولیستی سیاست خودشان فقط حمالی کشیدند
بطوریکه او با توجه به نا همگون بودن شرایط ِ فرهنگی خانواده خود با خانواده همسرش وهمچنین به دلیل جهل در عرصه ی سیاسی، توان کشیدن بار مسئولیتی که بر دوشش گذاشته بودند، عاجز بود و راه رها شدن از مشکلات پیش رو را در خود کشی و رها شدن از زندگی رنجبارش دانست.
اما روشنفکران ِ تاریک اندیش زمانه و همه ی احزاب و گروه ها بی هیچ دلیل محکمه پسندی، این خودش کشی فردی را به سازمان امنیت ربط دادند و اذهان مردم ساده دل را تخریب و منحرف کردند تا در ماه به دنبال خمینی بگردند.
حال برای روشن شدن این موضوع به اسناد و دیدگاه ها محتلف رجوع می کنیم و قضاوت را در این باره به عهده ی وجدان بیدار می گذاریم.

عبدالله موجد در پاسخ به پرسشی در باره ی مرگ تختی می گوید.

با توجه به خصایص اخلاقی‌ای که از او سراغ داشتید، فکر می‌کردید او خودکشی کند؟
من فکر نمی‌کردم خودکشی کند، چون اصلا اینگونه انسانی نبود، هرچند در سال‌های آخر زندگی خود کمتر در مجامع دیده می‌شد و بیشتر در خودش بود. زمانی که به من خبر دادند خودکشی کرده است در حال درس‌دادن بودم و اصلا باور نکردم و برای همین با یکی از دوستانم تماس گرفتم که او خبر مرگش را تایید کرد. من خودم را همان زمان به پزشکی‌قانونی رساندم و دیدم که جنازه خود این پهلوان است. برعکس شایعاتی که آن زمان پیچید، هیچ آثار ضرب‌وشتم و کوفتگی در بدن او وجود نداشت و بدنش بسیار پاکیزه بود.

محمد علی فردین در این باره می گوید:
" تختی مدتی به مظفر بقایی و حسین مکی نزدیک شد . . . بعد به تدریج کشیده شد به سوی مصدق و جبهه ملی. آدم گمنامی نبود که مخفیانه کارش را انجام بدهد و کسی نفهمد و کارگزاران رژیم هم فهمیده بودند و می دانستند مصدقی است... تختی مقداری ناراحتی خانوادگی داشت . بعضی معاشرت ها را در محیط خانوادگی نمی پسندید... چیزهایی بود که در خون و گل او نبود و حدود سی سال داشت و دوره ی پهلوانی اش تمام شده بود و خیلی وقت بود که تصمیم داشت خودکشی کند... موقعی که رفتم و دیدم خودکشی کرده... در دفترچه ای نوشته بود که مرگ من به هیچ کس ارتباطی ندارد... آگاهی سیاسی زیادی نداشت اما دوست داشت غیر مستقیم در سیاست دخالت کند... به او اعتراض کردم که به بقایی و مصدق چه کار دارد؟
سوارش می شوند و کمرش می شکند... از جوانب مختلفی زیر فشار بود و ناراحتی های جاری زندگی را هم داشت که مخصوص خودش بود."
سینمای فردین به روایت فردین، بهارلو، نشر قطره، ج 1

زری امیری مستخدم هتل آتلانتیک اولین کسی بود که جسد تختی را پیدا کرد. او دربارۀ حضور تختی در هتل به روزنامه «آیندگان» گفته بود: «روز یکشنبه که به سر کار آمدم در تمام هتل صحبت از میهمان جدیدی بنام غلامرضا تختی بود. من او را خوب می‌شناختم و از مبارزات او در مسابقات جهانی مطلع بودم و به همین جهت تمام روز را منتظر بودم تا شاید زنگ اطاق آقای تختی صدا کند و من برای انجام کاری احضار شوم. سرانجام ساعت ۶ بعدازظهر زنگ اطاق ۲۳ به صدا درآمد و من مشتاقانه به اطاق «جهان پهلوان» رفتم.» تختی اما آن قهرمان مردم‌دوستی که مستخدم هتل انتظار داشت نبود. عصبی بود و مرتب در اتاق به این سو و آن سو می‌رفت: «بدون اینکه به سلام من جواب دهد، آب خوردن خواست و من هم برایش آب خوردن بردم."
زری امیری دربارۀ چگونگی کشف پیکر تختی به «آیندگان» گفته بود: «در ساعت ۸ بعدازظهر روز یکشنبه تختی به دفتر هتل مراجعه کرد و قلم و کاغذ خواست و سپس بدون صرف شام به اطاقش رفت و ظاهرا خوابید، ولی ساعت ۷ صبح که من طبق دستور خودش برایش صبحانه بردم با وضع غیرعادی مواجه شدم... صورت تختی باد کرده و کبود شده بود و از گوشه لبانش شیار باریکی از خون به روی متکا خشکیده بود، من بلافاصله وضع غیرعادی را به اطلاع مدیر هتل رسانیدم و چند دقیقه بعد آمبولانس و مامورین شهربانی و دادسرا به هتل آمدند و در حدود ساعت ۸ و ۳۰ جنازه مرحوم تختی از هتل خارج شد. . ."

اما تیتر سایر مطالب کیهان و اطلاعات:

تختی : « هیچکس مسئول مرگ من نیست."

اطلاعات «تختی در نامه ای که از خود باقی گذارده کسی را مسوول مرگ خود ندانسته است.» «خودکشی تختی با خوردن سم صورت گرفته است.»«تختی از سه روز قبل در هتل آتلانتیک اطاق گرفته و در آنجا خودکشی کرد، وی نام خود را در دفتر هتل ثبت نکرده بود.» «یک سند تازه درباره خودکشی تختی»، «در یادداشت های تختی گفته شده بود: مادر و پدرم به من گفتند ما هیچ کدام از روز اول تو را دوست نداشتیم.» و «تختی: مادرزنم افکار مرا خراب و تحقیرم کرده. من این دردها را باید با خودم به گور ببرم.» آخرین عناوینی بود که در رابطه با مرگ تختی تا پیش از تشییع جنازه وی در صفحه اول اطلاعات چاپ شد.
اطلاعات همچنین در صفحه ۴ شماره ۱۹ دی ماه خود متن وصیتنامه تختی را چاپ کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. سپاس خدای را که برانگیخت بندگانش بر وصیت و درود بر پیغمبر و آل او(ص). خدای در قرآن کریم فرموده هر شخصی که شربت ناگوار مرگ را می چشد باید برای سفر دور و دراز تهیه توشه کند.
لذا توفیق ربانی شامل حال غلامرضا تختی فرزند رجب شماره شناسنامه ۵۰۰ از بخش ۵ تهران شده در حال صحت بدن و کمال عقل پس از احراز به وحدانیت خدا وصی شرعی و قائم مقام قانونی خود قرار داده برادر ابوینی آقای محمد مهدی تختی را که ثلث مالش را به مصرف دفن کفن و چهلم او برساند و مابقی این ثلث را به دو خواهر و یک برادرش بدهد و دو سوم مالش را طبق قانون بین وراث اش تقسیم کند."

کیهان:
این روزنامه تمام صفحه اول شماره ۱۹ دی ماه خود را با تیترها و عکس هایی از تختی پر کرد و ترجیح داد بیشتر به زندگی خانوادگی او بپردازد.
«"یادداشت های تختی از تصمیم تا… مرگ»
«اختلافات خانوادگی تختی چه بود؟»
«همسر تختی: خانواده های ما به دو طبقه کاملا متمایز تعلق داشتند و این اختلافات طبقاتی با اختلاف فکری همراه بود»، «مادرزن تختی: در دعوا و مشاجرات آنها پای خودم را عقب کشیدم»، «خواهر تختی: آنها سلیقه شان با هم جور نبود. به دو دنیای جداگانه تعلق داشتند."
کیهان همچنین تصویر آخرین دست نوشته تختی را چاپ کرد و زیر آن نوشت: «نامه تختی علت خودکشی او را روشن می کند.» متن نامه تختی در تصویر چاپ شده ناواقع است و نمی توان نوشته های آن را به طور کامل خواند اما در بخشی از آن آمده است:« … خودم باور نمی کنم که … زیر خاک هستم. چند قدمی مرگ… خیلی وحشتناک است. چاره چیست.".»

حال ببینیم روشنفکران تاریک اندیش و گروه های مخالف نظام پادشاهی چه می گویند؟

جلال آل احمد پس از مرگ تختی در یاداشت کوتاهی در این باره نوشت:
" از آن همه جماعت هیچکس حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نمی کرد.آخر جهان پهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی نبودن های فردی و اجتماعی دیگران را و آن وقت خودکشی کنی ؟ این قهرمان که خاک «خانی آباد نو» را خورده بود هرگز به ناامیدی نمی اندیشید ؛ آخر امید یک ملت بود ، ملت ایران "

* عکس العمل گروه های انقلابی
گروه های سیاسی هم در زمان انقلاب که اخلاق اصلا برایشان معنی نداشت و از هر روش و شیوه برای رسیدن به هدف خود تلاش می کردند ، از محبوبیت تختی بین مردم سواستفاده می کردند و حداکثر ضربه را به دولت می زدند و دولت را عامل مرگ تختی می نامیدند .
سردمدار این سیاسون هم جلال آل احمد بود که هرشخصی در آن زمان در میگذشت در روزنامه ها و ... دولت را عامل آن میدانست در حدی که مرگ پسر خمینی در عراق هم کار دولت دانست و وی را شهید نامید . این دروغ انقدر بزرگ بود که حتی خمینی هم واکنش نشان داد و این موضوع را تکذیب کرد . و تا زمان مرگش هم همیشه از کلمه وفات استفاده می کرد و هیچوقت دولت را مقصر ندانست .
و یا
در هفتم دی‌ماه ۱۳۵۵ حدود ۹ سال بعد از مرگ تختی، اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان ایرانی مقیم اروپا در بیانیه‌ای غلامرضا تختی را جنایت مستقیم حکومت شاه خواند.
خیلی از انقلابیون هم در کتاب های خاطرات خود این شایعه پراکنی ها را با با افتخار و با عنوان روش های مبارزه ی خود چاپ کردند
و یا
محسن رضایی
در کتاب خاطرات وی ذکر شده (حتی در مصاحبه های تلویزیونی هم گفتند) که برای مثال یک نفر به علت طبیعی می مرد بعد ما بلندش کرده و تشیع جنازه می کردیم و می گفتیم که شاه اینو کشته ...
اما در نهایت پس از این همه اتهام به سوی دستگاه امنیتی رژیم سابق ایران در پی انقلاب ۱۳۵۷ که تمام از اسناد ساواک و سایر سازمانها به دست نیروی‌های انقلابی افتاد، هیچ مدرکی دال بر دست ‌داشتن ساواک و ... در مرگ وی و یا قتل او پیدا ‌نشد.

در پایان اقرار به دروغگویی اسلامیون در همه رنگش و نیروها و احراب مخالف در همه طیفش را با هم بخوانیم:

اکبر گنجی:
ما دروغ می‌گفتیم، ما به دروغ می‌گفتیم حکومت شاه ۱۵۰ هزار زندانی سیاسی دارد و این دروغ بود، و امروز باید بابت این دروغ، یعنی خودمان و همه کسانی که این دروغ را گفته‌اند باید خودشان را نقد بکنند. ما به دروغ می‌گفتیم حکومت شاه صمد بهرنگی را کشت، ما به دروغ گفتیم حکومت شاه صادق هدایت را کشت،‌ ما به دروغ می‌گفتیم حکومت شاه دکتر شریعتی را کشت. همه‌ی این دروغها را گفته‌ایم، آگاهانه هم گفته‌ایم. اینها باید نقد بشود. کسی که با روش دروغ بخواهد پیروز بشود، بعد هم که به قدرت برسد دروغ می‌گوید،‌ برای نگهداشتن قدرت دروغهای وسیع‌تر و بزرگتر می‌گوید. این روشها باید نقد بشود. روش مهم است، روشها باید کاملا اخلاقی و کاملا انسانی باشد و ما روشهایمان اخلاقی نبوده. چیزی را که نشده، آگاهانه بیاییم دروغ بگوییم، بگوییم ما فعلا با این رژیم در حال مبارزه هستیم و می‌خواهیم خرابش کنیم،‌ با این بعدا دمکراسی نمی‌شود درست کرد، آزادی و حقوق بشر نمی‌شود درست کرد. این مبنای دیکتاتوری و پایه‌نهادن دیکتاتوری‌ست."
(اکبر گنجی، ۹ بهمن ۱۳۸۵)

با این وجود پس از شورش کور و جنون 57 که بسیاری از اسناد ساواک به دست نیروی‌های انقلابی افتاد، هیچ مدرکی دال بر دست‌داشتن ساواک و یا کشتن وی یافت‌نشد.
احمد پناهنده

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com