پدرم بدرود
می دانم سی چهار سال و اندی چشم براه بودی تا شاید فرزند سفر کرده ات را، آغوش بگشایی و مهر پدرانه ات را در جان خسته و غربت زده اش بریزی
اما زمانه ی درد و حاکمان جور، این احساس و عاطفه ی زلال را در گلویت، بغض بارید و اشک به چشمانت آورد
و امروز من در این سرای ِ بی کسی فقط به گوشه ای پناه بردم تا چشمان ِ ترم، دوستان و آشنایان و یاران و دلداران را آزرده نسازد
دیشب وقتی با مامان و خواهران و برادران صحبت کردم. همه می گفتند در لحظات آخر ِ نفس کشیدنت، چشم می چرخاندی تا شاید مرا ببینی و زیر لب احمدت را زمزمه می کردی
پوزشم را بپذیر که نتواستم در لحظات پایانی کنارت باشم.
بدرود پدرم
بدرود
فرزند تو احمد
می دانم سی چهار سال و اندی چشم براه بودی تا شاید فرزند سفر کرده ات را، آغوش بگشایی و مهر پدرانه ات را در جان خسته و غربت زده اش بریزی
اما زمانه ی درد و حاکمان جور، این احساس و عاطفه ی زلال را در گلویت، بغض بارید و اشک به چشمانت آورد
و امروز من در این سرای ِ بی کسی فقط به گوشه ای پناه بردم تا چشمان ِ ترم، دوستان و آشنایان و یاران و دلداران را آزرده نسازد
دیشب وقتی با مامان و خواهران و برادران صحبت کردم. همه می گفتند در لحظات آخر ِ نفس کشیدنت، چشم می چرخاندی تا شاید مرا ببینی و زیر لب احمدت را زمزمه می کردی
پوزشم را بپذیر که نتواستم در لحظات پایانی کنارت باشم.
بدرود پدرم
بدرود
فرزند تو احمد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر