۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

قصه ی قربانعلی و خدیجه و ربابه




قصه ی قربانعلی و خدیجه و ربابه

قربانعلی عاشق خدیجه بود
اسلن نفسش بود
جان و دلش بود
اما برادران و پدر و مادر خدیجه با قربانعلی میانه ی خوبی نداشتند. بر عکس تنها خواهر خدیجه، ربابه خیلی دوست داشت که قربانعلی شوهر خواهرش بشود.
در واقع قربانعلی را دوست داشت. اما چون قربانعلی دلش پیش خواهرش خدیجه گیر کرده بود، درایت را در این دید که قربانعلی را هر طور که شده است، داماد خانواده ی خودشان بکند.
پس به بهانه های گوناگون با قربانعلی رابطه برقرار می کرد و دست خط یا پیام خواهرش را به او می رسانید.
بهانه هم این بود که دخترخاله ی قربانعلی با ربابه دوست صمیمی بود و از این طریق قربانعلی را به خانه ی خاله اش می کشاند و راه های رسیدن به خدیجه را با او گمانه زنی می کرد.
این ارتباط صمیمانه ربابه بدور از چشم خدیجه، دل قربانعلی را نا آرام کرد. هرچند ربابه هم در درونش قربانعلی را عاشق شده بود و برای گرفتن کامی از او بی تابی می کرد.
ولی به خاطر حال و احوال خدیجه سعی می کرد بروز ندهد و نشان دهد که فقط جهت وصل کردن تلاش می کند نه در جهت فصل کردن رابطه ی قربانعلی با خدیجه
روزها می گذشت و این عشق سرکش ربابه به قربانعلی درونش را ویران کرده بود. طوری که قربانعلی هم فهمیده بود که ربابه او را دوست دارد.
زیرا ربابه هروقت که در خانه ی خاله ی قربانعلی بدور از چشم دوست صمیمی اش صغری او را می دید، بی اختیار خودش را بی هیچ مانعی رها می کرد، احساس زنانه اش را بروز می داد و قربانعلی را آتش به جانش می انداخت.
قربانعلی در این شرایط یک شخصیت دوگانه پیدا کرده بود. از طرفی وانمود می کرد که خدیجه را بسیار دوست دارد و از طرف دیگر حاضر نبود تمنا های ربابه را بی پاسخ بگذارد وچشم بپوشد.
و ربابه هم همین را می خواست. می خواست قربانعلی را به جایی بکشاند که دیگر راه برگشتی نداشته باشد.
آری عشق است و جوانی
مهارش بسی بسیار مشکل است
زیرا که سرکش است
ربابه می دانست که شرایط ارتباط خدیجه با قربانعلی با شرایط خانوادگی و روستا، تقریبن نا ممکن است. زیرا همه ی اهالی روستا و برادران و پدر و مادر ربابه می دانستند که قربانعلی خدیجه را دوست دارد.
پس از هر طرف مراقبش بودند تا مبادا قربانعلی با خدیجه رابطه برقرار کند.
تنها امید خدیجه همکاری صمیمانه ی خواهرش ربابه برای رسیدن به قربانعلی بود. و طبیعی بود که در این راه به ربابه هیچ شکی نکند و تردیدی روا ندارد که مبادا ربابه در خلوت آن کار دیگر کند.
زیرا خواهرش بود.
اما واقعیت بسیار دور از اعتماد خواهرانه اش به ربابه بود و عشق یا بهتر است در این اینجا بگوییم هوس مرزی را نمی به رسمیت نمی شناسد.
زیرا هوس هم کور می کند و هم کر
البته ربابه هم در این شرایط پیش آمده هیچ تقصیری نداشت بلکه دلش را به قربانعلی باخته بود و این هم در مرام انسانی هیچ جرمی نیست.
اما وجدان و عاطفه ی خویشی و خونی و خواهری چی؟
پاسخ فقط عشق است
عشق می تواند نرم و لطیف و با گذشت و فداکار باشد و هم می تواند سرکش و بی رحم و خودخواه باشد. ربابه تفسیر دوم از عشق را برگزید.
شاید هم دلیلش این بوده است که می دانست به زیبایی خدیجه نیست و خدیجه می تواند هرکس را که نشان کند، در دامش بیاندازد.
اما ربابه از این توانایی و زیبایی نسبت به خدیجه محروم بود.
روزها می گذشت و قربانعلی در هر رابطه با ربابه به مرز جنون نزدیک و نزدیکتر می شد.
یعنی ربابه هر وقت با قربانعلی تنها می شد، با حرکات زنانه اش، جان و جهان ِ قربانعلی را در درون و بیرون به آتش می کشید و عطش عشق و کام گرفتن از ربابه را در او به مرز جنون می رساند.
ربابه هم این نقطه ی ضعف قربانعلی را شناسایی کرده بود و می دانست که قربانعلی برای کام گرفتن از او بی تاب است. پس بیشتر او را در کوره ی آتشی که انتها نداشت، انداخت تا افروخته و بیشتر سوزانده شود.
ربابه برای این آتش افروزی در جان و دل قربانعلی، تصمیم گرفت به جای اینکه هر روزه او را را ببیند سعی کند یک روز در میان و گاهن یک هفته در میان او را ببیند تا قربانعلی را بیشتر و بیشتر به مرز جنون نزدیک کند.
قربانعلی که این حرکت و ناز و افاده ی ربابه را دید و فهمید که می خواهد عطش عشقش را در او به مرز جنون برساند، تصمیم گرفت اگر یکبار دیگر او را ببیند، کاری کند کارستان.
به این معنی که هر طور شده است، هم کامی از ربابه بگیرد و هم دستش را در حنا بگذارد که راه برگشتی نداشته باشد.
برای این کار در انبار کاه و ساقه ی خشک شده ی برنج، از قبل محلی را آماده کرد و بعد به بهانه ی اینکه می خواهد پیغامی برای خدیجه بفرستد، از دختر خاله اش صغری خواست که دنبالش برود تا ربابه را به خانه شان بیاورد.
خاله و شوهر خاله ی قربانعلی همراه خانواده برای جمع کردن پیله ی ابریشم به باغ توت رفته بودند.
و قرار بود قربانعلی هم به کمکشان برود اما این تصمیم جدید مانع شد که او همراه خاله و خانواده به باغ برود.
وقتی ربابه همراه صغری به خانه ی خاله اش آمد. قربانعلی از صغری خواست که به باغ برود و به خاله بگوید که برایش کاری ضروری پیش آمده است و کمی دیرتر به آنها ملحق می شود تا خاله برداشت بد نکند و نگران هم نباشد.
همینکه صغری رفت، قربانعلی با ربابه تنهای تنها شد.
پس برای اجرای تصمیمش و حنا گذاشتن در دست ربابه آرام آرام او را به انبار کاه و ساقه ی خشک شده ی برنج کشاند تا در کنجی دنج با هم صحبت کنند.
ربابه با حس زنانه اش، نقشه ی قربانعلی را متوجه شد اما چون خودش هم خواستارش بود، از این نقشه استقبال کرد.
البته در این استقبال کردن طوری وانمود نکرد که نشان دهد، خودش هم می خواهد و مثلن برای این لحظه ثانیه شماری می کند.
بلکه نشان داد که او فقط برای حل مشکل خواهرش خدیجه به این دیدار آمده و با قربانعلی تنها شده است.
همینکه به محل از قبل آماده شده رسیدند، قربانعلی طاقت از دست داد و لکنت گرفت و آب دهانش خشک شد و بی هیچ اختیاری ربابه را بغل کرد و روی کاه خواباند.
ربابه سعی کرد نشان دهد که این کار زشت است و با پرخاش صمیمانه از قربانعلی خواست که از خط قرمز عبور نکند.
اما قربانعلی در این لحظه هم کر بود و هم کور
نه صدایی می شنید و نه رخ ِ ترش کرده ی ربابه را می دید.
او فقط دنبال کام گرفتن بود که ربابه آتشش را در جان و دلش انداخته بود.
پس با همه ی تقلاهای ربابه که مثلن مایل نیست از خط قرمز عبور کند، قربانعلی کارش را کرد و در دست ربابه حنا گذاشت.
وقتی بعد از حنا گذاشتن در دست ربابه، عطش سرکشش فروکش کرد، تازه متوجه شد که چه خطایی کرده است.
در حالی که به شدت ناراحت و نگران بود، از ربابه خواست این راز درهم آمیختگی را به کسی نگوید.
ربابه در حالی که گریه می کرد، می گفت آخر چطور می توانم این عمل تو را پنهان کنم؟
فردا که شکمم بالا بیاید، راز سر به مُهر، خود به خود شکسته و وا می شود و عمل تو و حنا گذاشتن در دست من نمایان می گردد.
با اینکه قربانعلی نگران حال خدیجه بود، همراه با ربابه تصمیم گرفت که هرگاه حالت خراب شد و مادرت متوجه ی حال دگرگونت شد، بگو تا مادرم از طریق همسایه ی مورد اعتماد به گوش مادرت برساند که برای جلوگیری از این آبرو ریزی، تو را به عقد من در بیاورند.
در حالی که هر دو سخت ترسیده بودند و نگران حال خدیجه بودند، با گریه از یکدیگر جدا شدند.
ماهی از این ماجرا گذشت تا اینکه حالت و احوال ربابه دگرگون شد. مادرش فکر کرد ربابه دل پیچه دارد و از پدرش خواست که هر طور شده او را به شهر ببرد تا دکتر او را ببیند.
اما ربابه هر بار به مادرش می گفت نه این را نکنید و حالم خوب می شود و مانع می شد که او را به دکتر ببرند.
حالت غیر عادی ربابه، مادرش را بسیار نگران کرد. پس با مهر مادرانه سعی کرد از او حرف بکشد و ناگفته ها را به او بگوید.
ربابه اما می ترسید راز هماغوشی با قربانعلی را به مادرش بگوید و اینکه از قربانعلی حامله شده است.
ولی زمان به سرعت می گذشت و امکان اینکه این راز را پنهان نگه دارد، منتفی بود.
پس در حالی که گریه می کرد به مادرش گفت که از قربانعلی حامله است.
وقتی مادرش این خبر مرگبار و دردناک را از ربابه شنید گویی جهان روشن برایش تاریک شده است و بعد سر درد شدیدی را احساس کرد که از شدت دردش بی هوش شد.
خبر که به خدیجه رسید، بی آنکه سر و صدایی راه بیاندازد، هم از خواهرش و قربانعلی متنفر شد و هم زندگی را در خود کشته و تمام شده دید.
در نهان ِ دلش تصمیم گرفت که هم از این رسوایی رها شود و هم از این بی رحمی و جفایی که خواهرش و قربانعلی در حق او روا داشته بودند و به اعتمادش خیانت کرده بودند، زندگی را بدرود بگوید.
مادر ربابه که به هوش آمد، در حالی که به شدت ناراحت بود، سعی کرد با درایت و بی آنکه برادران ربابه بفهمند، با پدر ربابه در این باره صحبت کند تا دیر نشده از این رسوایی رهایی پیدا کنند.
هرچند بسیار سخت بود اما چون مادر است باید هم فرزندش را حفظ کند که صدمه ای بیشتر از این نبیند و هم با درایت از این پیچ مرگبار ِ زندگی که آبرویشان را به خطر انداخته بود، عبور کند.
پس آرام آرام با نوازش زنانه و همسرانه پدر ربابه را فهماند که ربابه چنین دسته گلی به آب داده است. بهتر است به جای حرص و جوش خوردن و عصبانی شدن، آستین ها را بالا بزند و دست ربابه را در دست قربانعلی بگذارد.
با آنکه پدر ربابه در درونش خون می خورد اما در این شرایط تصمیم گیرنده نبود و این مادر ربابه بود که با حس مادرانه، این بحران را مدیریت می کرد.
سر انجام پس از رفت و آمدهای بزرگترهای دو خانواده، دست ربابه را در دست قربانعلی گذاشتند تا هر دو خانواده از این پیچ مرگبار و ویران کننده عبور کنند.
و ای کاش چنین می شد که مادر ربابه ساده اندیشانه تصور می کرد و ذهن و فکرش فقط در حل مسئله لحظه ای و روز بود.
گویی فردایی نیست و خدیجه ای در این میان موجودیت ندارد.
ربابه که به خانه قربانعلی رفت، خدیجه ی زیبا و شاداب دیروزی، افسرده و گوشه گیر و بی حوصله و بی رنگ شد و به خودش اسلن نمی رسید.
گویی در همه ی عرصه های زندگی اعتصاب کرده بود و نق و نوق مادرش را با درشتی و پرخاش می داد.
در هیچ مهمانی شرکت نمی کرد که هیچ حتا از خانه و اتاقش به ندرت بیرون می امد.
روزها به همین شکل ِ خرد کننده می گذشت تا روزی رسید که خدیجه تصمیمش را اجرا کند.
پس زنبیل و داسی برداشت تا وانمود کند برای بریدن علف در کنار رودخانه می رود. همینکه به کنار رودخانه رسید و رودخانه را پر آب دید، داس و زنبیل را به کناری پرت کرد و خودش را بالای پل چوبی رساند.
و بی آنکه لحظه ای درنگ کند خودش را به آب افکند و با آب رفت و ناپدید شد.
خبر که به مادر خدیجه و ربابه رسید، با سر برهنه و موی افشان و بر سر و سینه زنان به طرف رودخانه رفت تا شاید دلبندش، خدیجه را نجات دهد.
اما خدیجه با آب رفته بود. کجا؟
هیچ کس نمی دانست
بعد از دو روز جسد باد کرده خدیجه را که در بین ریشه های درختی که در ته رودخانه گیر کرده بود، بیرون کشیدند.
اهالی و حتا پدر و مادر خدیجه فکر می کردند که او برای رهایی از رسوایی پیش آمده، خودش را کشته است. اما ربابه و قربانعلی می دانستند که جفایشان به اعتماد و صمیمت خدیجه، زندگی اش را برباد داده است.
زمان با همه ی تلخی برای مادر و پدر خدیجه می گذشت و قربانعلی سخت دچار ناراحتی وجدان شده بود که گاهن تعادلش را از دست می داد.
بچه که به دنیا آمد اسمش را گذاشتند خدیجه
اما همین نام، قربانعلی را ویران میکرد، وقتی بچه اش را خدیجه صدا می زد.
گویی با هر خدیجه صدا کردن، خدیجه عشقش را صدا می کند و از حالت طبیعی خارج می شد و با او حرف می زد.
بارها شده بود که ربابه دیده بود که قربانعلی بچه را بغل گرفته است اما با خدیجه ی عشقش حرف می زند. در حالی که بچه در بغلش گریه و بی تابی می کرد.
ربابه دوستی داشت که در شهر زندگی می کرد.
این دوست ربابه به تازگی ازدواج کرده بود اما زیاد با همسرش مهربان نبود.
یعنی عشقی عمیق که از روی صفای دل باشد، بینشان وجود نداشت.
ربابه به خاطر اینکه خاطره ی خدیجه را در ذهن قربانعلی کمرنگ کند، هربار به بهانه ای قربانعلی را به شهر می برد و در خانه دوستش مهمان می شدند.
تا از این طریق بتواند پای قربانعلی و زندگی با او را در شهر باز کند.
با همکاری دوست ربابه، این مشکل حل می شود . آنها خانه ای در شهر کرایه می کنند و زندگی شان را از روستا به شهر منتقل می کنند.
قربانعلی توسط دوست ربابه کاری در اداره ی دارایی شهر پیدا می کند و ربابه هم به خانه داری و بچه داری مشغول می شود.
زمان می گذرد و رابطه ی خانوادگی ربابه با دوستش بیشتر و عمیق تر می شود. بطوریکه هفته سه الی چهار بار در خانه ی یکدیگر بودند.
دوست ربابه چون با همسرش مهربان و صمیمی نبود و همچنین رابطه ی قربانعلی را با ربابه عمیق و صمیمی نمی دید، تصمیم گرفت بی آنکه ربابه بفهمد آرام آرام دور از چشم او برای قربانعلی دلبری کند.
این دلبری مکرر دوست ربابه از قربانعلی سبب شد که قربانعلی دلش را به دوست ربابه ببازد. بطوریکه ادامه ی این دلبری و طنازی، قربانعلی را طاقت از کف ربود و سخت شیفته ی کام گرفتن از دوست ربابه شد.
پس در خلوت با هم قرار گذاشتند، ساعاتی که شوهرش نیست، قربانعلی کارش را به دلایلی تعطیل کند و به خانه شان برود.
روز و ساعات تعیین شده که فرا رسید قربانعلی کارش را به بهانه ای تعطیل کرد و به خانه ی دوست ربابه رفت.
و همینکه همبستر شدند و از یکدیگر کام می گرفتند، شوهر دوست ربابه بی آنکه بداند چه اتفاق دردناکی او را منتظر است به دلیل کسالت جسمی از رئیس اداره اش اجازه گرفت که به خانه برود.
همینکه در اتاق را باز کرد، دید همسرش در آغوش قربانعلی است.
ضربه بسیار سنگین بود و اسلن نمی توانست باور کند که زنش در آغوش قربانعلی است.
پس با همه ی دردی که در درون و بیرونش می کشید سعی کرد خودش را کنترل کند و کاری نکند که بیشتر موجب آبروریزی شود.
در حالی که قربانعلی را از خانه بیرون کرد با عصبانیت به زنش پرخاش کرد و حتا رویش دست دراز کرد.
و بعد بی آنکه همه متوجه شوند، از او بطور قانونی جدا شد و از شهر بیرون رفت.
ربابه که ماجرای کام گرفتن قربانعلی با دوستش را شنید، به شدت عصبی و ویران شد و بچه را برداشت و به روستا پیش مادر و پدرش برگشت و ماجرای قربانعلی را با دوستش، برای مادرش تعریف کرد.
مادرش تصمیم زندگی کردن و یا زندگی نکردن با قربانعلی را به عهده ی ربابه گذاشت. ربابه هم بی هیچ درنگی تصمیم گرفت از قربانعلی جدا شود.
وقتی ربابه از قربانعلی جدا شد، عدم تعادل در قربانعلی شدت پیدا کرد و به الکل پناه برد و هر شب بد مستی می کرد و در کوچه و خیابان های شهر با خودش حرف می زد و عربده می کشید.
تا اینکه در شبی از شب های سگ مستی اش، سنکوب می کند و می میرد.
اما آنچه که از قربانعلی باقی می ماند، خدیجه است
ولی نه آن خدیجه عشقش بلکه خدیجه ای که حاصل جفا به خدیجه ی عشقش بوده است.

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

نه قربانی از حقانیت برخوردار بود و نه قربانی کننده



نه قربانی از حقانیت برخوردار بود و نه قربانی کننده

هیچ شک و تردید نکنید

همه ی قربانیان قبیله چپ در همه رنگش و تروریست های مجاهدین در تابستان سال شصت و هفت که توسط آدمکشان حکومت اسلامی سلاخی و تیرباران و حلق آویز شدند، اگر دست برتر از حکومت اسلامی می داشتند، همان می کردند که بر سرشان آمده است.
به عبارت ساده تر اگر جای قربانیان با قاتلین عوض می شد، قربانیان همین می کردند که قاتل بر سرشان آوردند.
زیرا هیچ کدام از دو طرف از حقانیت برخوردار نبودند و نیستند.
و در سال های منتهی به سال 57 نشان دادند که برای سر بریدن حقانیت از یکدیگر سبقت می گیرند.
وقتی حقانیت سربریده می گردد، همین می شود که بر سرشان آمده است.
زیرا هیچ یک از دو طرف به زندگی و ارجمندی انسان و خاک ایران ارزشی قائل نبودند و نیستند و زنده هستند تا بکشند و کشته شوند.
باشد که جوانان ایران فریب این ناکسان تاریخ ایران را نخورند و مرگ را به استقبال نشتابند و فقط به ایران و ارجمندی انسان و ایرانی بیاندیشند.

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com
احمد پناهنده

۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

دلتنگی



دلتنگی

هر پگاه که از خواب بر می خیزم
دلتنگ ِ ایران
و گیلانم می شوم
که از آنها
بسیار بسیار دورم

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

پیام ِ قتل ِ عام ِتابستان ِ 67



پیام ِ قتل ِ عام ِتابستان ِ 67

احمد پناهنده

پیش درآمد

این روزها در میانه ی ماه امرداد و همچنین شهریور ماه، سالگرد ِ قتل ِ عام ِ جوانان از دختر و پسر و میانسالان از زن و مرد ِ ایرانزمین به دست ِ دژخیمان ِ حاکم است که چونان اعراب ِ خونریز ِ دوره ی جاهیلیت، غنچه ها و شاخه های جوان ِ سبز ِ درخت ِ پر طراوت ِ ایران را بریدند و پرپر کردند.
و داغ ِ جگر سوز و زندگی ِ سراسر درد را بر دل ِ مادران و پدران و خویشان گذاشتند.
و راستی چرا؟
چرا باید زندگی را می کشتند و همچنان بکشند؟
آیا آنانی که کشته شدند، به زندگی باور داشتند و یا احترام می گذاشتند؟
و یا آنانی که زندگی را کشتند، زندگی را ارج می نهادند و می نهند؟
با یک نگاه ِ عمیق به عملکرد ِ هر دو سو، چه آنانیکه زندگی را کشتند و چه آنانیکه زندگی از آنان سلب شد به لحاظ عقیده و مرام از هیچگونه حقانیتی برخوردار نبودند و نیستند.
زیرا این هر دو سوی عدم ِ حقانیت در غوغای ِ غائله ی منتهی به بهمن ِ سیاه و پیش از آن نه به زنده بودن خود اهمیت می دادند و نه به زندگی دیگران احترام می گذاشتند.
هر دو سو عقیده و مرامشان نیهیلیست بود و می کشتند تا کشته شوند.
امروز هم، چه آنانیکه در قدرت هستند، زندگی را می کشند و چه آنانیکه دستشان از قدرت کوتاه است، برای زندگی پشیزی ارزش قائل هستند.
تابستان سیاه سال 67 انتقامی کور و جنون آسا از کسانی بود که بی دفاع و بی پناه در سیاه چالهای قرون وسطایی محکومیت خودشان را می گذراندند.
و اگر در این ماجرا، قربانی دست برتر می داشت، همان می کرد که برسرش آمد.
زیرا مرامشان و وجودشان ضد مرام دیگری و نفی وجودی یکدیگر بود.
اگر نیک بنگریم، جدالشان با یکدیگر هیچ نفعی به حال ایران و مردم ایران نداشت. کما اینکه دیروز هم جدالشان با نظام گذشته جزء زیان، نفعی به حال ایران و مردم ایران نداشت و همچنان ندارد.
یکی تعرض می کرد تا سوار قدرت شود و خود دمار از روزگار مخالفین در آورد و در این تعرض برایش فرقی نمی کرد که چه تعداد کشته شوند و یا در یک جنگ داخلی هست و نیست مملکت بر باد رود.
در این میان نیروهای ِ تروریستِ دیروزی از نوع ِ کمونیستی در کنار رفقای ایدئولوژیکشان که سر در دامن بیگانه داشتند، برای ضربه فنی کردن رقیب خود ( بخوان مجاهدین )، در کنار آخوندهای حاکم قرار گرفتند و هر آنچه در توان داشتند، بکار گرفتند تا هر چه بیشتر از رقیب تلف کنند و یا با معرفی و لو دادن جوانان ِ نشریه و یا اعلامیه خوان، آنان را به بند بکشند تا پس از نابودی رقیب، خود میدان ِ تعرض ِ گشادتری پیدا کنند و حکومت آخوندها را چون شبیخون بلشویکها در روسیه، ساقط کنند و سپس در آغاز، سران آخوندی را گردن بزنند و بعد هر آنکه با مرامشان همخوانی نداشت به اردوگاه مرگ بفرستند.
فراموش نکنیم که اکثریت زندانیانی که در تابستان 67 قتل عام شدند زندانیانی بودند که به کمک همین نیروهای ِ نماز گزار به سمت کرملین، به حکومت اسلامی معرفی شدند و یا خود در گرفتار کردن آنها فعالانه دست داشتند.

***
فرو کشیدن کشتار جوانان و مردم ایران فقط به قتل عام تابستان 67 به همان میزان جنایت است که حکومت اسلامی در قتل عام سال 67 مرتکب شد.
به عبارت دیگر سنگر گرفتن در پشت جنایت کشتار سال 67 و ندیده انگاشتن ِ کشتار حکومت اسلامی از آغاز تا تابستان سال 67 و پس از آن فرار از عملکرد جنایتکارانه و خیانتکارانه ی خود و همچنین تبرئه ی خویش است.
باید برای ثبت در تاریخ نوشت و فریاد کرد که کشتار امیران و پایوران نظام پادشاهی در هیاهوی انقلاب و قهقهه ی آدمکشان در همه رنگش به همان میزان جنایت و خیانت بود که این جنایت در تابستان 67 اتفاق افتاد.
باید فریاد زد که کشتار جنایتکارانه ی جوانان از خرداد 60 به این سو و همکاری در این قتل و کشتار به همان میزان جنایت و خیانت بود که این جنایت در تابستان سال 67 اتفاق افتاد.
و طنز روزگار امروز در این است که همکاران ِ دیروزی و حتی امروزی ِ حکومت اسلامی در کشتار فرزندان ایرانزمین، امروز مراسم یاد بود برای قتل عام زندانیان تابستان سال 67 برگزار می کنند.
ایکاش ذره ای وجدان و انصاف می داشتند و در همان آغاز مراسم در پیشگاه مردم ایران، زانو می زدند و از عملکرد جنایتکارانه ی خودشان از آنان عذرخواهی می کردند.

مقدمه

از آن شهریور سال 1367 تا این شهریور بیست وپنج سال می گذرد و ما هر ساله یادی از رفتگان این فاجعه سیاه و ضد بشری می کنیم و شقاوت حیوانی رژیم را بار دیگر برای دیگران رونویسی می کنیم.
اما کمتر دیده شده است که عزاداران و یا یادآوران، به پیام این فاجعه سنگین وسیاه اشاره ای کرده باشند.
سراسر مطلب، پیام و حرف و حدیثشان شور و فتور بی مایه ومظلوم نمایی بی پایه است. چنین افراد و یا گروههایی برای فرار از بار مسئولیتی که خود در بر کشیدن این رژیم سفّاک سهیم بودند و بعد تیغ بدستشان دادند تا سر شوریده دلان و وطندوستان را ببرند، امروز مصیبتی دلخراش و خرد آزار را آواز می دهند اما نمی اندیشند که اگر خود به قدرت می رسیدند چه ها که نمی کردند.
بی گفتگو زمان آن لحظه رسیده است که این افراد و یا نیروهها در کمال خضوع در پیشگاه ملت بزرگ ایران زانو بزنند و زمین ادب را ببوسند و انتقادی از سر خیرخواهی از خود و از عملکرد خود به لب تر کنند و از گذشته ناشاد و نا شکیبای خود درس عبرت بگیرند.

عبور از آن منجلاب تیرگی و خشم و کینه کور ِ بی غرور و بی فروغ گذشته که انبانی از جنون و جهالت را در ذهن و جان خود تلنبار کرده بودند می تواند آنان را کمی پالایش کند تا از پس این پالودگی آغوش بگشایند و به سمت نیروهای وفادار به چهارچوب ارضی ایران و خواهان به زیر کشیدن رژیم حکومت اسلامی در یک مبارزه مسالمت آمیز تحت عنوان نافرمانی مدنی در جنبش فراگیر رفراندم ملی پر بگشایند و در حد قد و قامت خود متوقّع باشند.

پیام ِ شهریور ِ سال 1367

در یک کلام کشتار وحشیانه و ضد بشری جنایتکاران حاکم بر مرز و بوم ایران زمین، تقاص اتودینامیکی و یا درون جوش گروهایی است که بر طبل کینه و نفرت کوبیدند و عاقبت، آتش این کینه و نفرت بر خرمن هستی شان شعله ور شد و نسلی از انسانهای نا آگاه امّا پر غرور را در کام خود کشید.
و این منطقی است که از دل انقلاب در می آید و به عبارت دیگر انقلاب فرزندان خود را می بلعد. انقلابی که کور است وُ کر و فقط ویرانی و خرابی را طالب است، از آن چه انتظار می رود که پیام آور صلح و دوستی و یگانگی و چند صدایی باشد. کافی است در این باره به کشورهایی که انقلاب کردند، بنگریم که چگونه فرزندان انقلاب را سر بریدند. روسیه شوروی پیش چشم ما است و در تاریخ و گزارشهای پس از فروپاشی کمونیسم خواندیم که با چه قساوتی نزدیکترین یاران و بعضاً رهبران انقلاب را شقه شقه نمودند و میلیون ها انسان پاکدل ولی ناآگاه و ایده آلیست را در یخبتدان جهنم سیبری تلف کردند.

تاریخ گواهی می دهد که بعضی از نا ایرانیان ِ به ظاهر ایرانی که سرسپردگی خودشان را به پیشگاه رفیق استالین جنایتکار به نحو شایسته ای انجام داده بودند، با این وجود مورد خشم وغضب استالین جانی قرار گرفتند و به فجیع ترین شکلی کشته شدند. نمونه اش احسان الله خان دوستدار، سلطان زاده، نیک بین، بی ریا، پیشه وری و... است که ازعاقبت وطنفروشی چیزی جزء حرمان و سرگشتگی و استغاثه به درگاه استالین، نصیبشان نگشت.

چین مائو را بنگرید که چگونه تحت نام انقلاب فرهنگی میلیونها نفر از یاران انقلاب را بدون کوچکترین ناراحتی وجدان نیست و نابود کرد و هر گونه صدایی را در گلو خفه کرد.
پُل پوت کامبوج را ببینید که هزاران نفر را به جرم زندگی کردن و زیر بار ایدئولوژی تکصدایی نرفتن، جمجمه شان را متلاشی کرد.
کوبا، کره شمالی، عراق صدام حسین، سوریه آل اسد و...از همین مسیر عبور کردند و می کنند. ایران انقلابی ما جزء این نمی توانست باشد و پر واضح است که درجریان " انقلاب شکوهمند اسلامی " هر نیرویی که قدرت را کسب می کرد، همین می کرد که جنایت کاران حکومت اسلامی می کنند. زیرا همواره در یک جنگ خونین عقیدتی آن نیرویی که غالب می شود، نیروهای مغلوب را یا به تمکین وامیدارد و یا با تیغ آنان را از میدان بدر می کند. بنابراین جا دارد که هر نیرویی پیام ِ رهایی بخش را از کشتار سال 67 کسب کنند و به جای ناله و شیون، کینه را از دل خود بیرون کنند و جای آن عشق بنشانند، عشق به زندگی، عشق به انسان، عشق به شور وشیدایی و عشق به رسوایی ِ عشق سالاری.

پیام شهریور ماه سال 1367 ، پیام مصیبت و ناله نیست بلکه پیام تَرَک برداشتن دیوار گچ گرفته ذهنی است که درآن گرفتار هستیم. پیام هشداری است که به خود آییم و از کینه و نفرت نسبت به یکدیگر دوری گزینیم و عشق و مهر را در دلمان بکاریم. آیا گزافه است که بگوییم، در سیستم پادشاهی گذشته ما کینه کاشتیم و سپس ظلم درو کردیم؟ جامعه ای که در آن علی رغم محدودیت در بعضی از عرصه ها، با جوامع جهان آزاد هماهنگ بود و شادی و شور نشاط انگیز ِ بی همتا به زندگی در جای جای جان جهان ِ ایران زمین جلوه ای از حیات ِ باورمند به آینده ای درخشان را در چهره ها نوید میداد. امّا ما با الهام از " بهشت بَرَین زحمتکشان " داس و چکش و تَبَر برداشتیم و سلاح در دست گرفتیم و کینه و نفرت در دلها کاشتیم و بنای زندگی و عشق به ایران را که با خون ِ جگر ایراندوستان ساخته شده بود، ویران کردیم. دولتمردان را کُشتیم و بر اجسادشان شادی و پایکوبی کردیم و تشویق کردیم که خون جاری کنند و بعد در دشتی از خون، ارتجاع سیاه دل را از قرون اعصار بیرون کشیدیم و بر سرمان نشاندیم و تیغ بر دستش دادیم که هر گونه عشق کاشته شده و زندگی بنا شده در سال های شکوفایی ایران را درو کند و جایش نفرت بکارد. و این است عاقبت همان نفرت که هستی یاران دیروز انقلاب را سوزاند. و مطمئن باشیم که اگر ما در این جنگ قدرت، دست بالا را می داشتیم، همان می کردیم که جانوران وحوش حکومت اسلامی انجام می دهند.

حال برای روشن شدن افکار روشنفکران ِ دوران پادشاهی که زندگی را می کشتند تا نفرت در دلشان زبانه بکشد چند نقل ِ قول را با هم می خوانیم تا عمق چنین تفکراتی بر همگان روشن گردد و بعد به این درک قاطع برسیم که آنها در صورت گرفتن قدرت سیاسی همان می کردند که امروز جمهوری اسلامی می کند.

" ما از قبل از شروع فعالیت تشکیلاتی مان، بتدریج در فکر تقویت روحیه مقاومت و سخت کوشی و تسلیم نشدن در برابر ناملایمات و غیره بودیم. بعد از عضویت در گروه، این روحیه بیشتر در ما تقویت شد. به عنوان مثال من برای تقویت تحمل در برابر سختی های احتمالی تصمیم گرفتم که بدون هیچ گونه بالش و یا متکائی بخوابم. تا آنجا که ممکن است از تشک استفاده نکنم. می کوشیدم مقاومتم را در برابر گرسنگی و تشنگی بالا ببرم. ما تلاش می کردیم وسوسه های زندگی و اندیشه به خود را هر چه بیشتر ازخود دور کنیم...

در سال 45 احمد به دختر جوانی علاقه مند شد. این علا قه مندی به تدریج تا سر حد یک عشق دیوانه وار پیش رفت. او طبع شعر هم داشت و گاهی با مضامین سیاسی شعرهای پر احساسی می سرود. قضیه عشق احمد برای مان دردسری شده بود. به خصوص دختر هیچ زمینه سیاسی نداشت و بدتر از آن هیچ تمایلی به احمد نشان نمی داد. من با او با نرمش و مدارا برخورد می کردم. اما این قضیه هیچ راه حلی نداشت...احمد به خاطر اهداف سیاسی و مبارزاتی اش که البته هنوز شکل مشخصی هم به خود نگرفته بود، خود را از این عمیق ترین، رقیق ترین و عاطفی ترین حالت جوانی، رفته رفته کنار کشید. هر چند که هرگز از قلبش بیرون نرفت..."
مورد دیگر:
" در پائیز سال 46 عباس و رحیم و من بعد از کوه نوردی در ارتفاعات توچال در میدان تجریش منتظر اتوبوس بودیم. تازه هوا تاریک شده بود. خسته در گوشه پیاده رو به کوله هایمان تکیه زدیم و به رفت و آمد مردم که بیشتر دختران و پسران جوان بودند به طور عادی می نگریستیم. گویا طرز نگاهم به عابران طوری بود که نظر عباس را جلب کرد و یا او مستمسکی یافت تا ما را محک بزند و یا نکته ای به ما بیاموزد. به ناگهان پرسید " نقی! نظرت نسبت به این دخترها چیست؟ " من یکه خوردم. پیش خود گمان کردم که شاید نگاه من به دختران نگاهی خریدارانه و غیر معمول بوده که مورد این سئوال قرار گرفتم. البته در آن سالها ما به ظاهر خود، به نفع شخصی و جمع کردن پول و یا ثروت توجه ای نداشتیم. حتی با این که هیچ کار غیر عادی نمی کردیم، به امر ازدواج با یک نوع بی اعتنائی و حتی تحقیر برخورد می کردیم.... این روحیات به خصوص در حال و هوای شیفتگی نسبت به آرمانهای سیاسی مان تشدید شده بود. به هر حال در مقابل سئوال عباس غافل گیر شدم. اگر بدون حضور او میان ما چنین مسائلی مطرح می شد مشکلی نبود. اما عباس به سمبل ما تبدیل شده بود. رفتار و کردار، عقاید و نظریات او برای ما ملاک و معیار بود. او با این که سالهای آخر دانشگاه را می گذرانید، تمام هوش و انرژی خویش را صرف آرمانها و افکار سیاسی و عقیدتی و تشکیلاتی کرده بود. از این لحاظ به تمایلات و دلبستگی ها و نفع شخصی خود میدان نمی داد که هیچ، بلکه بوضوح به ستیز با هر چه که اندک مانعی در راه آرمان هایش ایجاد می کرد بر می خاست.

در پاسخ سئوال عباس با مکث کوتاهی که ناشی از غافل گیرشدنم بود، با عبارتی دو پهلو گفتم نظر من به این دخترها چیزی خاصی نیست همانطوری که انسان از نگاه کردن به گل های زیبا لذت می برد، من هم به آن ها نگاه می کنم. او بدون معطلی رویش را به طرف دخترانی که در حال رفتن بودند کرد و گفت " من از اینها متنفرم!! و هیچ گاه دوست ندارم به اینها نگاه کنم. من از هر چه که مانع راه هدف ها و عقایدمان باشد متنفرم!"
تأکید از من است. بر گرفته از کتاب " سفر با بالهای آرزو نوشته نقی حمیدیان "

حال طبق قانون احتمالات اگر چنین افرادی در جریان " انقلاب شکوهمند اسلامی " قدرت را در دست می گرفتند، همین اعمال را در شکلی دیگری انجام نمی دادند که امروز آخوندهای جنایت کار انجام می دهند؟ نگوئید نه! زیرا کسی که از هر چه زیبائی متنفر است و نسبت به دختران زیبا که جلوه های لطافت و شیرینی زندگی را عسل وار در کام مردان می ریختند و آنان را به عشق و شور و شیدایی و رسوایی دعوت می کردند، تنفر داشته باشد، دیگر چه انتظاری است که نفرت نکارد و ظلم درو نکند و بر هر کسی که به زندگی عشق می ورزد، زندگی اش را خاموش نکند؟ کسی که برای جانش ارزش قائل نشود، چه انتظار می رود که برای جان دیگری ارزش قائل شود؟ فراموش نکنیم که تیم لنین با چنین تفکراتی به قدرت رسید و در همان آغاز خاندان رومانف را سر برید و سپس ادامه دهنده اش آن جنایت تاریخ بشری را مرتکب شد و به هیتلر گفت " زکی ".
مائو و فیدل و پل پت و... هم با چنین ایده هایی قدرت را در دست گرفتند و زندگی را کشتند و می کشند.

علی میهن دوست از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق در دادگاه نظامی نظام گذشته در جواب دادستان که گفته بود از خودت دفاع کن که چرا سلاح بدست گرفتی و دولتمردان را ترود می کنی. گقته بود " دفاعی ندارم ولی اگر در اینجا سلاح داشتم، سینه دادستان را سوراخ سوراخ می کردم " عین همین گقته را مجاهدین و چریکهای چندی چون قاسم ارض پیما تکرار کرده بودند.

بنا براین چنین آدم هایی اگر به قدرت می رسیدند، سینه مردم و همه آنانی که با نظراتشان مخالف بودند، سوراخ سوراخ نمی کردند؟ وقتی که عناصر نوجوان مجاهدین با شستشوی مغری و گرفتار شدن در زندان تنگ ذهنی و ایدئولوژی، کمر بند انفجاری به خود می بندد و امروز یک یا چند جانی را با خود پودر می کنند. چه انتظاری است که فردا با نیروی مخالف خود نکنند. فراموش نکنیم تروریستهای امروزی که با پودر کردن جانشان، جان هزاران انسان بی گناه را به خاکستر تبدیل می کنند،اگر قدرت را بدست بگیرند، مطمئن باشیم که رحم به صغیر و کبیر نمی کنند. زیرا صدام حسین را دیدیم و حکومت اسلامی هم پیش چشم ما است.

اکنون به این نقل ِ قول توجه کنید تا روشن شود که انسان کینه ورز چقدر کور است و چگونه می تواند وقتی قدرت را کسب کرد مثل آب خوردن آدم بکشد و آن را مظهر پاکیزگی انقلاب قلمداد کند. بویژه اینکه بفهمیم که چنین فردی هنوز خود در قدرت نیست ولی چون کینه و نفرت در دلش می جوشد حاضر می شود از طریق بیعت کردن با ارتجاع زمان، آنان را نسبت به کشتار صاحب منصبان و دولتمردان و امیران نظام گذشته تشویق کند تا بتواند با دیدن خون آنان قدری تسکین پیدا کند.

حال ببینیم این فرد کینه جو در فردای پیروزی « انقلاب شکوهمند اسلامی » در مورد کشتاربی رحمانه ی امیران ارتش وبزرگان رژیم پادشاهی از جمله خانم دکتر فرّخ روی پارسا چه می گوید:

« محیط انقلاب باید با سرعت و شدت پاکیزه شود، یعنی همه دشمنان انقلاب، همه میکروب ها و سمومات موّلد عناد و ظلم باید بلافاصله و بدون کمترین درنگ، نابود شوند. انقلاب، عدالت خاص خود را دارد و عدالت انقلابی یعنی، شدت عمل هر چه بیشتر...».
آقای حاج سید جوادی! ملاحظه می کنید با این خوش رقصی برای خمینی ها و خلخالی ها نتوانستید از " گندم ری " بخورید وعاقبتِ کینه توزی و کینه خویی، دامن خود شما را گرفته و شدّت عمل عدالت انقلابی، امروز شما را پاریس گیر کرده است. در حالی که به گواهی تاریخ شما در رژیم گذشته، صدر نشسته بودید و قدر درو میکردید. آیا پاکیزه شدن محیط انقلاب با این همه کشتار و ویرانی جهت تسّلای دل داغدیده تان در سوگ کربلای 28 امرداد بوسیله احمد مختار زمان، خمینی و دنباله هایش کافی نیست و یا باز هم می خواهید به خون خواهی کربلای 28 امرداد دنبال خون خواری دیگر، بگردید تا انتقام کربلای 28 امرداد را بگیرد؟

یادم می آید که چند سال پیش به همین مناسبت آقای دکتر داریوش همایون مطلبی نوشته بودند که در آن مأموریت دژخیم و قربانی را توضیح داده بودند. امّا مهار شد گان، در چهارچوب گجین ذهنی و ایدئولوژی ِ تک صدایی بدون درک و هضم موضوع و پیام آن، هر آنچه فحش و ناسزا و انگ و بر چسب سزاوار خودشان با به ایشان دادند و زدند. بدون اینکه بفهمند که ایشان چه می گویند. زیرا باب طبع آنها نبود و معلوم نیست فرقشان با حزب اللهی ها چیست؟ و یا معلوم نیست که اگر آنها با چنین تفکرات و منشی فردا به قدرت برسند، اجازه می دهند که امثال داریوش همایونها نظرات خودشان را منعکس کنند؟ به عقیده نگارنده با این وصف حال از آنها، مطمئناً اجازه نمی دهند داریوش همایونها در خاک وطن نفس بکشند، چه رسد به اینکه نظرات خودشان را بگویند. زیرا حاملان چنین تفکراتی برایم آشنا هستند و من از نزدیک با آنها کار کردم و سالهایی از بهترین دوران جوانی ام را در میان آنها گذراندم. بنابراین کسی نیستم که ذهنی و یا به عبارت عامیانه بی مالیات حرف بزنم و مطمئن باشید که معنی این حرفها را خوب می فهمم و با تمامی وجودم درک می کنم.

خوب توجّه کنید به سرمقاله ماهنامه ای از همین تفکرات، که بعد از مقاله دکتر داریوش همایون در رابطه با کشتارشهریورسال 1367 به فرمان خمینی، نوشته شده است و وقیحانه در این نوشته آقای داریوش همایون را " داماد کودتا " لقب داده است. به این می گویند کینه شتری و کور و ضّدیت هیستریک که هیچ مرزی نمی شناسد، بدون اینکه دلیل محکمه پسندی داشته باشند. فقط تعرّض می کنند، چون منطق ندارند.

زیرا تهی از آگاهی اجتماعی هستند. چون خودشان را در مقابل منطق و اندیشه ایشان، ذلیل و ناتوان می بینند. از این جهت است که سنگ پرتاب می کنند، چون حریفش نمی شوند، گازش می گیرند، چنگول به سر و صورتش می کشند. اگر چاقو بدستشان برسد، در شکمش فرو می کنند، چون انقلابی هستند. اینگار شیخ اجل، سعدی برای این افراد سروده است « ترا که خانه نیین است، بازی نه این است » یعنی بروید کشک خودتان را بسابید! شما را چه به اندیشه و اندیشه ورزی، یعنی بهتر است بروید ماست بند بشوید.

آری دکتر داریوش همایون در رابطه با کشتار تابستان سال 1367 نوشته است « شهریور 67 حقیقت انقلاب 57 بوده است و هزاران جوان در خون تعمید یافته را از دم شمشیر انقلاب خونین کشته شده اند........در شهریور 67 زورآزمائی نا برابر نیروهای سیاسی بود که اگر چه مأموریتشان متفاوت بود، در خصلت انقلابی خود تفاوتی با هم نداشتند، دژخیم و قربانی توانستند جای خود را با هم عوض کنند، اگر یکی دست بالا تر گرفته بود، دیگری به پیشدستی همان را می کرد ».

چرا از این بیان نوشتاری بر خود می پیچید؟ مگر حرفی بی ربط زده و یا سخنی بی منطق گفته است؟ در حالی که این اظهار نظر، عین واقعیت و بیانی منطقی است. مگر شک دارید که اگر بر فرض محال که محال نیست، جای رژیم خمینی، انقلابیونی از قماش مجاهدین، چریکهای فدائی، توده ایها، راه کارگریها و...قدرت را در دست می گرفتند، با مخالفین خود، غیر از این که خمینی کرد، می کردند؟ مگر همین حزب توده اگر قدرت را در دست می گرفتند، یک سیبری دیگری درست نمی کردند و استالین وار میلیونها نفر را به نابودی نمی کشاندند؟ قبول ندارید، عکسش را نشان دهید! که در کدام کشوری با چنین تفکّری مثل حزب توده و یا سازمانهایی از این دست که قدرت را در دست گرفتند، چنین نکردند؟
پل پوت کامبوج مگر یادمان رفته است؟ چین مائو مگر یادمان رفته است؟ کوبای کاسترو مگر یادمان رفته است؟ قاسم عراق مگر یادمان رفته است؟ هوشی مین ویتنام مگر یادمان رفته است؟ کیم ایل سونگ کره شمالی مگر یادمان رفته است؟ حزب بحث عراق و سوریه مگر یادمان رفته است؟ ناصر مصر مگر یادمان رفته است؟ استالینِ « بهشت برین و تنها سوسیالیسم موجود » مگر یادمان رفته است؟ چرا راه دور می رویم، همین سازمان مجاهدین هنوز قدرت را در دست نگرفته با غیر خودیها تعیین تکلیف کرده است و یا آنانیکه از همکاری با آنها سرباز می زنند زندانی می کنند. و یا چریکهای فدائی خلق را بنگرید، در قصبه گاپیلون، چطور بر روی همدیگر سلاح کشیدند و یکدیگر را قتل و عام کردند و الان رهبرشان اینجا باد دموکراسی میخورند و کف دموکراسی را پس می دهند و از همایون ها طلبکار می شوند.
احمد غلامیان از رهبران چریکهای فدایی خلق در نظام گذشته، مگر یادمان رفته است که چگونه همرزم خودش را به خاطر عاطفه عاشقانه کشته است، چون ضد عشق بود و نفرت از هر چه زیبائی داشت و یا توده ایها در قتل روزنامه نگار، احمد مسعود، دهقان و لنکرانی.

یعنی می خواهم بگویم، منطق آقای داریوش همایون درست است. اگر قدرت در دست مخالفینی از قماش انقلابیون می افتاد، همان می کردند که خمینی کرد. یعنی آنکه به انقلاب می اندیشد و انقلابی است، چنین عملی را انجام می دهد. پس نوشته آقای داریوش همایون غیر متعارف و عجیب نیست، چون عین واقعیت و منطق است. و مطمئن باشیم که آقای داریوش همایون نسبت به قربانیان شهریور سال 1367 بی احترامی و بی حرمتی نکرده است، بلکه می خواسته مأموریتشان را در خصلت انقلابیگری شان نشان دهد. بهتر این است قبل از اینکه فکر کنیم از کوره در نرویم و خرد و اندیشه خود را راهنمای عملکردمان قرار دهیم و نسبت به این موضوعات عمیقاً اندیشه کنیم. چون به نفع ما است.

نتیجه:

امروز باید هر فرد و یا نیرویی خود را در برابر آینه حقیقت بگذارد و افکار و اعمال خود را نسبت به گذشته و حال مورد ارزیابی قرار دهد و با رجوع به تاریخ و بررسی عقایدشان که نمود عملی شان در گوشه و کنار جوامع جهانی حکومت می کند، به این نتیجه برسند که زندگی را دوست بدارند و به زیبایی عشق بورزند. کینه و نفرت را از دل خارج کنند و جای آن عشق و مهر بنشانند. دست همدیگر را بگیرند و برای ساختن یک ایرانی آزاد و آباد و دموکراتیک از هیچ کوششی فروگزار نکنند. فراموش نکنیم که همه ما قربانی این رژیم ستمگر هستیم که بر جان و مال و ناموس و مُلک و ملت ما سوار است. بنا براین جا دارد که ما قربانیان با هر عقیده و مرامی، کینه و عداوت را بین خود به دور بریزیم و با مهر آشتی در کنار هم با یک نا فرمانی مدنی بدور از خشونت موجب شویم که مردم این پیام عشق و دوستی را در میان خودشان نهادینه کنند تا با اعتراضات مسالمت آمیز و اعتصابات سراسری و تظاهرات میلیونی رژیم حکومت اسلامی را در همه عرصه های اجتماعی فلج کنند و سبب شوند حکومت اسلامی سقوط کند.
احمد پناهنده
وبلاگهای زیر را به دوستان خود معرفی کنید

www.apanahan.logspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

اسلام دینی انسان کش



اسلام دینی انسان کش

بی پروا و بدور از هر نیرنگی و رنگی باید با شهامت و صراحت هر چه گویا تر سخن از دل بیرون داد که اسلام در همه رنگش و با همه ی فرقه هایش بر آمده از بستر و خوی ِ بیابانگردی و صحرا نشینی و راهزنی و قتل و غارت و ویرانی است که انسان، جان انسانی و کرامت انسانی را در نگاه و جهان بینی اش مقامی نیست.
خواهش می کنم مرا به صدر اسلام و دوران ده ساله ی محمد در مکه که در نهایت مظلوم نمایی یار گیری می کرد تا در دوران سیزده ساله ی مدینه، خوی انسان کشی خودش را به نمایش بگذارد، ارجاع ندهید.
یا مرا به زمان خلیفه ی چهارم ِ اسلام نکشانید تا با مرثیه سرایی در اندر صفات پسندیده ی نا داشته اش، گوشم را آزار دهید.
در حالی که همین علی جز گردن زدن و آدمکشی و جنگ های برادر کشی در مدت خلافت پنج ساله اش، برگه ی روشنی در کارنامه ی سراسر جنایت بارش ندارد.
می گویید نه؟
می گویم این اسناد تاریخی به جای مانده را یکبار بخوانید.
زرین کوب در کتاب تاریخ ایران کمبریج می‌نویسد:
بعد از کشته شدن عثمان بن عفان در شورش سال ۳۵ هجری قمری (۵۶۲-۵۶۳ میلادی)، مردم اصطخر تصمیم به شورش گرفتند که عبدالله بن عباس به دستور پسر عمویش، علی بن ابی طالب، خلیفه چهارم، شورش اصطخر را در خون فرونشاند. مدتی نه چندان بعد، علی زیاد بن ابیه را برای سرکوب شورش فارس و کرمان در سال ۳۹ هجری (۶۵۹ میلادی) فرستاد. مردم نیشابور هم در خلافت علی معاهده خود را شکسته و از دادن جزیه و خراج سر باز زدند. خلیفه سپاهی فرستاد تا آنها را به فرمانبرداری بازگرداند
مایکل مورونی در دانشنامه ایرانیکا آورده است:
در حالی که در سالهای ۴۱-۳۵ هجری/۶۱-۶۵۶ میلادی، مسلمانان مشغول جنگهای داخلی بودند، اکثر مناطق ایران از کنترل امپراطوری عرب خارج شد. حتی بازماندگان سلسله ساسانی تلاشهایی برای بازیابی حکومتشان در شهرهای طخارستان و نیشابور انجام دادند. مسلمانان با تکیه بر خراج و مالیات موفق شدند دوباره کنترل مناطق آشوب زده را در دست گرفته و شورشها علیه والیان و افراد تحت حمایت آنان را بخوابانند. هپتالیان شهرهای بادغیس، هرات و فسانج همانند اهالی نیشابوراز دادن مالیات به حاکمان عرب سر باز زدند. مردم شهر زرنگ هم مقر حکومتی حاکم خود را سرنگون کردند. از طرفی دیگر بدویان عرب نیز به شهرهای سیستان حمله برده و آنجا را تصرف کردند. در سال ۳۶ هجری/۷-۶۵۶ میلادی، فرمانهای علی به اشخاص برجسته محلی مبنی بردادن خراج به ماهویه مرزبان مرو باعث بروز شورشهایی در شرق خراسان علیه حکومت علی گردید و تا مرگ علی ادامه داشت.
بعد از جنگ صفین، هنگامی که علی مشغول شورشهای خوارج در عراق و فارس بود، مردمان مناطق جبال، فارس و کرمان در سال ۳۹ هجری/۶۵۹ میلادی از دادن مالیات سرباز زده و شروع به شورش کردند که روز به روز شدت می‌یافت و مردم این مناطق مامورین جمع آوری مالیات را از شهرهای خود بیرون راندند. زیاد بن ابیه برای سرکوب شورشها فرستاده شد و توانست شورش مردم اصطخر را سرکوب کرده و فارس و کرمان را آرام کند. علی همچنین نیرویی کمکی به نیشابور فرستاد تا شورش آنجا را نیز آرام کند.
بنوشته کرون٬ پیروز فرزند یزدگرد سوم موفق شد بعنوان شاه ایران در محلی که منابع چنینی ها آنرا جی لینگ نامیده‌اند مستقر شود که جی لینگ احتمالاً زرنج در سیستان بوده است. به تلاش پیروز در منابع اسلامی در هنگامی که از شورش زرنج٬ بلخ٬ بوشنج٬ و خراسان در هنگام جنگ‌های داخلی مسلمانان در زمان خلافت علی نوشته اند٬ اشاره شده است. این منابع خود پیروز را بیاد ندارند. اما نوشته اند که هنگامی که خٌلید بن کعث ٬ فرماندار جدید منصوب شده توسط علی برای خراسان٬ به نیشابور رسید. شنید که فرمانداران شاه ساسانی (عمال الکسری) از خراسان از کابل به خراسان آمده اند و خراسان شورش نموده است.
کرون، می نویسد که در سال ۳۰ هجری/ ۶۵۰ یا ۳۱ هجری قمری/ ۶۵۱ میلادی (دوران خلافت عثمان) عبدلله ابن عامر٬ فرماندار بصره پس از فتح شهر جور عازم استخر شد تا این شهر را دوباره فتح کند. او قصد کرد تا به عنوان تنبیه جان تمام ساکنان شهر را بستناند. او بقولی چهل هزار و بقولی دیگر صد هزار و به عبارتی بسیاری را کشت. او بیشتر اشراف و اسواران نجیب زاده را نیز نابود نمود. تمام اینهامانع نشد که مردم استخر دوباره در زمان خلافت علی قیام نکنند.
تورج دریایی آورده است که پس از به خلافت رسیدن علی، او عبدالله بن عباس را به حکومت عراق فرستاد. مردم استخر بار دیگر شورش کردند و نیروهای ابن عباس بعد از خونریزی زیاد شورش را فرونشاند.
بیهوده تلاش نکنید که جنگ قدرت حسین را با یزید برایش حقانیت بخرید و سپس در زیر علمش سینه بزنید و انسان کشی خودتان و یا آنها را در نهایت مظلومانه اما سبعانه مشروعیت بدهید.
زیرا هم آن حسین هیچ باوری به جان انسان و کرامت انسانی نداشت و هم آن یزید کوچکترین ارزشی برای حیات انسان قایل نبود. چون هر دو پرورش یافته ی اسلام ِ ناب محمدی بودند و زنده بودند تا بکشند و سپس کشته شوند.
می گویید نه؟
می گوییم بنگرید که چگونه حسین برای مظلوم نهایی، کودکان خرد سال خانواده و اقوام خویش را گروگان گرفت تا برای رساندنش به قدرت، فرش خون بگسترانند.
بنگرید که حتی رحم به کودک شیر خوار خودش نکرد و او را از پستان مادرش بیرون کشید تا در نبرد قدرت، قربانی اش کند.
و آن سو هم بی هیچ ملاحظه ای بی رحم بودند که این سو به نمایش گذاشتند.
و این همه فقط در ذات اسلام است. یعنی دینی که با توحش و گردن زدن بی رحمانه ایجاد رعب و وحشت می کند. کاری که امروز داعش با درس آموزی از رهبر عقیده اش محمد و خلفای خونریز عرب می کند.
و چنین بود که از آغاز نطفه بستن اسلام با کشتن و سر بریدن انسان شروع شد و تا امروز در هر جای جهان اگر رد پایی از اسلام وجود داشته باشد، خون انسان است که بر زمین جاری گشته و یا زندگی انسان است که در بالای دار پرپر شده است.
به عبارت گویا تر هم محمد و علی با نام اسلام، انسان کش بودند و هم ابوبکر و عمر و عثمان.
هم یزید برای جان انسانی ارزشی قائل نبود و هم حسین کوچکترین ترحمی به زندگی انسانی نداشت.
هم بنی امیه قاتل انسانها و ایرانیان بودند و هم بنی هاشم و مختار و زید و ابوحنیفه
هم بنی عباس ضد انسان و ضد ایرانی بودند، هم شیعیان صفویه
هم اسلامیون قاجاریه ضد زندگی و نشاط و شادی بودند و هم همین آخوندهای اسلامی که بیش ازسی و پنج سال بی دریغ و بی رحمانه از ایرانی ها می کشند.
یعنی اسلام در هر شکل و رنگش سرشتش با انسان کشی سرشته شده است.
شاید کسانی که درد اسلام دارند و یا سودشان را برای بقای همین اسلام در ایران می بینند تا پادشاهی و جوهره ی حکومت ایرانی بر نگردد، این نگاهم را توهین به رمه های انسان- گوسفندی که نا آگاهانه به این دین دل بستند، تلقی کنند. اما هر کس که کوچکترین وجدانی درونشان را به بیداری، هوشیار کند، می فهمد که چنین تذکار و یا روشنگری فقط از سر خیرخواهی است تا به خود آیند و به جایی کشیده نشوند که بوسیله ی سفله گان اسلامی قاتل ِ انسانها و یا در جنایاتشان شریک گردند.
معنی اش این است که باید آن نگاهی را توهین آمیز دانست که تا امروز صفات پسندیده ی نا داشته ای را برای محمد و علی و حسین تولید کردند و آگاهانه در چشمان مسخ شدگان اسلامی خاک می پاشند.
باید برای مردم و ذلیل شدگان توده های گوسپندی اسلامی روشن کرد که اسلام یک دین سفله پرور بوده و هست و انسانها را به سفله شدن تشویق می کند تا چون آدمکشان حرفه ای قاتل انسان ها گردند.
می گویید نه؟
می گویم بنگرید که چگونه مادر قربانیان را به پای دار می کشاندند تا صندلی زیر پای یک انسان را که طناب دار در گردنش حلقه شده است، بکَشد و در کشتن زندگی اش شریک شود.
می گویم بنگرید که چگونه مردم بخت برگشته و و مسخ شده را برای تماشای دار زدن زندگی، سنگسار کردن زیبایی و شلاق زدن کرامت و شخصیت انسانی می کشانند تا هر نوع انسانیت و کرامت را در آنها بکُشند و سپس هر یک را به یک جانی و قاتل تبدیل کنند.
می گویم بخوانید آنچه را که خمینی فقط در تابستان سال 67 بر زندانیان ِ اسیر روا دانست و فتوای مرگ هزاران بی گناه ایرانی را صادر کرد.
می گویم به تاریخ رجوع کنید که چگونه وقتی خمینی و آخوندهای اسلامی ِ خونریز حاکم شدند، شیر مردان و دلاور زنان ِ نظام پادشاهی را بی هیچ رحمی سر بریدند و پیکر مردانه شان را قطعه قطعه کردند.
آری دیروز در مطلبی تحت عنوان هشداری برای بیداری نوشته بودم:

" به نظر می رسد کمتر کسی است که جنایت و شقاوت اندازه ناگرفتنی آدمخواران اسلامی داعش را ببیند و هزاران نه آفرین به آنها نگوید که هیچ حتا انزجار دل آزارشان را از این همه سفلگی و ددمنشی ضد انسانی از جنس اسلامی آنها را فریاد نکند.
اعتراف می کنم که وقتی چنین حمله ی وحشیانه و آدمخوارانه ی این اسلامیون را دیدم، بی اختیار به یاد نیاکانمان در حمله و هجوم ِ حیوانی و وحوش وار این جانوران در پایان دوره ی ساسانیان افتادم.
با چشمی از اشک دوباره تاریخ را ورق زدم و در جای جای ایران، وحشی گری و انسان کشی و ایرانی کشی ددمنشانه آنها را با چشم بصریت دیدم.
دیدم که پدران و برادران ما را با بی رحمی و حیوان صفتی سر می برند
دیدم به مادران و خواهران ما تجاوز می کنند و آنها را در بازار مدینه می فروشند
دیدم روزبه بن مرزبان که با خیانت به ایران و ایرانی، به صف تازیان آدمخوار پیوست و سلمان نام گرفت و از این خوش خدمتی حکومت مدائن را به دست آورد
دیدم عبدالله بن عامر حاکم تازی ِ استخر وقتی مقاومت ایرانیان را در مقبابل وحشی گری و حیوان صفتی خود دید که گمارده ی او را در استخر کشته اند، دیوانه وار:
"سوگند خورد که چندان بکشد از مردم استخر که خون براند. به استخر آمد و به جنگ بستد... و خون همگان مباح گردانید و چندان که می کشتند، خون نمی رفت تا آب گرم بر خون می ریختند. پس برفت و عدد کشتگان که نام برده اند، چهل هزار کشته بود، بیرون از مجهولان."
به نقل از فارسنامه ی ابن بلخی صفحه ی صد و شانزده
و در این وحشی گری و درنده رفتاری حیوان وش ِ تازیان که با خنجر ِ کین و ددمنشانه، گلوی ایرانیان را رگ می بریدند و زنان و دختران ایرانی را در بازارها می فروختند.
پیروز نهاوندی معروف به ابولولو را دیدم که بعد از جنگ نهاوند اسیر شده بود و غلام مغیره بن شعبه بود.
تمام قد او را نگاه می کردم و می دیدم که او وقتی اسیران نهاوند را به مدینه می آوردند، در گوشه ای ایستاده بود و در چشم اسیران و رنج و شکنج آنها می نگریست.
می دید که وقتی کودکان خردسال در بین این اسیران هستند، با دست بر سرش می زد و می گریست و می گفت:
." عمر جگرم بخورد"
و چنین بود که پیروز نهاوندی را قرار از کف برفت و بی تاب شد و سوگند خورد که عمر را بکشد و انتقام خون ایرانیان و درد و رنج و شکنج و خواری اسیران ایرانی را بگیرد و براستی مردانه و شجاعانه و دلیرانه چنین کرد.
پس کاردی حبشی فراهم کرد و هنگامی که عمر به مسجد آمد تا نماز پیروزی بخواند، چند ضربت به او زد و تلفش کرد.
عملی که چند سال بعد چراغ راهی شد به دست بهمن جازویه معروف به ابن ملجم که علی را به همین شکل کشت و از میان برداشت.
اینها را نوشتم تا برای بیداری جوانان و ملت ایران بگویم که این حیوان صفتی و وحشی گری و ددمنشی بی رحمانه ی داعش در انسان کشی، ریشه در ددمنشی و وحشی گری و درنده خویی و حیوان صفتی پدران تاریخی و عقیدتی شان در صدر اسلام دارد.
یعنی پدران تاریخی و عقیدتی شان با همین شیوه اما بسیار شنیع تر، ترسناک تر، خونریزتر، حیوان صفتانه تر و بی رحمانه تر،
پدران و برادران ما را سر بریدند و خواهران و مادران ما را به اسیری و کنیزی در بازار مدینه فروختند.
و دریغا و هزاران اما و اما
بسیار دردناک است که در این زمانه بعضی از ایرانیان برای این خونخواران و آدمکشان و نابود کننده ایران و ایرانی، عزا داری می کنند و بر سر می زنند و تن و سرشان را زخمی می کنند.
می پرسم چرا؟
به نادانی و با نا آگاهی پاسخ می دهند که حسین را مظلومانه کشتند
می گویم به ما چه؟
مگر از ایرانیان کمتر کسانی مظلومانه و بی کسانه به دست همین حسین ها و پدران و عموهای تاریخی شان کشته شدند؟
آیا وقت آن نرسیده است که چشمان باز کنیم و تاریخ جنایت همین حسین ها و علی ها را بخوانیم؟
آیا سزاور نیست که برای کشته شده گان ایرانی به دست این دژخمیان تازی و عرب، بزرگداشت بگیریم؟
چرا نیاید یادی از رستم فرخزاد کنیم که دلاورانه برای دفاع از ایران و ایرانی به دست همین جانوران تازی کشته شد؟
چرا نباید پیروز نهاوندی را که قاتل ایرانیان را کشت، بزرگش داریم اما در مقابل هر بی سر و پای تازی و بی هویت را در جای جای ایران برایش مقبره و بارگاه درست کنیم و به ان دخیل ببندیم؟
مطمئن باشیم همین داعشی های حیوان صفت که چنین وحوش وار انسانها را می خورند از تخم و ترکه ی همان محمد و ابوبکر و عمر و عثمان و معاویه و یزید و مروان و حجاج و حسن و حسین و ... هستند که دیروز پدران و برادران ما را فجیع تر از جنایت داعشی ها کشتند و به مادران و خواهران ما تجاوز کردند.
می گویید نه؟
می گویم فقط به یک سند در این باره نگاه کنید تا متوجه شوید این جماعت نامبرده به قول خسرو پرویز شاهنشاه بزرگ ساسانی در ردیف جانوران گزنده و مرغان آواره هستند.
سندی تاریخی در باره کشتار ایرانی در گرگان بوسیله همین حسین و برادرش حسن همراه با پسر عموهای تاریخی اش
طبری می نویسد :” سعید ابن عاص” لشگری راهی گرگان نمود . مردم آنجا از راه صلح آمدند . سپس 100 هزار درهم خراج و گاه 200 هزار درهم خراج به اعراب میدادند . لیکن قرارداد از طرف ایرانیان برهم خورد و آنان از دادن خراج به مدینه سرباز زدند و از اسلام خونين گريزان شدند . یکی از شهرهای کرانه جنوب شرقی دریای خزر شهر “تمیشه” بود که به سختی با سپاه اسلام نبرد کرد . “سعید عاص” شهر را محاصره کرد و آنگاه که آذوقه شهر به اتمام رسید مردم از گرسنگی زنهار ( امان ) خواستند .و به آن شرط که سپاه “سعید ابن عاص” مردمان شهر را نکشد،با او قرار صلح گذاشتند.او نیز این شرط را قبول کرده و سوگند یاد کرد که یک نفر را نکشد!!!لیکن بعد از عقد قرار داد سعید تمام مردمان شهر را به جز یک نفر را در دره ای گرد آورد و تمام افراد شهر را از لب تیغ گذراند .در واقع او به وعده اش عمل کرد و به سوگندش وفادار ماند و همه آن مردمی که منظور او از یک نفر را “هیچکس” می پنداشتند را سر برید.
در این کشتار عبدالله پسر عمر – عبدالله پسر عباس – عبدالله پسر زیبر – حسن ابن علی ( امام حسن ) – حسین ابن علی ( امام حسین ) در راس لشگر اسلام قرار داشتند.
(کتاب تاریخ طبری – محمد جریر طبری – ترجمه ابوالقاسم پاینده – جلد پنجم – چاپ تهران – صفحه 2116)
در پایان این نوشته ضمن هشدار به همه جوانان و ملت ایران جهت بیدار شدن و دوری گزیدن از این بیگانه صفتان بیگانه پرست، سخنان منتسب به خسرو پرویز شاهنشاه بزرگ ساسانی و ایرانی، از کتاب دو قرن سکوت اثر عبدالحسین زرین کوب در صفحه نود و یک را با هم می خوانیم تا بدانیم که پدران ما به این جانوران چگونه می نگریستند که امروز در قامت داعش، انسانها را به فیجع ترین شکلش در قرن بیست و یکم، سر می برند؟
خسرو پرویز می گوید:
" اعراب را نه در کار دین هیچ خصلت نیکو یافتم و نه در کار دنیا. آنها را نه صاحب عزم و تدبیر دیدم و نه اهل قوت و قدرت. آنگاه گواه فرومایگی و پستی همت آنان همین بس که آنها با جانوران گزنده و مرغان آواره در جای و مقام برابرند.
فرزندان خود را از راه بینوایی و نیازمندی می کشند و یکدیگر را بر اثر گرسنگی و درماندگی می خورند.
از خوردنی ها و پوشیدنی ها و لذت ها و کامرانیهای این جهان یکسره بی بهره اند.
بهترین خوراکی که می توانند به دست آورند، گوشت شتر است که بسیاری از درندگان آن را از بیم دچار شدن به بیماریها و به سبب ناگواری و سنگینی نمی خورند... ."
و من اعتراف می کنم که خسرو پرویز با آنکه وحشی گری ها و سر بریدن ها ی فرزاندان و کشورش ایران را ندید، در این قضاوت کاملن حقیقت چهره و ذات آدمکشی ِ این وحوشان بعدن اسلامی شده را در سینه ی تاریخ ثبت کرد.
البته در زمان خسرو پرویز هنوز عرب ها را به سردگی محمد جرئت این نبود که با چشم تجاوز به ایران بنگرند.
آری با این تابلو از جنایت اسلام و اسلامیون در ایران:
گمان نبریم شکلی و یا قرائتی دیگر از اسلام موجود است که به انسان و کرامت انسانی احترام می گذارد.
عبث پندارانه نیاندیشیم که اسلام با اعدام مخالف است.
ابلهانه باور نکنیم که اسلام در شکل شیعه ی اثناعشری اش ضد ایران و ایرانی نیست.
بی خردانه سخن نگوییم که اسلام با حقوق بشر هیچ منافتی ندارد.
ناجوانمردانه تلاش نکنیم که ظرفیتی در حکومت اسلامی و اسلام پیدا کنیم تا شاید قدری اصلاحش نماییم.
خائنانه نکوشیم همین حکومت اسلامی را به ازای نابودی ایران و ایرانی حفظ کنیم.
احمد پناهنده
www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

شهریاری ِ جشن ِ شهریورگان شادمان باد




 
شهریاری ِ جشن ِ شهریورگان شادمان باد


هنوز شادی و شادابی ِ جشن ِ بی مرگی ِ امردادگان را در پهنای ِ دیده و دل، شادمانیم که
نم نمک شهریور ماه از راه می رسد و جشنی دیگر را با خود به سرای ِ جانان، سرزمین ِ جشن سالاران ارمغان می آورد.

ماهی سزاوار ِ شادمانی که پاره های جگر زمین، پس از پختگی و رسایی در امردادگان، رونق ِ فراوانی ِ محصول را در همه سویش به برداشت می رساند.

برنج زاران و گندم زاران، خوشه های ِ پُر دانه و بَرَشان را چون فرشی طلا گون در ازدحام ِ شادمانی ِ برزگران، هوای ِ مطبوع ِ شهریور ماه را به نسیمی دل افروز، معطر می کنند.

طبیعت ِ سبز ِ پر نشاط، پس از تلاش ِ سرشار از باروری، آنچه را که در دامن خود پرورده است، به زمین می گذارد تا برای رفع خستگی، به آهستگی، در پائیز ِ در راه، به استراحتگاه ِ زمان برود و خوابی به چشمان بیاورد.

خورشید، از بالا بلند نردبان زمان، آهسته آهسته فرود می آید و داغی هوای امردادگان را به خنکی مطبوع شهریورگان، فرو می کشد.

نور و روشنایی، پس از فرمانروایی در تیرگان و امردادگان، قله ی خورشید را در شهریورگان، آهسته آهسته فاصله می گیرند تا به تعادل ِ روز و شب، به مهرگان برسند.

برگهای ِ درختان و بوته ها هر آنچه که در گرمای ِ امردادگان اندوخته و پرورده کرده بودند، به بَرَشان بخشیدند تا به ثمر برسند و خود رنگ ِ رخساره را رنگا رنگین، به انتظار نشستند تا در پائیز ِ در راه، فرو ریزند.

ارتش ِ کبوتران و گنجشکان، شادمانند، از فراوانی دانه و قوت، در کشتزاران و شادابند، از شادی ِ جشن شهریورگان، نشسته بر خوشه های برنج، در برنجزاران و سیرابند از زندگی ِ با صفا در گندم زاران.

کودکان ِ مدرسه رو، شادمان از خنده ی زندگی ِ پر تلاش، بر لب پدران ومادران، که محصول را به پایانه ی برداشت رسانده اند، خود را برای پوشاک ِ نو آماده می کنند که پدران، از پس ِ برداشت ِ حاصل، آن را ارمغان می آورند.

آه . . .

چه می گویم و چه حالی مرا به آن سرای ِ دل و جان در پرواز است؟

آن روزهای ِ جوان سالارم که دل در کشتزار و جان در باغ و گلزار داشتم و بلوغ شدن برنج را در برنج زاران، از جوی ِ باردار در خزانه، تا دانه های سوار بر خوشه ها ی ِ برنج، همواره تماشاگر بودم و با دست های ِ خود، برگ ِ نرم ِ لطیف ِ توت را با ساطور خرد می کردم و در دهان ِ کِرمک های ابریشم می گذاشتم تا به کِرم شدن بالغ گردند و آنگاه با بلعیدن ِ برگ ِ توت، بزرگ و درازتر شوند تا به خواب بروند و پیله ای به دور خود بتنند، سی سال گذشته است.

اما هنوز شادمانی ِ برزگران را با خانواده، پس از تلاش ِ برداشت ِ محصول، در آینه ی ِ نگاهم حس می کنم و جمع کردن پیله ها از جای جای ِ لای ِ شاخه های ِ خشکیده را در بند بند انگشتانم در خاطر دارم که خیال ِ پرواز، در شهریورگان به سرم زده است تا با مهربان یاران ِ ایام ِ عشق سالار ِ جوانیم باشم و شریک گردم در شادمانی آنان، به درازای سی سال.

جشن ِ شهریورگان

در جشن ِ بی مرگی امردادگان نوشته بودم:

" بی گمان فرهنگ ِ گوهر آفرین و سنن ِ سالار ِ ملی ِ ملت ِ ایران، سرشار است از جشن و سرور و شادمانی و شاد خواری و شادخوانی و شاد گویی و شاد رقصی و فرهنگ عزا و ماتم و مصیبت و گریه و سینه زنی و قمه زنی را در آن، جایگاهی نبوده و نیست. زیرا ایرانیان در هرماه، یک روز را به مناسبت هم نام شدن با ماه، جشن می گرفتند و شادی و شادمانی می کردند.

نام این جشن ها، در تاریخ ایرانیان فروردین گان، اردیبهشت گان، خردادگان، تیرگان، امردادگان، شهریورگان، مهرگان، آبانگان، آذرگان، دیگان، بهمن گان و اسفندگان ثبت شده است."

اکنون بر آن می افزایم که:

گذشته از این، در عهد نیاکانمان در ایران ِ باستان، هر روزی از ماه نامی داشت.

به عنوان مثال روز اول ِ هر ماه بنام اهورا مزدا بود، روز دوم بنام بهمن یا سرشت و خرد ِ پاک نام داشت، روز سوم بنام اردیبهشت یعنی سمبل پاکی و راستی و زلالی ِ خرد و جان و دل بود، روز چهارم بنام شهریور، نماد فرمانروایی، شهریاری، پادشاهی و دادگری بود علیه بیداد و ... درفرهنگ ِ نیاکانمان ثبت شد.

بنا براین روز چهارم هرماه شهریور نام دارد و این روز چون با نام ِ ماه ِ شهریور، همنام می گردد، نیاکانمان این روز را جشن می گرفتند. اما همانگونه که در نوشته ی جشن امردادگان آمد، به دلیل تغییرات ِ سالشمار ِ باستان با اکنون، این جشن بایستی منطبق با زمان برگزاری در باستان، پنج روز جلوتر یعنی در 30 امرداد ماه برگزار شود.

دلیل این اختلاف ِ زمان ِ بر گزاری ِ دیروز با امروز، تغییر سال شمار نیاکانمان در امروز است. زیرا در دوره ی باستان سال به دوازده ماه و هر ماه به سی روز تقسیم می شد. اما امروز شش ماه اول سال به سی و یک روز و پنج ماه بعدی به سی روز و ماه آخر سال به بیست و نه روز واگر سال کبیسه باشد به سی روز تقسیم می گردد. به همین دلیل جشن شهریورگان، نسبت به سال شمار دیروز، پنج روز جلوتر، یعنی سی ام امرداد ماه برگزار می شود که این روز منطبق با روز چهارم شهریور ماه، در دوران ِ نیاکانمان است.

ابوريحان مي نويسد: " شهريور ماه روز چهارم آن شهريور روز است و آن به مناسبت توافق دو اسم جشن مي باشد و آنرا شهريورگان گويند . معني شهريور دوستي و آرزو است شهريور فرشته ايست که به جواهر هفتگانه از قبيل طلا و نقره و ديگر فلزات که برقراري صنعت و دوام دنيا و مردم بآنها بستگي دارد موکل است."

زرتشت در یسنا 28 در نیایش اهورا مزدا می سراید:

" ... پس به نیایش برخیزید، به سرودهای من گوش فرا دهید و به یاری من بشتابید تا آرمش و آسایش را به جهان باز برگردانیم و نیروی خلل ناپذیر ِ شهریاری ِ اهورایی ( خشترا ) را در جهان استوار کنیم ..." (1)

آری:

" سومین فروزه ی اصلی ِ اهورا مزدا " خشتر " یا شهریور است که به معنای توان و شهریاری ِ اهورایی است.

نیروی بدنی و مادی با نیروی اهورایی و مینوی تفاوت دارد. نیروی اهورایی می تواند با توان بدنی همراه باشد ولی هر نیروی بدنی الزامأ با نیروی مینوی همراه نیست." (2)

در یسنا 51 در بند 1 و 2 آمده است:

" گران بهاترین بخشش اهورایی به خردمندان ِ نیکوکار و راستکار، شهریاری ِ اهورایی است. شهریاری ِ اهورایی، نیروی مینوی است که در اندیشه، گفتار و کردار ِ آدمی، به شکل ِ منش نیک، خوبی و مهر و فروتنی جلوه گر می شود و آدمی را به خدمت به دیگران، سازندگی و تازه کردن ِ جهان وا می دارد. به این شهریاری و نیرو، تنها با کردار نیک و راستی می توان دسترسی یافت. این نیرو و شهریاری (خشترا )، داده ی خدایی است و به آن کس که به رسایی برسد، ارزانی می شود." (3)

آری:

همانگونه که در نوشته امردادگان آمده است، پاره های جگر ِ طبیعت ِ سبز ِ شاداب پس از عبور از آبریزگان ( تیرگان )، در امردادگان، به پختگی و رسایی در همه سویش می رسد و نیروی " خشتر " را در شهریورگان کسب می کند و آن را در طبق اخلاص به ما زمینیان ارزانی می دارد.

حال ما آدمیان بکوشیم که آن پختگی ِ سزاوار ِ امردادگان را با پندار و گفتار و کردار نیک، در خود به رسایی برسانیم تا از پس ِ این پختگی و رسایی ِ سزاوار، نیروی " خشتر " را در خود جشن بگیریم.

شهریاری ِ جشن ِ شهریورگان بر همه ی شما شادمان باد!



1و (2) و (3) بر گرفته از کتاب ِ دیدی نو از دینی کهن اثر ِ دکتر فرهنگ مهر، چاپ ِ دوم، صفحه ی207 و 241

گل ریحان نماد ِ جشن ِ شهریورگان

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

چند نکته ی درس آموز از بیست و هشت مرداد




چند نکته ی درس آموز از بیست و هشت مرداد

نکته ی اول
دوستی از محفل و قیبله ی چپ در دیالوگی که با من داشت، پرسش کرد که چرا هر ساله و در این روزها پرونده ی مصدق السلطنه را باز می کنم و عملکردش را به داوری مخاطبین می گذارم؟
پاسخ دادم که هدف من از باز گشایی پرونده ی مصدق السلطنه این است که جلوی بد آموزی تاریخی را بگیرم که پدران ایدئولوژیک شما و جبهه ی به اصطلاح ملی طی سالیان گذشته و حتا امروز این بد آموزی را رواج می دهند.
بطوریکه در اثر این بد آموزی، ملت ایران را به سمتی بردند که عکس خمینی را در ماه ببینند و خودشان به عنوان پیشقراوان ملت ایران برای به دست اوردن تکه استخوانی به زیر پای خمینی بیافتند و بوسه بر پایش بزنند.
و این در حالی است که کارنانه ی مصدق السلطنه با وجود برگه های ملی، سراسر تاریک و و تخریب ِ شیرازه ایران است.
و حتا همین ملاها و اسلامیون را حامی را بوده است و در تندپیچ های تاریخ ایران، ایرانیت را فدای اسلامیت کرد.
پرسید چگونه؟
پاسخ دادم که همین مصدق السلطنه وقتی در دهات شخصی خودش در احمد آباد بود، در سال 42 به رفسنجانی کمک شایانی در نشر کتابی نمود که ترویج تروریزم فلسطینی را در ایران می کرد. و این در زمانی بود که ناصر در مصر به قدرت رسیده بود و با شعار پان عربیسم، هر جایی از جهان را که مردمانش عربی صحبت می کردند، آن را جز کشور عربستان می دانست.
بطوریکه در این حرکت جنون آمیزش، خوزستان ایران را عربستان عرعر کرد و قصد آن داشت که این استان ایران را جدا کند. که البته محمد رضا شاه در کنار ملت ایران سیلی محکمی به گوشش زد و او را خفه کرد.
در بیست وشش و بیست هفت مرداد سال 32 دستور داد که مجسمه های رضا شاه را پایین بیاورند و بعد در دادگاه وقتی از او پرسش کردند که چرا دستور دادید مجسمه ها را پایین بیاورند، گفت:
" شخص بنده به هیچ وجه عقیده به مجسمه نداشته ام و مجسمه در قانون شرع ما حرام است... صاف و صریح عرض کنم که من با مجسمه نه فقط از این نظر که خلاف مذهب است و من فرد مسلمانی هستم که باید تبعیت از مذهب خود بکنم بلکه شخص خودم به هیچ وجه من الوجوه به مجسمه عقیده نداشتم..."
پاسخی بغایت ارزان و خود گول زنک. گویی ایشان باید در جزیی ترین مسائل ایران بتنهایی تصمیم می گرفتند.
گویی شرع انور ایشان راهنمای ملت ایران بوده است
اینجاست که می شود به صراحت قضاوت کرد که مصدق السلطنه اسلام را برتر از ایران می پنداشت وگرنه چنین اظهار لیحه نمی کرد.
دوستم در پرسش دیگری پرسید به هر حال مصدق السلطنه یک نیمه ملی که بوده است؟
پاسخ دادم که شما با این نگاهتان به ایران و جهان نمی توانید چنین قضاوتی بکنید. زیرا شما و همه ی نگاههایی از جنس شما معتقد به لیبرالیسم و ملی گرایی نیستید.
زیرا دشمن سرمایه داری و لیبرالیسم و دموکراسی و آزادی فردی و ملی گرایی هستید. برای همین پدران عقیدتی شما به مصدق السلطنه می گفتند، پیر کفتار خون آشام و پایگاه امپریالیسم در ایران
و در جایی هم که کنار مصدق السلطنه قرار گرفتند برای این منظور بوده است که از طریق او ایران را در حلقوم کمونیسم شوروی روسه فرو ببرند.
نکته ی دوم
این روزها بعضی از دوستان از جمله دوست و همشهری فرزانه ام آقای علی میرفطروس در نوشته هایشان چنین توجه می دهند که مصدق السلطنه در روزهای بحرانی منتهی به بیست و هشت مرداد، با سپردن ریاست شهربانی و فرماندار نظامی تهران، به تیمسار متین دفتری، ایران را از سقوط به دامن کمونیسم روسیه نجات داد.
آقای میرفطروس در واقع به این پرسش دکتر جلال متینی در کتاب نگاهی به کارنامه ی سیاسی دکتر مصدق پاسخ می دهد که پرسیده بودند:
" موضوع مهم آن است که سرتیب ریاحی و چند تن از اطرافیان مصدق، سرتیب دفتری را از یاران شاه و انتصابش را به ریاست شهربانی نادرست می دانستند. ولی دکتر مصدق ظاهرن با اطلاع از این وابستگی او را به ریاست شهربانی منصوب کرده بوده بوده است. چرا؟"
به باور من پاسخ محمد علی موحد از یاران مصدق السلطنه به واقعیت نزدیکتر است تا پاسخ آقای علی میرفطروس.
محمد علی موحد می گوید:
" به گمان ما مصدق گول نخورده بود. او بخوبی می دانست که پسر عموی او، دفتری فرمانده ی گارد مسلح گمرک با کودتاگران همدست بوده است. او دفتری را از سوی خود درست به همان کاری که کودتاگران نامزدش کرده بودند گماشت تا نوعی احساس اخلاقی در او ایجاد کند. با اظهار اعتماد به او در حقیقت می خواست بگوید شما قوم و خویش نزدیک من هستید، منصوب خود من هستید و باید هوای مرا داشته باشید. این کوششی بود که مصدق برای حفظ جان خود و حفظ جان دوستانی که تا اخرین لحظات او را ترک نکرده بودند می کرد..."
موحد جلد دوم کتاب خواب آشفته ی نفت صفحه ی هشتصد و پنجاه و نه
هر چند در این جملات موحد چنین هم می شود استنباط کرد که اگر مصدق السلطنه در کودتایش شکست بخورد، سرتیپ متین دفتری بتواند جان آنها را حفظ کند.
اما به باور من مصدق با این کار می خواست، پسر عمویش را از جبهه ی ایرانخواهان به سمت خودش که در فکر کودتا بر علیه خاندان پهلوی بود، بکشاند تا متین دفتری از قدرت خودش به نفع ماندگاری مصدق السلطنه در جهت اهدافش کمک کند.
و این ترفندی است اسلامی و ضد اخلاقی که به بهانه ی خویشی به کسی اول ولیمه می دهند و بعد هم او را در راه اهدافش قربانی می کنند.
تاریخ مشحون است از این نا اخلاقی های و نا انسانی دینی و اسلامی
نکته ی شوم
می گویند در روز بیست و هشت مرداد، اجامر و اوباش به سرکردگی شعبان جعفری، دولت مصدق السلطنه را واژگون کردند.
به باور من چنین سخنی بسیار ارزان و در واقع فرار از حقیقت است.
روز بیست و هشت مرداد مردم سراسر تهران و حتا شهرهای بزرگ برای بازگشت شاه و تنبیه مصدق السلطنه به خیابان آمدند و آن رستاخیز شکوهمند ملی را در تاریخ ثبت کردند. بقیه ی حرفها بهانه ای بیش نیست.
تازه اگر قرار باشد اوباشانی چند یک حکومت به اصطلاح ملی که ارتش و همه ی سازمانهای اداری و پلیس و فرماندار نظامی در دستش است، واژگون کند. همان بهتر که واژگون شود چون صلاحیت ماندن را ندارد.
از طرف دیگر شعبان جعفری از روز نهم اسفند ماه سال 1331 تا بعد از ظهر بیست و هشت مرداد ماه سال 1332 در زندان بوده است. و قیام یا رستاخیز ملی ایران در همین بعد از ظهر بیست و هست مرداد ماه پیروز شده بود.
بنابراین گفتن اینکه اجامر و اوباش به سرکردگی شعبان جعفری حکومت کودتایی مصدق السلطنه را واژگون کردند، تهی از کوچکترین حقیقت است.
حال با هم سخنان شعبان جعفری را در روز بیست و هشت مرداد بخوانیم.
" او می گوید روز بیست و هشت مرداد در زندان بودم که سخنان ملکه اعتضادی و میراشراقی و سر لشکر زاهدی را از رادیو شنیدم. بعد افسری آمد و گفت:
زاهدی جعفری رو می خواد.
منو ورداشتن بردن بالای شهربانی تو اون اتاق بالا. دیدم زاهدی و اینا همه تو اتاق جمعن و شلوغ و پلوغ، بیا و برو...مام رفتیم اونجا و یهو تا رسیدیم زاهدی بغل وا کرد. مام رفتیم تو بغل تیمسار و اونم ما رو یه ماچ کرد و گفت برو فوری مادر تو ببین.
گفتم نه ما صبر می کنیم تا اعلیحضرت شاه بیاد.
گفت همین الان برو، مملکت آروم نشده."
بعد به تقاضا و اصرار شعبان جعفری، سرلشکر زاهدی دستور می دهد دوستان شعبان نیز از زندان آزاد شوند.
شعبان جعفری در این باره می گوید:
" خلاصه رفتم سراغ حسین رمضون یخی و احمد عشقی و حاجی محرر و امیر موبور و اونایی که بهشون قول داده بودم که اگه من برم بیرون، شمارو با خودم می برم. حسین رمضون یخی همون کسیه که طیب را با چاقو زد و هیجده ماه زندان براش بریده بودن. طیب به خاطر همین با من مخالف شد که چرا من حسین رمضون یخی را آوردم بیرون، نذاشتم هیجده ماه زندانیشو بکشه. یه همچی چیزی".
شعبان جعفری در پاسخ این سئوال خانم هما سرشار که در کتاب کودتاسازان در فصل بازیگران بیست و هشت مرداد در باره ی حرکت دارو دسته ی مصطفی زاغی، رمضان یخی، طیب و اینها صحبت می کند. این نوشته با حرفهای شما مغایریت دارد. چه جوابی برای این نوشته دارید؟
شعبان جعفری پاسخ می دهد:
" مزخرف گفته. همه ش چرت و پرته... همان روزی که نوشته، دار و دسته ی حسین رمضون یخی از اونجا راه افتادن، حسین تا همون ظهر بیست و هشت مرداد تو زندان بود. چندتا از اینارو که اسم برده اینا زندان بودن که همینا به من گفتن آقا اگه بری بیرون ما رُم می بری؟
گفتم صد در صد".
باشد که با خواندن حقیقت تاریخی از بدآموزی های تاریخی فاصله بگیریم و خادمین و خائنین ملت ایران را با چشمان باز و وجدانی بیدار تشخیص دهیم.
چنین باد
احمد پناهنده
www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

آیا 28 امرداد اجتناب ناپذیر بود؟





 

آیا 28 امرداد اجتناب ناپذیر بود؟

دکتر احمد پناهنده

با مطالعه ی همه جانبه و بدور از نگاه ِ تنگ ِ حقیر ِ فردی و گروهی و موضع حق به جانب گرفتن و جانب ِ مقابل را تخریب کردن، می شود نتیجه گرفت که 28 امرداد هم اجتناب پذیر بود و هم اجتناب نا پذیر.
اجتناب پذیر بود به این شرط که نیروهای درگیر در این رویداد، با انعطاف و تعامل نسبت به یکدیگر به یک تعادل مواضع می رسیدند و از زیاده خواهی و یکدنده گی و در نظر
نگرفتن بُعد دیگر قضیه پرهیز می کردند.
چون بحثِ مورد نظر حول احتمالات دور می زند، لازم می بینیم از علم احتمالات کمک بگیریم تا این موضوع تاریخی که سبب ساز ِ دشمنی و کینه در بین ایرانیان گردیده است، قابل فهم گردد.
در علم ریاضیات فصلی است بنام احتمالات یا حساب احتمالات که قوانین کوانتم بر همین علم احتمالات استوار است. والا در عالم منطق و خاصّیت ماده نمی شود ذرّه را در حرکت خطی، دورانی و موجی ثابت فرض کرد بلکه نقش احتمال را در این تئوری در نظر می گیرند و با معادله شرویدینگرموقعیت ذرّه را در حرکات نوری- کوانتمی حساب می کنند.
حال با وام گرفتن از این علم می شود قضاوت کرد که احتمال به وقوع نپیوستن رویداد 28 امرداد وجود داشت. به شرطی که آقای دکتر محمد مصدق با رهبری مدبّرانه و با در نظر گرفتن منافع جناح مقابل و رعایت موازنه قدرت جهانی از منافع ِ ملی ِ " ممکن " و نه غیر ممکن دفاع می کرد و تحت تأثیر ِ عناصر ِ بی سواد و متعصّب، حول مسئله نفت و تآثیر آن در معادله ی جهانی که در پیرامون ایشان فراوان بودند، قرار نمی گرفت. زیرا در مراجعه به تاریخ و مطالعه ی شکل گیری این رویداد می توان در این باره منصفانه قضاوت کرد که آقای دکتر محمد مصدق در مرحله ی بحرانی و نهایی ِ دعوای ِ نفت، بدلیل یکدنده گی، تنگ نظری و زیاده خواهی بهترین فرصت ِ ممکن ِ وقت را که دومین طرح و پیشنهاد مشترک چرچیل – ترومن بود، رد کرد. طرح و پیشنهادی که می توانست منافع ِ ملی ایران را به نحو شایسته و ممکنی نسبت به گذشته و در رابطه با منافع و موازنه ی قدرت جهانی تأمین کند و از دست دادن این فرصت تاریخی و نسبتاً طلایی از جانب مصدق، سبب گردید که هر گونه بلند پروازی و زیاده خواهی او را به یأس تبدیل کند و حمایت های بی دریغ دیروزی از او را به دشمنی با او تبدیل نماید. بطوری که تداوم این حرکت سبب شد که یاران صدیق ِ دیروزی اش از او فاصله بگیرند تا مبادا در غرقاب ِ ویرانی ِ ایران شریک شوند.
نمونه اش حسین مکی، دکتر بقایی، شمس قنات آبادی، حائری زاده و...تا حدودی ملکی بوده است. بطوریکه از لحظه ی آن آخرین تصمیم، سقوط ایشان تدریجاً شتاب گرفت و 28 امرداد روز نهایی و تعیین کننده آن بود.
حال با این توضیحات ببینیم که قانون، اصول و شرایط ملی شدن صنعت نفت چیست و طرح نهایی مشترک چرچیل- ترومن چه می گوید؟
اصول و شرایط ملی شدن صنعت نفت به قرار زیر است:
1- تصدیق و قبول اصل ملی شدن نفت و حاکم بودن آن بر کلیه شئون صنعت نفت ایران.
2- قرار گرفتن همه ی عملیات ِ صنعت نفت در دست دولت ِ ایران با پیش بینی تشکیل شرکت ملی نفت ایران و با این تفاهم که هیچ قسمت از عملیات مزبور به سازمانی واگذار نشود که به تمام معنی مجری تصمیمات دولت ایران نباشد.
3- مجاز بودن استفاده از کارشناسان خارجی به شرط اجرای ترتیباتی برای گماشتن تدریجی ایرانیان به جای آنها.
4- فروش نفت به مشتریان شرکت سابق به مقادیری که قبلاً مورد معامله بوده با این شرط که مشتریان نسبت به مقادیر زاید بر آن با تساوی شرایط، حق تقدم خواهند داشت.
5- تعلق کلیه درآمد نفت و فرآورده های نفتی به دولت ایران با این تفاهم که تحویل گیرنده نفت ایران هیچگونه انتفاعی جزء تحت عنوان معامله خرید نخواهد داشت.
6- رسیدگی به دعاوی و مطالبات ِ حقه شرکت سابق و دعاوی و مطالبات متقابل ایران با پیش بینی تودیع 25 درصد از عایدات خالص نفت به منظور پرداخت غرامت به شرکت سابق.
حال ببینیم که چه پیشنهاداتی از طرف مقابل به دکتر مصدق داده شد. در مجموع شش پیشنهاد و یک اصلاحیه بر آخرین پیشنهاد به دولت مصدق داده شد که عبارتند از:
1- پیشنهاد میسیون جکسون عضو هیئت مدیره شرکت نفت انگلیس و ایران
2- پیشنهاد میسیون هاریمن فرستاده مخصوص رئیس جمهور آمریکا

3- پیشنهاد میسیون استوکز وزیر کابینه انگلیس
4- پیشنهاد بانک جهانی
5- اولین پیشمهاد مشترک چرچیل - ترومن
6- دومین پیشنهاد مشترک چرچیل – ترومن
7 – اصلاحیه دومین پیشنهاد مشترک چرچیل - ترومن - روزولت.
این پیشنهادات در آغاز با دادن امتیازات کم و گرفتن امتیازات زیاد شروع شد و در تداوم خود به جایی رسید که نقطه تعادل آن بود و عبور از آن در آن شرایط، دیگر ممکن نبود و می دانیم که علم سیاست، علم شناخت ِ فرصت ها است و هم چنین علم ِ شناخت ِ ممکنات. اگر سیاستمدارو یا دولتمردی، در شرایط تاریخی و تعیین کننده نتواند منافع ملی کشورش را در یک شرایط بسیار پیچیده ی تضادها که در آن چند کشور دخیل هستند، تشخیص بدهد و شهامت واقتدار در جهت کسب منافع ملی و استقلال کشورش را نداشته باشد، آن سیاستمدار و دولتمرد، مرگ تاریخی اش بسر آمده و بایستی از گردونه تاریخ، در حوزه ی سیاست و مصدر کار بودن، حذف شود و جایش را به سیاستمداری واگذار کند که از توانایی ِ برتری در صحنه ی سیاست برخوردار است.
دکتر مصدق علی رغم صداقت و پاکی و ایمان به سربلندی ایران نتوانست عمق تضادهای موجود را تشخیص دهد و عاقبت در اثر زیاده خواهی اش همه ی آنچه را که به دست آورده بود، یکجا از دست داد.
زیرا دومین پیشنهاد مشترک چرچیل – ترومن با مقررات قانون ملی شدن صنعت نفت منطبق بود و بدون شک بهترین پیشنهادی بود که به دولت ایران تسلیم گردید. زیرا شروط 1 و 2 و 3 یعنی اصل ملی شدن و واگذاری اداره کامل عملیات نفتی به دولت ایران و استفاده از کارشناسان خارجی به شرط جایگزینی تدریجی آنان توسط ایرانیان را بدون هیچ قید و شرطی می پذیرفت. در باره شرط 4 یعنی صادرات و فروش نفت، پیشنهاد می نمود که بر اساس آن یک کنسرسیوم بین المللی متشکل از تعدادی شرکت های نفتی ِ جهان ِ آزاد که در آن شرکت سابق نیز عضویت داشته اند، با شرکت ملی نفت ایران قرارداد دراز مدت برای خرید مقادیر عمده ی نفت ایران منعقد نماید و بخصوص این حق را برای ایران قائل می شد که مقادیر تولید مازاد بر فروش به کنسرسیوم را مستقیماً در بازارهای جهان به فروش رساند.
در مورد شرط 5 یعنی موضوع درآمد و سهم منافع فروش اصولاً معلوم بود که تحت شرایط آن زمان استفاده ایران از تمام درآمد فروش بر مبنای بهای رسمی بازار، غیر ممکن بود زیرا ایران مجبور بود نفت خود را یا با وساطت شرکت های بزرگ بین المللی که صاحب کلیه وسائل پالایش و حمل و نقل و
توزیع بودند، به فروش رساند که در آن صورت طبق شرایط معمول در سایر کشورهای تولید کننده، تنضیف درآمد فروش با آنها لازم می آمد یا با زحمات زیاد مستقیماً به بازارهای جهان برساند که در آن صورت اعطای تخفیف های عمده به خریداران لازم می گردید. کما اینکه معاملات محدودی که شرکت ملی نفت با خریداران ژاپنی و ایتالیائی انجام داد همگی متضمن اعطاء تخفیف به میزان پنجاه درصد از بهای رسمی بازار بود که با روش اول تفاوتی نداشت.
در مورد ِ شرط 6 یعنی رسیدگی به دعاوی و مطالبات حقه ی طرفین پیشنهاد شده بود مسئله تعیین غرامت به دیوان داوری بین المللی لاهه واگذار گردد که بر مبنای ضوابط و شرایطی که دولت انگلیس در مورد ملی کردن صنایع ذغال سنگ آن کشور عمل نموده بود به دعاوی ایران و شرکت سابق نفت انگلیس و ایران رسیدگی و اتخاذ تصمیم نماید. ضمناً برای رفع مضیقه مالی ایران پرداخت کمک مالی اولیه از طرف دولت آمریکا به میزان صد میلیون دلار که به تدریج از طریق خرید نفت مستهلک گردد، در این پیشنهاد منظور شده بود.
در اصلاحیه دومین پیشنهاد مشترک چرچیل – ترومن – روزولت که در فوریه 1953 توسط لویی هندرسن سفیر آمریکا در تهران به دکتر مصدق ارائه شد و آخرین پیشنهاد تسلیمی به دولت ایران بود، کلیه اصول و شرایط مندرج در پیشنهاد مشترک دوم بجا باقی مانده و اضافه شده بود که از نظر ایجاد تسهیلات بیشتر مالی برای دولت ایران در مورد تسویه حساب غرامت که از طرف دیوان داوری بین المللی لاهه تعیین خواهد شد، پرداخت غرامت در هر سال از بیست و پنج درصد درآمد خالص فروش نفت بیشتر نگردد و این کاملاً با اصل ششم ملی شدن صنعت نفت مطابقت داشت.
طبق نوشته آقای دکتر فؤاد روحانی در کتاب " زندگی سیاسی مصدق "، دکتر مصدق شخصاً با آخرین پیشنهاد چرچیل – ترومن موافق بود و اکثر مشاورانش نیز همین نظر را داشتند. امّا مهندس حسیبی و دکتر شایگان معتقد بودند که این طرح یک دام حقوقی است که اگر ایران در آن قدم گذارد، سقوطش حتمی است. آقای دکتر روحانی می نویسد:
" این مطلب متکی به اطلاع شخصی نگارنده است به این شرح که عصر روز 18 اسفند دکتر مصدق سهام السلطان بیات، رئیس شرکت ملی را احضار کرد و با خوشوقتی اظهار داشت که کار نفت بخوبی انجام یافته است و از او خواست که صبح روز بعد او و اینجانب ( بعنوان مشاور حقوقی ) نزد ایشان برویم تا دستوری در این زمینه به شرکت ملی داده شود. صبح روز 19 اسفند به منزل ایشان رفتیم. هنگام ورود ما به اتاق ایشان یکی از مشاوران مزبور از نزد ایشان بیرون آمد. دکتر مصدق به محض ورود ما از جا بلند شد و با حالت آشفته گفت: دیدید که اینها باز نقشه ای برای محکوم کردن ما طرح کردند. دکتر مصدق نمی خواست بیش از این در این باب بحث شود. سهام السلطان و اینجانب به دفتر شرکت رفتیم و چون همه همکاران در شرکت، پیشنهاد مورد بحث را رضایت بحش می دانستند همان روز هیئتی مرکب از مهندس پرخیده، مهندس اتحادیه، حسن رضوی و نگارنده از طرف شرکت نزد مهندس رضوی رفته و نظر مزبور را به تفضیل بیان کردیم. مهندس رضوی نیز با نظر شرکت موافقت
کرد و گفت به فوریت در آن باب با نخست وزیر مذاکره خواهد کرد. ولی هیچگونه خبری از اقدام مشارالیه به شرکت نرسیده. امّا روز 20 اسفند دکتر شایگان در یک مصاحبه اظهار کرد که اگر آنتونی ایدن گفته است دولت های انگلیس و آمریکا در پیشنهادهای اخیر پافشاری خواهند کرد ما در رد آنها پافشاری خواهیم نمود. "
با یک بررسی همه جانبه می توان نتیجه گرفت که آخرین پیشنهاد مشترک چرچیل – ترومن که در فوریه سال 1953 به دکتر مصدق تسلیم گردید نه تنها کلیه اصول و اهداف ملی شدن صنعت نفت را تأمین می کرد، بلکه با توجه به اوضاع و احوال بین المللی نفت در آن زمان، بهترین پیشنهاد و شرایطی بود که به علت مداخله مؤثر و فشار دولت آمریکا حصول آن امکان پذیر بود. امّا با کمال تأسف باید گفت که دکتر مصدق با رد این پیشنهاد یک فرصت طلائی و بی نظیر را از دست داد. به عبارت دیگر اگر طبق علم احتمالات که در بالا به آن اشاره شد، اگر دکتر مصدق آخرین پیشنهاد مشترک ِ چرچیل و ترومن را پذیرفته بود و به عقد قراردادی جدید بر مبنای آن توافق نموده بود، نه تنها اداره کامل تمام عملیات صنعت نفت از همان سال بدست شرکت ملی نفت ایران سپرده شده بود بلکه مسیر تاریخ و سرنوشت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ایران بکلی تغییر می کرد. و باز طبق همان قانون احتمالات نه رویداد 28 امرداد اتفاق می افتاد و نه ملت ایران به بلای " انقلاب شکوهمند " سال 57 دچار می گردید. پس با این توضیحات رویداد 28 امرداد اجتناب پذیر بود.
حال برای روشن شدن این بحث به چند مثال تاریخی که در منطقه خاورمیانه اتفاق افتاده، اشاره می کنیم و نتیجه مقایسه را به عهده وجدان بیدار می گذاریم.
1- سقوط صدام حسین را در عراق علی رغم ثبات بی نظیرش در منطقه به دلیل عدم تشخیص درست تضادها که در آن چند کشور درگیر بودند، می توان ارزیابی کرد. زیرا صدام حسین در مقابل فشار بین المللی مبنی بر عدم گسترش سلاح های شیمیایی و کوشش در جهت ساختن سلاح های اتمی، بر میزان قدرت خود و کشورهای حامی عرب و افکار عمومی افراطی عربها و عرق ناسیونالیسم عربیسم غرّه شد و تمامی بازرسان سازمان ملل را از عراق اخراج کرد و در مقابل کشورهای جهان آزاد ایستاد. و تصور می کرد با بوجود آوردن اختلاف در جبهه غرب در این بازی سرنوشت ساز می تواند پیروز شود. امّا به قول هنری کسینجر وزیر اسبق ایالت متحده آمریکا، زمامداری که این تدبیر را نداشته باشد که تصمیم جدی طرف مقابل دعوای خود را تشخیص دهد و آن را در کمال حماقت بلوف سیاسی ارزیابی کند، نادان است و عاقبت دیدیم که چگونه صدام حسین را با آن دبدبه و کبکبه از سوراخ موش بیرون آوردند و به تاریخ سپردند. در حالی که طبق همان قانون احتمالات که در بالا به آن اشاره شد، اگر صدام حسین با جوامع بین المللی در جهت پیشبرد منافع ملی ِ " ممکن ِ" عراق همکاری می کرد امروز به احتمال زیاد صدام حسین با قدرت کمتری حکومت می کرد و یا اینکه در اثر آزاد شدن نیروهای اجتماعی و ترَک برداشتن دیوار دیکتاتوری، جایش را به فرد معتدل تری می داد که در هر حال به نفع منافع ملی عراق بود.
2- عدم تشخیص درست تضادها و منافع جهانی در خاور میانه و درک نکردن توازن بین المللی و بهره برداری از فرصت های ممکن در زمان خاص بوسیله یاسر عرفات در جریان صلح فلیسطین – اسرائیل سبب شد که عرفات طلایی ترین موقعیت را برای رسیدن به آرمان فلسطینیان، از دست بدهد و نیز به سبب طینت زیاده طلبی، طرح صلح کلینتون – بارک را رد کند. طرحی که اگر پذیرفته می شد، فلسطینیان به حقوق حقه ی خودشان در عالی ترین شکل ِ ممکن می رسیدند. طرحی که تکرار آن شاید سالها طول بکشد تا دوباره فلسطینیان حسن نیت خودشان را ثابت کنند و دوباره به آن برسند. امّا عرفات با زیاده خواهی های خود و همچنین درک نکردن موقعیت اسرائیل و جهان این فرصت ممتاز را از دست داد و از آن روز مرگ تاریخی اش به شمارش افتاد. بطوری که از آن تاریخ تا مرگ عرفات صدها فلسطینی و اسرائیلی به دلیل همین سهل انگاری و خبط تاریخی کشته شدند و خانه ها و شهر های چندی ویران گشتند.
و عاقبت، عرفات به دنبال ِ این شکست از غصه دق مرگ شد.
ملاحظه می کنیم که تاریخ به ندرت فرصت ایجاد می کند، امّا فقط این سیاستمداران مجرّب و مدبّر هستند که از فرصت های بدست آمده استفاده می کنند و جهشی تاریخساز به سوی آینده ای شکوفا انجام می دهند. و طبیعی است که هر سیاستمداری اگر نتواند از فرصت مناسب نهایت بهره برداری را به نفع خود و کشورش بکند از جرگه عمل خارج می شود و بایستی جایش را سیاستمدار دیگری با سیاست نوین به عهده بگیرد.
3- همگی می دانیم که رژیم جمهوری اسلامی از فردای به قدرت رسیدن برای بقای قدرت خود احتیاج به سرکوب در داخل و بحران آفرینی در خارج داشت. هرچند چنین سیاستی در کوتاه مدت موفقیت آمیز بود زیرا توانست از طریق دامن زدن به اختلافات درون نیروهای آزادیخواه بین آنها شکاف بیاندازد و آنها را مقابل هم قرار دهد. بر این پایه بود که رژیم جمهوری اسلامی با دانه پاشیدن برای " توده ایها " و" اکثریتها "
آنها را به سمت خود کشانید و با همکاری آنها نیروهای مقابل را بطرز بی رحمانه ای سرکوب کرد و وقتی که آنها را از میدان بدر کرد نوبت به همان " توده ای " و " اکثریتی " رسید که آنانرا بدون مقامتی به درون " بهشت َ بَرَین زحمتکشان " پرتاب کرد. امّا رژیم برای پیشبرد این مقصود در داخل، احتیاج به بحران آفرینی در خارج داشت تا بتواند بر سرکوب داخلی سرپوش بگذارد. نمونه اش ادامه جنگ با عراق، صدور انقلاب به کشورهای اسلامی، صدور تروریسم در منطقه خاور میانه و سراسر جهان بود و عملکردی بغایت وحشی گرایانه و ضد قوانین بین المللی، چون اشغال سفارت آمریکا و به گروگان گرفتن همه ی کارکنان آنها بود که همگی از مصنویت سیاسی برخوردار بودند.
به موازات سرکوب در داخل ایران و بحران آفرینی در خارج مخفیانه از آماده سازی و ساختن سلاح های اتمی غافل نبود و این عمل جنایتکارانه را حدود دو دهه از انظار بین المللی مخفی نگه داشت. امروز ولی پس از پشت کردن مردم به رژیم و پائین افتادن طشت رسوایی و بی اعتبار شدن اصلاح طلبان دروغین و بر ملا شدن همه نیرنگهای رژیم و تحریم یکپارچه ی انتخابات ِ اخیر ریاست جمهوری، توسط درصد بزرگی از مردم و یکدست شدن رژیم ولایت فقیه، جمهوری اسلامی برای بقای
حاکمیت ننگینش چاره ای جزء دست یافتن به سلاح اتمی ندارد. واین همان خط قرمز کشورهای جهان آزاد است که اجازه نمی دهند حاکمان جنایت کاری چون جمهوری اسلامی به اینگونه سلاح ها دسترسی پیدا کنند و این بحرانی است مرگبار که حلقوم رژیم را در دست می فشارد. طبیعی است که عدم تشخیص تضادها که جمهوری اسلامی را با کشورهای جهان آزاد و منطقه درگیر می کند، میتواند سرنوشت شومی را برای رژیم رقم بزند که منافع ملی کل ایران را با جان و مال مردم به خطر بیاندازد.
نمونه اش تصویب سه قعطنامه ی شورای امنیت سازمان ملل مبنی بر تحریم تدریجی جمهوری اسلامی و پر رنگ تر شدن سایه ی جنگ بر فراز آسمان ایران است.
در حالی که اگر رژیم جمهوری اسلامی طبق همان قانون احتمالات با جوامع بین المللی همکاری کند و از تروریسم دست بردارد و قوانین حقوق بشر را رعایت کند به احتمال زیاد با قدرت کمتری می تواند حکومت کند و یا پس از باز شدن فضای باز سیاسی و اجتماعی بوسیله مردم جارو شود که در هر حال به نفع کل منافع ایران و مردم است. امّا آیا این رژیم با این کارنامه ی جنایتکارانه اش می تواند از پس این تضادها در عالی ترین شکلش بر بیاید؟
به عقیده نگارنده این رژیم به سرنوشت صدام حسین دچار خواهد شد زیرا به خوبی می داند که مردم پس از ایجاد کوچکترین روزنه ای این جرثومه های پلیدی را به قعر تاریخ پرتاب می کنند. این را هم بگویم که هرگونه اتفاقی که برای ایران وایرانی بیفتد، مقصّر فقط رژیم جمهوری اسلامی و کسان و یا نیروهایی است که از این رژیم به هر شکلی حمایت می کنند.
مثال اتمی شدن ایران و به هم خوردن موازنه قدرت در جهان یکی از دلایلی است که می شود آن را با جریان ملی شدن نفت مقایسه کرد. این حرکت هم مانندی زیادی با حرکت ملی شدن نفت دارد. یعنی اگر آقای دکتر مصدق برای حل مسئله نفت با انگلیس درگیر بود، اجازه نداشت موازنه با قدرت های دیگر جهان را نادیده بگیرد بویژه آنکه در آن شرایط، جهان از دو قطب متخاصم تشکیل شده بود و ایران همسایه خرس شمالی یعنی قطب کمونیسم بود و هر گونه بی تدبیری و عدم دور اندیشی در مورد مسائل جاری مملکت و ارتباط آن با موازنه قدرت در جهان، می توانست ایران را در کام خرس شمالی فرو ببرد که اگر چنین می شد، امروز سرنوشت دیگری داشتیم. از طرف دیگر چنین سیاست نابخردانه نظم نوین جهانی و موازنه آن را به هم می ریخت. زیرا تمامی تلاش قدرت جهان آزاد این بود که پای کمونیسم و یا شوروی به آبهای گرم نرسد. به همین جهت برای ار دست ندادن کشور ایران که تا آن زمان در جبهه غرب جای داشت، حاضر بودند حتی با فدا کردن موضعی و پذیرش ریسکی مقطعی و مورد سرزنش قرار گرفتن در افکار عمومی، نگذارند منافع عالیه جهانی به خطر بیفتد. به همین دلیل 28 امرداد اجتناب ناپذیر بود. زیرا دکتر مصدق حاضر نبود کوچکترین انعطافی از خود نشان دهد.
حال که به اینجا رسیدم مایل هستم یک نقل تاریخی را که در یک میهمانی از زبان یکی از دوستان دانشمند و ادیبم شنیدم و بی ارتباط با موضوع مورد بحث نیست، به اطلاع علاقه مندان به تاریخ ایران برسانم. او می گفت در ملاقاتی که به مناسبتی با آقای سید حسن تقی زاده داشته است، پس از صحبت های مقدماتی که در ارتباط با کارش بود از او سئوال کردم که آیا شما واقعاً جاسوس انگلیس هستید؟ در مقابل این سئوال، آقای تقی زاده خنده ای کرد و گفت، آخر چه دلیلی دارد که من جاسوس انگلیس باشم؟ و چنین برچسب هایی، انگی است که توده ایها برای خراب کردن امثال من می زنند. زیرا من و همفکران من براین عقیده هستیم که چون کشوری ضعیف هستیم، برای گرفتن
حقمان باید با گام های سنجیده حرکت کنیم و نگذاریم که آنها نسبت به ما بدبین شوند. و وقتی که در مواضعمان مسلط تر شدیم، می توانیم برای گام های بلندتری در جهت کسب حقوقمان خیز برداریم و معتقد بود که در جریان ملی شدن صنعت نفت همین توصیه را به دکتر مصدق کرده است که بایستی با گام های سنجیده جلو رفت و موازنه قدرت جهانی را در نظر گرفت.
بنا براین ملاحظه می کنیم که تشخیص و درک موازنه قدرت جهانی، اصلی است که عدم رعایت از آن باعث نابودی سیاستمدار و سیاست گذار می شود.
اشتباه بزرگ دیگر دکتر مصدق در آن روزهای بحرانی نپذیرفتن دست خط محمدرضاشاه مبنی بر استعفایش از نخست وزیری بود که بوسیله فرستاده اش ارتشبد نصیری به دکتر مصدق ابلاغ شده بود. زیرا شاه به لحاظ قانونی این حق را داشت که برای جلوگیری از بحران، در غیاب مجلس نخست وزیری را عزل و یا معرفی کند. بنا براین دستگیر کردن فرستاده شاه در آن شرایط بحران را شتاب بخشید و سبب شد هرج و مرجی در ایران صورت بگیرد که نمو نه اش پایین کشیدن مجسمه رضاشاه و شعارهای توهین آمیز علیه خانواده پهلوی و اعلام جمهوری دموکراتیک بوسیله حزب توده بوده است. بد نیست بدانیم که دکتر مصدق خبر درست این واقعه یعنی نپذیرفتن استعفا از طرف شاه را حتی به هیأت دولت خودش نداد.
در جواب آزموده، داد ستان ارتش در دادگاه نظامی، که می پرسد شما پس از دیدن فرمان عزل خودتان چه عکس العملی داشتید، دکتر مصدق جواب می دهد. " ... در اصالت فرمان مشکوک شدم. زیرا اعلیحضرت شاهنشاهی خوب می دانستند که اگر می فرمودند مایل به ادامه خدمت من نیستند، دقیقه ای در خدمت باقی نمی ماندم...تردید در اصالت فرمان سبب شد که اینجانب از پیشگاه ملوکانه توضیحاتی بخواهم. پس از تحقیق معلوم شد اول وقت روز یکشنبه یعنی 25 امرداد از کلاردشت به رامسر و از آنجا به بغداد رهسپار شده اند ( جلیل بزرگمهر، ص 4 ، بخش دوم ).
با این تو ضیحات باز هم طبق علم احتمالات اگر دکتر مصدق بر فرمان شاه صحه می گذاشت و نخست وزیری را واگذار می کرد، مطمئناً رویداد 28 امرداد بوجود نمی آمد و صد البته انقلاب ننگین جمهوری اسلامی بوقوع نمی پیوست و ملت ایران اینچنین گسسته نبودند و دلهای چرکین در درون سینه شان نمی تپید.

نتیجه:
اینکه امروز بگوئیم آیا 28 امرداد سال 1332 کودتا است یا قیام، شاه خوب بود و مصدق بد و یا مصدق حق داشت و شاه لاحق بود، چه دردی و یا مشکلی از شرایط اکنون ِ ما حل می کند؟
28 امرداد ماه هر چه بود به تاریخ پیوست و به عنوان یک روز و یا رویداد تاریخی می شود از آن یاد کرد و آموخت.
و تجربه و درسی که از آن می آموزیم، سعی کنیم با همکاری و تحمّل یکدیگر، دیگر چنین شرایطی را بوجود نیاوریم. نه اینکه در گذشته در جا بزنیم.
تا پایان تاریخ، ما نمی توانیم از هم گسیخته، پشت مصدق سینه بزنیم، بر سر بکوبیم که وای چرا مردم به مصدق پشت کردند.
آری بر این باورم که مردم به مصدق پشت کردند و الاّ چگونه می شود به حرفهای انقلابیون و میلیون باور داشت که کرمیت روزولت و اینتلجنت سرویس به کمک چاقوکشان و رجاله های چاله میدانی، مصدق را سرنگون کردند؟ همه ی ما می دانیم که فاصله 25 امرداد تا 28 امرداد سه روز بیشتر نیست و طبق هیاهوی حزب توده در روز 25 امرداد، سرهنگ نصیری که حامل پیام و دستخط محمد رضاشاه مبنی بر برکناری دکتر محمّد مصدق از سمت نخست وزیری بود، بوسیله گارد نخست وزیری دستگیر و بازداشت شد و افتخار توده ایها در این هیاهو این است که از قبل ، آمدن سرهنگ نصیری را به اطلاع نخست وزیری رسانده است و بعد اسمش را با کمال وقاحت کودتا نام می گذارد. در حالی که طبق قانون اساسی، شاه قانوناً این اختیار را داشت که نخست وزیر را در غیاب ِ مجلس عزل و نخست وزیر دیگری را معرفی کند. بنا براین کودتا نامیدن آن حرکت یک حربه ی تبلیغاتی بود که از شیپور حزب توده و با حمایت اربابش در کرملین دمیده شد و دکتر مصدق دراین هیاهو دچار یک خبط تاریخی شد که در کنار خبط های دیگرش سبب شد مردم از او فاصله بگیرند. و الاّ توده ایهای که در روز 27 امرداد مجسمه شاه را پائین می کشیدند، کجا بودند؟ و یا آن مردمی که خیابانها را به حمایت از دکتر مصدق سیاه می کردند، کجا بودند؟ شهربانی، ارتش و گارد ویژه نخست وزیری که روز 25 امرداد سرهنگ نصیری را کد بسته بازداشت کرده بودند، کجا بودند؟ فراموش نکنیم که مصدق وزرارت جنگ ( وزارت دفاع ) را در اختیارخود داشت. تازه مگر آمریکا و انگلیس در ایران لشکر پیاده کرده بودند و یا ناوگان دریائی و نیروی زمینی خودشان را در خلیج فارس و یا پشت مرزهای ایران مستقر کرده بودند؟ و آیا اصلاً می شود یک حکومت ملّی را با چند چاقوکش و رجاله سرنگون کرد؟ خیر، این مردم بودند که پشت مصدق را خالی کردند، برای اینکه تا آن زمان چند خطای استراتژیک انجام داده بود.
ا- نپذیرفتن طرح چرچیل – ترومن- روزولت در رابطه با مسئله نفت
2- اعلام رفراندم برای منحل کردن مجلس ِ شورای ملی که در قانون پیش بینی نشده بود.
3- انحلال مجلس که به لحاظ قانون اساسی از اختیار او خارج بود
4- عدم پذیرش برکناری خود بوسیله فرمان محمّد رضاشاه که طبق قانون اساسی این حق برای پادشاه محفوظ بود.
همه این پارامترها در کنار اوضاع نابسامان اقتصادی که کشور را در مرز ورشکستگی پیش برده بود و اوضاع آشفته اجتماعی که توده ایها امنیّت آن را به هم زده بودند، سبب شد که در 28 امرداد مردم به خیابان نیایند. متعجّبم از اینکه امروز توده ایها و انقلابیون سوپر چپ در کربلای 28 امرداد سینه می زنند و سیاه می پوشند، در حالی که به گواهی تاریخ، هم حزب توده وهم نیروهای چپ آن زمان و پس از آن، مصدق را فردی مرتجع و پادوی امپریالیسم ارزیابی می کردند و مخالف ملّی شدن صنعت نفت در سراسر ایران بودند. بلکه درمقابل ملّی شدن صنعت نفت در سراسر ایران به رهبری دکتر مصدق،
شعار می دادند که فقط نفت جنوب را ملّی کنید. یعنی در پس این شعار، آنها می خواستند نفت شمال، در اختیار اربابشان استالین جنایتکار قرار بگیرد و وقیحانه کشور ایران را به سه حریم تقسیم کرده بودند که یکی حریم شوروی بود که شامل خطه شمالی کشور یعنی از خراسان تا کردستان را در بر می گرفت، دیگری حریم انگلیس نام داشت که شامل صفحات جنوبی کشور یعنی از سیستان و بلوچستان گرفته تا خوزستان را شامل می شد و سوّمی حریم ایران نام داشت که فقط شامل استان مرکزی کشور و کویر لوت می شد.
حال این افراد و نیروها برای 28 امرداد اشک تمساح میریزند.
امروز هر ایرانی وطن دوست که به نحوی از انحا در دوران 28 امرداد سال 1332 و پس از آن در آن دخیل بودند و یا روشنفکران و سیاسیون، بایستی منصفانه خود را، تاریخ را به قضاوت بنشینند و ببینند که خودشان چه کردند؟ آیا تمامی اعمال آنها طی این سالیان همیشه درست بوده است و فقط عملکرد سیستم حاکم غلط؟
آیا زمان آن نرسیده است که سیاسیون و روشنفکران دیروزی از خود سؤال کنند که چرا سبب شدند چنین رژیم آدمخواری را جایگزین سیستم پادشاهی با اشکال بسیار ولی منطبق با دنیای امروزی کنند؟ متأسفانه وقتی به خاطرات و گفته های آنها می نگرم، می بینم هیچ کس از آنها از خود انتقاد نکردند و نمی کنند.
شرایط امروز وظیفه سنگینی را بر دوش هر ایرانی خواهان ایرانی آباد، آزاد و دموکراتیک گذاشته است که برای نجات آن از چنگال هیولای زمان، عفریت آخوندیسم ( چه معمم و چه مکلا ) به پا خیزند. و این وظیفه بیش از همه بردوش نیروهای سیاسی سنگینی می کند که برای برون رفت از معضل اجتماعی کنونی، اختلافات فردی و گروهی ِ حقیر را کنار بگذارند و برای هدفی بزرگتر که همانا آزادی ایران از دست ایلغار مذهبیون حاکم است، دست در دست یکدیگر بدهند و با اتحاد یکپارچه فصل نوینی را در تاریخ ایران زمین بگشایند و طرحی نو در آسمان غم زده ایران در افکنند.
درس بزرگ 28 امرداد و رویداد ملی شدن صنعت نفت این است که تضادهای موجود را تشخیص دهیم و رابطه آن را با موازنه قدرت جهانی درک کنیم. هر گونه غفلت و یکدنده گی ِ کینه توزانه نسبت به گذشته و تعمیم آن به زمان حال، فاجعه ای نصیب کشورمان می کند که جزء افسوس و حسرت ِ قدر نشناختن موقعیت برایمان باقی نمی ماند.
امروز جهان پس از فروپاشی بلوک شرق، نظم نوینی را طلب می کند که لیبرالیسم – دموکراسی حرف اول را می زند و اقتصاد جهانی به سمت ایجاد فرصت مساوی برای همگان پیش می رود که در آن هر که خلاق تر و لایق تر باشد، جذب کار می شود. بنابراین جا دارد که ما ایرانیان در این حرکت شکوهمند و در عین حال شور انگیز جهانی همراه باشیم و منافع عالیه ملی مان را با چنین نگاهی پاسداری کنیم. پر واضح است که رسیدن به این هدف بزرگ ما را ناگزیر می کند که سد پیشرفت کشورمان را که بیش از همه جمهوری اسلامی است، از جلوی پا برداریم. و این مهم میسّر نمی شود، مگربا اتحاد تمامی نیروهای آزادیخواه که دل در گرو نجات ایران دارند.

* علاقه مندان برای اطلاع بیشتر در این باره می توانند به کتاب " خواب آشفته نفت " اثر دکتر محمد علی موحد رجوع کنند.

وبلاگهای زیر را به دوستان خود معرفی کنید

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com