۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

مردی که با نام و خاک ِ ایران جاودانه شد


 
خبر بسیار سنگین و هضمش سنگین تر بود.
تازه از مسافرت برگشته بودم که تلفن به صدا در آمد.
دوستی در آنسوی تلفن خبر داد که همکلاسی و همبازی جوانی ام بار سفر بسته و به ابدیت پیوسه است.
در حال و هوای خاطرات آن روزهای شور و بی پروایی ِ جوانی بودم و یادها را در دهنم ورق می زدم که دوباره تلفن به صدا در آمد.
وقتی گوشی را برداشتم دوستی با صدای لرزان پرسش کرد می دانی؟
گفتم چی؟
گفت خبر جدید؟
گفتم آری
مصر شلوغ شده و در تونس اسلامگرا ها از لانه هایشان بیرون خزیدند و خواهان برگزاری مراسم نماز جمعه در خیابانها هستند. که البته نیروهای انتظامی به سزاوار گوششان را پیچانده است.
برای مصر هم متاسفم که مردم دنبال البرادعی روان هستند تا اخوان المسلمین را به حکومت برسانند.
و این بسیار خطرناک است.
داشتم همچنان ادامه می دادم که دوستم حرفم را قطع کرد و گفت نه منظورم این خبرها نیست.
گفتم پس دنبال چه خبری هستی؟
با صدای بغض کرده و گرفته گفت داریوش همایون.
گفتم سرش سلامت و اندیشه اش چون چراغی فروزان در دلهای بیشماران، نورانی و گرمتر باد
گفت اما دیگر . . .
دیگر . . .
دیگر همایون بین ما نیست
و ما دیگر هیچگاه او را نمی بینیم و نوشته ای جدید و یا مصاحبه ای تازه از او نخواهیم خواند و گوش نخواهیم داد.
ادامه داد که دیگر . . .
و من در این سوی تلفن چون برق گرفته ها زبانم در کام لال شده ماند و بزاق ِ دهانم فرو خشکیده بود.
سوزشی سوزنده درونگاه ِ گلویم را می خلید و گوشم از سنگینی این خبر ِ ویران کننده ی دل و جان دیگر صدایی نمی شنید.
و من در این لحظه فقط یاد بودم و خاطره
و همایون را در لحظه لحظه ی نوشته ها و مصاحبه هایش یاد می شدم و با او بودن را صمیمانه نفس می کشیدم.
دیگر یادم نیست آن دوستم چی گفت و من چی شنیدم اما می دانم دقایقی، تلفن کماکان روشن بود و او هم بی قرار صحبت می کرد.
صحبتی که یادم نیست و هیچ نشنیدم.
اندوهناک لباس تنم کردم و از خانه بیرون رفتم تا با خود تنها باشم و با یادش آرام بگیرم.
در خلوت تنهایی ام او را در یادم با خود همنشین کردم که برای اولین بار هفت سال پیش برایم نامه ای تشویق آمیز نوشته بود که در این آشفته بازار عرصه ی سیاسی که تریبون و منبر در دست نیروهای چپ و اسلامیون سیاه دل است، قلم را زمین نگذارم و به کارهای تاریخی و تحقیقی ادامه بدهم.
به قول دوستی چنین نامه ای آن هم از جانب داریوش همایون می تواند امضای یک تز ِ پایان نامه ی دانشگاهی باشد.
به یاد آوردم اولین باری که ایشان را دیدم در جلسه ای بود که دوستان حزب مشروطه در شهر کلن برگزار کرده بودند.
در آن جلسه من با دوستانم حضور یافتم و ایشان پشت میز خطابه در حالی که سخن می گفت چشمانش را در چشمان جمعیت می گرداند و وقتی در چشمم چشم می شد، نگاهش را متمرکز می کرد.
من در این لحظه در حالی که سرم را به نشانه ادب و درود تکانی می دادم با خود می اندیشیدم که حتمن همایون با مقایسه ی عکسم در مقالات و چهره ی واقعی ام مرا یافته است و می خواهد با چنین نگاهی مطمئن شود، همانی هستم که در تصویر از من در ذهنش نقش بسته است.
حس بسیار خوشحال کننده ای در درون ِ جان و دلم مرا بی تاب کرده بود و در ذهنم دنبال جمله ای می گشتم تا بتوانم در زمان استراحت ِ جلسه در حالی که دستش را می فشارم و بوسه ای بر گونه اش می نوازم در گوشش زمزمه کنم.
اما او بسیار بزرگتر و بی ریاتر بود که بشود وصفش کرد.
همینکه قسمت اول سخنرانی تمام شد، من با دوستانی اهل قلم و سیاست گوشه ای ایستاده بودیم و با هم گپی می زدیم.
در همین هنگام داریوش همایون به سمت ما خیز برداشت و فروتنانه قبل از هر کسی مرا در آغوشش کشید و روبوسی کرد و گفت بسیار خوشحال است که مرا می بیند.
و این در حالی بود که من از دیدارش و روبوسی کردن با او غرق در شادی ِ وصف ناپذیر بودم و دنبال جمله ای می گشتم که بتوانم با آن ادای احترام کنم.
اما همایون در حالی که دستش در دست من بود، گفت:
شنیدم سرگذشت غم انگیزی داشتید.
در حالی که لبخند می زدم، گفتم در کنار این سرگذشت ِ غم انگیز، جوانی و زندگی شور انگیزی هم داشتم.
همایون گفت، بنویسید.
گفتم حتمن و میل دارم رمانی شود و بماند برای زمان.
از این پس بود که هر بار به مناسبتی وقتی مقالات و یا جُستارهایی در باره سیاست، فرهنگ و جشن های شادی بخش  نیاکانمان می نوشتم در عین حالی که به قلم تند و صراحت کلامم انتقاد می کرد، بسیار خوشحال می شد که در این زمانه ی از خودبیگانی فرهنگ نیاکانمان را زنده می کنم.
آخرین باری که همایون را دیدم و با او روبوسی کردم باز در جلسه ای بود که حزب مشروطه ایران مشترکن با سازمان اکثریت و سازمان اتحاد فدائیان گذاشته بود.
آن روز من 20 دقیقه با تاخیر خودم را به جلسه رساندم. وقتی استراحت اعلام شد من بسوی همایون رفتم و در حالی که با هم ربوسی می کردیم، پرسید که چرا دیر کردم.
پاسخ دادم مشکلات روزمره مانع شد که سر وقت در جلسه حضور پیدا کنم.
و آخرین نامه ای که برایم نوشت و سال نو را شادباش گفت زمانی بود که جُستار " در شب ژانویه ی غریب و تنهایی " را نوشته بودم. یعنی کمتر از یک ماه پیش بود.
همایون نوشته بود:
دوست عزیزم
با درود و بهترین شادباش ها برای سال نو اول ما
اردتمند
د.همایون

شنیدن خبر مرگ همیشه سنگین است اما بعضی از این مرگها خبرش بسیار سنگین تر است. حتا سنگین تر از البرز و وسعت دردش وسیع تر از اقیانوس.
و خبر مرگ همایون از این جنس بود.
گویی البرز می لرزد
اقیانوس بی تاب است
و خزر بی قرار
بنگرید آسمان را
و تماشا شوید
 ابرهایی که باران می گریند
جنگل را رمقی نیست
تا زمزمه ای شود
و نسیم را
در حنجره ی پرندگان
 آواز
شب زنده داران را
جام ها ترک برداشته
و شراب در پیاله ی چشمان
 خونچکان است
ماه
غمگین
پنچره ی آسمان را بر روی خود بسته است
تا گریه اش را
در تنهایی  
فرو خورد
ستاره ها
 ناباورانه در آسمان سرگردانند
کویر
خاکستر ِ پیکر همایون را
عاشقانه آه می کشد
تا ذرات تنش را در خود بیامیزد

زیرا همایون وصیت کرده بود که اگر در غربت چشم از این جهان فرو بست، جسدش را بسوزانند و ذرات خاکسترش را در جای جای کویر بپاشانند تا به جانان خودش ایرن پیوند ابدی بخورد و جوانه ی ایرانخواهی اش در سرزمین ایران نهالی شود و سراسر ِ بیکرانسرای ایرانزمین را درختانی از وطندوستی و ناسیونالیسم ناب ایرانی برویاند.
بی گمان همایون در این روزگار از خود بیگانگی، انسانی بود که ذر ذره جانش ایران را در تمامیتش فریاد می کرد و تمامی اندیشه و قلم توانایش در راه ایرانخواهی خرج شد و از خود یادگاری به جای گذاشت که تا پایان تاریخ هر ایرانی به آن افتخار خواهد کرد.
و این یادگار چیزی نیست جز ایرانخواهی تمام عیار و حفظ چهارچوب ارضی و آبی ایران بر کاکل همه ی ارزشها.
همایون یکی از نادرترین ایرانخواهی بود که حساسیت تمام عیاری نسبت به چهار چوب ارضی و آبی ایران داشت و در این راه بارها قلم را به چرخش در می آورد و ما را از کوچکتر شدن ایران بیم می داد.
همایون با اینکه در گذار فکری اش انسانی لیبرال- دموکرات شد. اما هیچگاه از سنت پادشاهی عدول نکرد که هیچ.
حتا آینده ی بهتر ایران و رهایی ملت ایران را از نظر تاریخی و ریشه ی فرهنگی در نظام پادشاهی جستجو می کرد.
همایون در عین حالی که آینده ی ایران را در نظام پادشاهی جستجو می کرد اما برایش شکل نظام از الویت برخوردار نبود و عقیده داشت این لیبرال- دموکراسی است که همراه قوانین بشر باید در جای جای ایران نهادینه شود.
همایون مخالف سر سخت تجزیه طلبی و ملت سازی در ایران بود و در این باره مقالات پر ارزشی از خود به جای گذاشت که می تواند چراغ راه ایراندوستان و تمامیت ارضی خواهان شود.
البته در این راه دشوار بسیار ناسزا شنید و ملامت ها از جانب گروه های تجزیه طلب بر او طوفان وار تگرگ بارید اما همایون خم به ابرو نیاورد و با استقامتی شگرف و اندیشه ای ممتاز با صبوریت بی همتا بر نوشته های همه ی غرض ورزان، هتاکان چپ و راست و تجزیه طلبان با کلام متین و جملاتی فصیح پاسخ داد و ایرانیان را به فردای ایران چشمانشان باز کرد.
همایون با اینکه هیچ سنخیتی با اسلامیون و اسلام در هر رنگش نداشت اما برای آسیب ندیدن ایران از هر حرکتی که رو به جلو بود، پشتیبانی می کرد و برایش فرق نمی کرد که این حرکت را چه کسی رهبری می کند بلکه مهم این بود که ایران آسیب نبیند و ملت ایران با هزینه ی کمتر به رها شدن ایران و ایرانی برسند.
همایون در واقع در این شرایط بی مایگی روشنفکران الماسی بود در آسمان ِ سیاست ایران که برق زلال ِ اندیشه اش درونگاه ی کدر و تیره و تار معیوب اندیشان را روشن می کرد تا تکانی به خود دهند و به خویشتن خویش ایرانی خود بیشتر بیاندیشند.
و من بدون هیچ کتمانی اعتراف می کنم که از همایون بسیار آموختم و راه ایراندوستی را در مکتب او درس خواندم و چون او به این نتیجه رسیدم که برای ما ایرانیان از هر زبان و قومی، بالاتر از ایران ارزشی وجود ندارد.
و چون او به این نگاه رسیدم که ایران یک کشور و یک ملت است.
چون او به این اندیشه راه یافتم که رهایی ایران باید ابتدا رها شدن ایرانی از فرهنگ خاورمیانه ای باشد.
اما افسوس و دریغ و درد که در این زمانه ی تنهایی روزگار بر ما جفا کرد و او را ار ما گرفت و تنهاترمان کرد.
ای کاش می بود و به قول خودش نا گفته و نا نوشته ها را می گفت و می نوشت.
ولی با همه ی این درد جانسوز که او را در این تنهایی از دست دادیم، خوشحال باشیم که یادگارهایش با ما هست و می توانیم از توشه ی دانش به جای ماده اش برای رسیدن به مقصود بهره بگیریم و چون او به ایران عشق بورزیم.
عشقی که همایون هیچگاه و در هیچ شرایطی از آن غافل نشد و با تمامی توان و جان و اندیشه اش در این راه  عشق ورزید و عاقبت در راه ایران ِ جانش، جان بداد.
بدرود همایون بزرگ
در پایان
تسلیت به خانم هما زاهدی،فرزاندان و نوادگان همایون بزرگ و همچنین حزب مشروطه ایران
در غم و اندوه از دست رفتن اندیشمند بزرگ و فرزانه ی بی همتای تاریخ معاصر ایران، داریوش همایون، پرچم ایران قامت خم کرد و در سوگش ایرانخواهان را اشک در چشمان آورد.
اما خوشا بر ایراندوستان که همایون در تمامی فعالیت 70 ساله اش بذری در دلهای جوان کاشت که امروز نهالی شده که به سوی درخت شدن قد می کشد
.


یکی بودیم
پیشکش به پیشانی ِ شرف ِ تمامیت ِ ارضی و آبی ایران، داریوش همایون

یکی بودیم
یکی
همواره
 یکی
هر چند
 رنگارنگ
ولی
هماهنگ
جلای
ِ رنگش

هر چشمی را
خیره
و
هر دلی را
 چیره
اما
اما
این همه
رنگارنگ

در
قالبی هماهنگ

تیره دلان را
خوش نبود
و
هم اکنون
نیست
کوشیدند
به مرگ
و
امروز
می کوشند
به ننگ
تا
این رنگارنگ را
به نا هماهنگ
بدرند
اما
نمی دانند
که ننگ را
در
رنگ
مکانی ن
یست

زیرا
ما هستیم
چون کوه
پر استقامت
که صلابت
می باریم
بر  
هر ننگی
و
چون رود
جاری
و جوان

می زداییم
از خود
هر
خسی را
و کنار
می رانیم
هر کفی را
www.apanahan.blogspot.com

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

انقلاب ِ سپید ِ شاه وُ ملت خجسته باد



ششم بهمن ماه سال هزار و سیصد و چهل و یک ِ خورشیدی، در تاریخ ِ جهشوار ِ ایران، از دنیای کهنگی و عقب ماندگی به جهان ِ نو و مدرن، جایگاه ِ ویژه ای دارد.
از پس این روز و رویداد است که جامعه ی کهنه ی ایران فرو می ریزد و بر خاکروبه های آن، ایران ِ مدرن بنا می شود.
در بسیاری از عرصه ها نیروهایی که سالها از فعالیت اجتماعی محروم بودند، دیوار جهالت را شکستند و با انرژی بی همتا وارد اجتماع شدند که در رأس این عرصه ها باید از عرصه ی زنان یاد کرد که بر کاکُل همگی می درخشد.
اما در برابر این حرکت ِ روشنایی آفرین ِ فردا و فردا ها، نیروهای ِ ایست تاریخی قرار داشتند که با تمامی قوا در مقابلش صف آرایی کردند و در این صف آرایی بدون کوچکترین شرمی در پشت ِ عقب مانده ترین قشر تاریخ قرار گرفتند و غائله ی پانزدهم خرداد ِ سال چهل و دو را آفریدند.
از این پس بود که این نیروها برای به بن بست کشاندن دریای ِ خروشان ِ رویداد ِ ششم بهمن، همراه با مرتجعین ِ واپس مانده و نیرو هایی که با حمایت بیگانگان، سلاح ِ جهل بدست گرفته بودند تا با تخریب و ترور، جامعه ی رو به رشد را بر سر مردم خراب کنند، دست در دست هم، فاجعه ی بیست و دو بهمن ماه ِ پنجاه و هفت را سبب شدند.
آری 
چهل و هفت سال پیش، بادی فرح بخش بر پهن دشت ایران زمین وزیدن گرفت که چهره ایران را در تمامیتش، جوان کرد.
 جوانه های سبز ِ زندگی ِ مدرن، در باغ ِ بزرگ ِ پر درخت ِایران، سَرَک کشیده بودند تا به غنچه تبدیل شوند و در بهار ِ شکوفه باران ِ شکفته گی ِ ایران زمین، لبخندی به لب باز کنند.
عطر ِ دل انگیز ِ جوان کننده و زندگی آفرین ِ نوآوری، شرایط ِ کهنه ی فضای ِ سراسر ِ ایران را معطر کرده بود و گلاب ِ گلهای ِ گلستان ِ ایرانزمین، کهن دیار ِ یاران را رایحه ای از بوی خوش نوسازی، در شامه ها نوازش می داد.
گلهای یاس دهان باز کرده بودند تا عصاره ی معطر خود را به جشنی در هوای شادمان  و شادی گستر ِ سراسر ایران، عطر افشان کنند.
قناریها و پرندگان ِ عاشق، همآواز با آواز ِ شاداب و شوق آفرین مردمان پهن دشت ِ بی کران سرای ِ ایرانزمین، سروده های ِ بهاری خود را در چهچه ای به لب ترنم می کردند.
کبوتران، گردن فرازتر از همیشه، در فضای ِ جشن گون ِ مردمان، جهت شوق رسیدن به یار، معشوق ِ جگرسوزشان را چرخشی مستانه تر می زدند و در غریو شادی ِ ازدحام ِ شهرها و محله ها، یکدیگر را آغوشی عاشقانه و منقار بوسه ای دلربایانه، مهمان می کردند.
جویبارها را غلغله ی شادمانی، از شرشر آب ِ زلال، آرام نبود و تن خود را عاشقانه به قلوه سنگها می ساییدند تا در لذت هماغوشی با آن، لحظات ِ شور انگیز خود را فریاد کنند.
آبشارها، در شریان های کوههای مغرور و استوار، در همیاری این جشن ِ ایران گستر، بی قرار می دویدند تا سقوط  ِ عاشقانه خود را جهت پیوند خوردن با جشن بزرگ به نمایش بگذارند.
 چهره ی شهرها و روستاها با آرایشی متین جلوه گری می کردند.
گل ِ لبخند، بر لبان ِ سالیان ِ خاموش ِ روستائیان، نشسته بود و بذر ِ زندگی ِ نوین را در زمین ِ متعلق به خود می پاشیدند تا در جشن ِ برداشت ِ مهرگان، مهر را در سرسرای ِ کاشانه شان جاری کنند.
کودکان مدرسه رو، با الوانی از لباس نو وپرچم سه رنگ بدست، در ازدحام خیابانها و کوچه ها دست افشانی می کردند.
دختران، این سالارزنان ِ آینده، با موهای افشان به آفتاب سلام می کردند و لطافت ورعنایی را خرامان خرامان بر چهره شهر می پاشیدند.


همه جا رقص بود
همه جا آواز بود
همه جا شادی و شادمانی بود


همه جا شور بود
همه جا سرور بود
همه جا صفا بود
همه جا عشق بود
همه جا خنده بود
در کلاس سوم ابتدایی، خانم معلم ما، یکپارچه ذوق بود و با لباس ِ مدرنش، افکار کهنه را در ذهن ما بچه های ِ در حال رشد می شست تا به زیبایی و عطر ِ معطر ِ گلاب ِ زندگی ِ مدرن، آغوش باز کنیم و جامه ی کهنگی و زشتی و عقب ماندگی را از دل و جان و تن بیرون آوریم.
تکان ِ اجتماعی، در تمامی ِ کالبد جامعه، حرکتی در همه سو برای سازندگی ایجاد کرده بود.
جاده های خاکی یکی بعد از دیگری قیر اندود شده و در کوتاه زمان به جادهء اسفالته تبدیل می شدند.
لباسهای ژنده و وصله دارمحو می شدند و جای آن، جامه ی نو بر اندام جلوه می فروخت.
رونق اقتصادی در چهره ی بازار، فزونی ِ کالا و قدرت ِ خرید ِ مردم را افزون کرده بود.
خانه های گلی یکی پس از دیگری جای خود را با ساختمانهای بلوکی و آجری عوض می کردند.
جوانان ِ شهر، چه دختر وچه پسر، جوانه های عشق سالاری را در کوچه ها و خیابانها رشد می دادند تا به غنچه تبدیل شوند و در بهار ِ بلوغ،  پس از گره خوردن با جویبار ِ عشق، باران ِ عاشقانه ها را در دلها بباراند.
نو آوری ونوسازی در همه سو، سو سو می زد.
دهقانان پس از سالها زجر و بیگاری برای ارباب، صاحب زمین شده بودند و بذر شوق را در زمین خود می کاشتند تا سفره مردم را شوق افشان کنند.
داس ِ برزگر، ساقه گندمی را درو می کرد که خود بذرش را کاشته بود و اینک آن را به خانه می برد بدون اینکه اربابی بالای سر داشته باشد.
جنگلها از دست چپاول گران ِ طبیعت ِ سبز، بیرون کشیده شد ه بود تا اکسیژنش را هر چه بیشتر در" دمی "، درون ِ سینه ی شهروندان ایران فرو دهد و طراوت و گوارایی ِ گلاب گون ِ نسیم ِ جان بخش و روح نواز را در چهره ها نوازش دهد.
دیگردست غارت گران ِ درختان ِ حیات بخش ِ طبیعت، در هرشکلی کوتاه شده بود و جنگل و مرتع در تمامیتش به ملت تعلق گرفته بود.
زنان، این سالارانهمسران و آزاده دختران برای نخستین بار پس از تازش ِ تازیان به ایران ِ جان ِ همه ی جانان، از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن به سزاوار برخوردار می شدند و سرنوشت زندگی ِ اجتماعی خود را رقمی به قدم، قلم می زدند.
باز شدن ِ پای ِ زنان در عرصه های اجتماعی و عرضه کردن صلاحیتهای بی همتای انسانی، چهره ی شهرها و حتی روستاها را دگرگون کرده و زیبایی و لطافت را در چشمان ِ جامعه، به فزونی افزون بخشیده بود.
شتاب ِ شوق آفرین ِ زنان، انرژی مردان را از قید جهل و جهالت و خرافات و تنگ نظری، آزاد کرد و در کنا زنان ِ سالار ِ جامعه، جهشی پروانه وار، به عشق ِ انداختن طرحی نو در آسمان ِ ایرانزمین به پرواز در آمدند.
ازدحام ِ شگفتگی در غوغای ِ شهرها افزون شده بود و جامعه ی شادمان، از شادی ِ دریدن کهنگی و باز کردن قفل جامعه ی بسته، شاداب شده بود.
همه جا رقص بود و پایکوبی
همه جا شوق بود و ذوق ِ زندگی
همه جا شاداب بود و شادی و شادمانی
همه جا آواز بود و ترانه های بهاری
همه جا صدای خوش بود و چهچه ی قناری
همه جا زیبا بود و روشن و آفتابی
همه جا خنده بود و خرسندی و خوشحالی
همه جا شکوفه بود و شکوه بود و شکوفایی
همه جا صفا بود و صدا بود و سالاری
کارگران در سهام ِ کارخانه ها سهیم شده بودند و آینده ای درخشان را برای خود و فرزندانشان ذخیره می کردند.
چکش ِ سازندگی شان هرروزه بر سندان ِ جهالت وعقب ماندگی فرود می آمد و فزونی ِ تولید، در همه سویش، بازارها را انباشته بود.
کار برای سازندگی ِ ایران، جهت نیل به سمت ِ رفاه اجتماعی، کارگران را انرژی آزاد کرد ه بود تا حاصل ِ کارشان را در رونق ِ اجتماعی رویت کنند و خود از این رونق کامیاب.
بیکاری مقوله ای غریب شده بود و جامعه، همه ی نیروهای ِ راکد مانده را جذب کرده بود و دست مردم به حدی پر شده بود که توان خرید آنها را افزون کرده بود.
پیشرفت را مانعی متوقف نمی کرد وسر ِ آن داشت که در عقب افتاده ترین نقاط کشور، فرزندان محروم را از جهل ِ بیسوادی و تعصب ودگم خرافات سالاران، بیرون کشیده و چشم آنها را به آینده ی روشن باز کند.
به همین منظور بخشی از مشمولین خدمت وظیفه ی اجباری به دور ترین ومحروم ترین آبادیهای کشور تحت نام سپاه دانش اعزام شدند و پرده جهل و بیسوادی را با همتی طاقت فرسا دریدند ونور ِ دیدگان ِ محرومان از سواد را فزونی بخشیدند.
برای ریشه کن کردن بیماریها وجلوگیری از هلاک شدن محرومان از امراض و نبودن بهداشت، سپاه بهداشت شکل گرفت تا در حد توان، بتوانند مناطق محروم از بهداشت را با بهداشت آشنا کنند.
این اختصار نوشتاری که در بالا آمد همگی شروع یک حرکت ظرفیت آفرین بود به سوی آینده ای روشن و شکوفا.
ششم بهمن ماه 1341، سحرآغاز کرده بود و پادشاه ایران در یک نطق رادیویی شش اصل اولیه ی رفرم ارضی و... را اعلام کردند تا دست مایه ای شود برای یک حرکت شورانگیز، جهت واژگونی ِ سیستم کهنه و بسته ی اجتماعی و پرواز ِ پروانه وار به سمت دنیای نوین.
وقتی که دیپلم متوسطه را گرفتم 10 سال از شروع رفرم ارضی و...می گذشت و به عینه می دیدم که طی این 10 سال چهره ی کشور در همه عرصه ها تغییری آینده ساز کرده است.
دهه پنجاه خورشیدی دهه شکوفایی و گل دادن نهال فرو رفته ی رفرم در جان ِ جامعه بود وما هرکدام به تناسب از باغ پیشرفت گلی می چیدیم.
این رویداد ِ تاریخی، نقطه ی عطفی بود جهت گزار از جامعه فئودالی به سمت جامعه باز سرمایه داری که در بطن و ضمیر و ذهن خود ترقی خواهانه بود و حمایت همه جانبه از این حرکت آینده دار و آینده ساز از وظایف نیروهای ترقی خواه در همه رنگش محسوب می شد.
صرف ِ مخالف بودن با شخص پادشاه هیچ مشروعیتی را در مخالفت با طرح رفرم ارضی و.... برای آنها مجاز نمی کرد. و هر گونه مخالفت با این طرح ِ ترقی خواهانه و پیشرفت آفرین در واقع آنها را همسو با کهنه اندیشان و همکاری با جهالت سالاران می کرد.
پس عجیب نیست که همه ی این به اصطلاع آزادیخواهان ونیروهای ِ مترقی از طیف ی ملی گرفته تا تیره مذهبی با روبان ِ ملی و یا نیروهای نمازگزار به سمت کرملین گرفته تا نیروهای دیگر در همین طیف ها در مخالفت با طرح رفرم ارضی و ... پشت غائله ی خمینی در 15 خرداد 1342 علم برافراشتند و سینه ها را با مشت و زنجیرها را بر پشت خود کوبیدند تا بر آزادی ِ زنان برای انتخاب کردن و انتخاب شدن، بسان تازیان، تازش کنند.
و کردند آن تازش را
به پا کردند آن غائله را


کُرنش کردند آن دیو را
دریدند آن آزادی را
هجوم بردند آن نوآوری را


مسخره کردند مردم را

و عاقبت در یک ماراتن ِ نفس گیر ِ ضد ملی، ضد ترقی، ضد روشنایی، ضد سازندگی و ضد آزادی با مرتجع زمان همدست شدند و ملتی شریف را به قربانگاه فرستادند و کشور ایران را دو دستی تقدیم دیو سیرتان کردند و خود به شدیدترین شکل ممکن سیاست شدند.
می گویند و چه عبث هم می گویند که محمد رضاشاه نمی خواست آن رفرم را انجام دهد بلکه با زور ِ کندی و با تحمیل دکتر علی امینی وادار شد آن رفرم را انجام دهد.
می گوییم بسیار خوب ولی این رفرم انجام شد حال چه امینی می کرد و چه شخص پادشاه، در صورت مسئله هیچ تغییری ایجاد نمی کند.
مهم، نفس رفرم بود که انجام پذیرفت و جامعه را از حالت بسته باز کرد و انرژی ها آزاد نمود.
می گویند بانی طرح اصلاحات ارضی، آقای حسن ارسنجانی بوده که پادشاه به نام خود ثبت کرده است.
می گوییم آن طرح در واقع برای اصلاحات ارضی ایران تدوین شده بود و دیدیم که در جهت نو کردن ایران خرج شد حال چه به نام پادشاه ایران باشد و چه بنام حسن ارسنجانی.
مطرح کردن چنین اشکالاتی در واقع بهانه ای بیش نیست که نشان از ذات ویرانگر دارد. به همین سبب است که تمامی حرکت های غرورآفرین ِ آینده ساز ِ آن پدر و پسر را به سخره گرفتند و بر آنها تاختند، هر آنچه داشتند باختند و با سر در اندرون مآتحت ِ دیو جماران فرو افتادند.
کوته بینی، تنگ نظری و ضدیت کور، منطق و علم ِ عمل اجتماعی را در ذهن هاشان بیرنگ کرده بود و جای آن کپک، در خانه مغزشان لانه ساخته بود.
 این حضرات نمی دانستند که هر عمل ِ اجتماعی را علمی است و منطق و یا حسابی است و کتاب.
به این معنا:
که اگر جریان ویا فردی به عناصر ترقی خواهی در یک حرکت شکوهمند، به هر بهانه ای تازش کند، از محدوده و طیف ِ ترقی خواهی خارج می شود و به کهنه گرایی سلام می کند.
به همین سبب است که چنین نیروهای به ظاهر ترقی خواه در آن سالهای آغازش ِ پرش ِ پروانه وار به سمت دنیای نوین با تازش بر سازندگی و نوآوری، در اندرون ِ چاه ِ جهالتسالاران و حجرهای تنیده شده از تار ِ عنکبوت ِ کهنه پرستان فرو رفتند.
چهل و پنج سال از آن حرکت شکوهمند می گذرد و افسوس ودریغ که تا به امروز ندیده ام عناصر ویا جریانی از طیف چپ گرفته تا ملیون و مذهبیون با روبان ملی و و و از آن رویداد، یادی بکنند و یا از آن تاریخ، قدمی به قلم آشنا کنند.
همچنین ندیده ام که از رویداد ِ آزاد ساز ِ زنان، از پرده حجاب ِ بندگی و بردگی، نیروهای ترقی خواه بویژه زنان در طیف ِ چپ، قلمی روی کاغذ بچرخانند.
این انتقاد را بیش از هر کس و یا جریانی به زنانی می کنم که ادعا دارند آزادیخواه هستند و مدعی برابری با مردان.  اما روزی را که تاریخ ِ زمان، آنها را از چادر و چاقچور بیرون کشید، جشن نمی گیرند که هیچ، حتی یادی از آن نمی کنند.
شهامت در این نیست که اسلحه در دست بگیریم و پاسبان ِ سر محل را تیرباران کنیم و یا رگ گردن برجسته کنیم و شعارهای بی شکوه و بی غرور بدهیم.
شهامت در این نیست که ژست ترقی خواهی به خود بگیریم و حرف های بی مالیات را بلغور کنیم.
 بلکه شهامت در این است که تاریخ خود را بخوانیم و از رویدادهای آن، بدون هیچ واهمه ای، آن چه را که گذشت حال چه خوب و یا چه بد، پاسش بداریم و یا معایبش را بگشاییم و راه نوین تری را نشان دهیم نه اینکه سکوت کنیم و از کنار تاریخ بگذریم.
با این دیدگاه به سالروز ِ رویداد ِ خجسته ی ششم بهمن 1341 سلام می کنم و آن روز نوین و آینده ساز را که نقطه عطفی بود جهت گذار از جامعه فئودالی به جامعه باز ِ سرمایه داری، در دل و جان خود گرامی می دارم.
نویسنده: احمد پناهنده
 a_panahan@yahoo.de


۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

ای تبهکاران ِ تاریخ


برای همه ی ایرانیانی که بی رحمانه بوسیله ی آخوندان پلید گردن زده می شوند.


ای تبهکاران تاریخ بس کنید اعدام را
بنگرید حال پریشان مادری گمنام را

گر نمی بینید سرشک ِ کودکان از بی کسی
بشنوید اشک ِ یتیمان، خونچکان در جام را

ناله ها آید ز هر کوی وُ ز هر کاشانه ای
بنگرید اشک ِ جگر سوز، دختری نا کام را

گر کَرید وُ گوش سنگین زجه ها ناید به گوش
بین تو همسر کشته را لال و زبان در کام را

حیرتم از این همه جور وُ جفا با تیغ ِ دین
خنجر ِ کین می درید قلب وطن را مام را  


ای تبهکاران تاریخ بس کنید کشتار را
بنگرید آینده ی تاریک خود، فرجام را

تاریخا بسپار به خاطر، این آخوندان ِ پلید
می کشند ایران و ایرانی ز بام تا شام را


سُراینده: احمد پناهنده


۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

فرجام ِ اسلام ِ سیاسی در ایران


image001


مقدمه
بر این باورم که فراهم شدن پایه های قدرت برای تیم احمدی نژادها در رأس حکومت ِ جهل و جنون ِ اسلامی در واقع بالا کشیدن پس مانده های متعفن ِ همین حکومت و غرق شدن ِ تمامیت حکومت اسلامی و اسلامیون در همه ی طیف هایش در چاه بی انتهای لجن و مدفوع و فضله های جمکران است.
به معنای دیگر  تیر خلاص و یا بازگشت این از گور گریختگان تاریخ به جای سزاوار ِ سراپا آلودگی   و طلم و ستم و کشتار صدر اسلام است.
از همان آغاز قدرت گرفتن این رجاله های بی مقدار بر این باور بودم که این تیم هر چند عرصه ها گوناگون زندگی ِ اجتماعی و سیاسی را بر ملت ایران سخت تر می کنند اما از دل این سخت گیری ها حرکتی متولد می شود که می تواند برای همیشه دودمان این جرثومه های پلیدی ِ حاکمان اسلامی را در همه رنگش دود کند.
البته می دانم بسیارانی را که دل به همین حکومت اسلامی بسته بودند و همچنان بسته اند و در این حکومت و یا در حاشیه اش به نان و آبی یا جاه و مقامی و یا منافع هنگفتی از کیسه ی ملت رسیده اند و این " انقلاب شکوهمند ِ سلامی " را از دستاوردهای مبارزاتی ضد وطنی خودشان می پندارند، این نگاه چون تیری باشد در چشم و قلبشان.
برای همین تا امروز با همه ی توانشان به ازای نابودی کشور و قربانی کردن زندگی ملت ایران چوب ِ زیر بغل ِ همین حکومت بی رحم و ضد انسانی را نقش آفرینی کردند و کماکان می کنند.
و امروز که حکومت اسلامی در حال ویران شدن است این بی مایگان در قالب اپوزیسیون به فغان در آمدند و برای ولی فقیه ایرانی کُش نامه می فرستند تا مبادا با ادامه ی این حرکت خطر آفرین دستاوردهای " انقلابی شان " بخوان ویرانی ایران را بر باد دهد و انقلابشان بر سر بی مقدارشان آوار شود.
و چنین است که آن یاروی جیره خوار ِ رفسنجانی در لندن و گماشته شده اش در بی بی سی لندن در جلد خبرنگار، بوی خطر و الرحمان حکومت اسلامی را حس می کند و برای رفسنجانی گریبان می درد تا بلکه شاید او را از زیر تیغ " رأفت اسلامی " نجاتش دهد و بر طول و عرض عمر همین حکومت اسلامی بیافزاید.
در دیروز ِ نزدیک در همین باره مطلبی از این قلم به نگارش در آمد که این روزها در آن به درستی پیش بینی شده بود.
اینک مایل هستم یکبار دیگر این نوشته را در معرض نگاه ملت ایران بگذارم تا با دود شدن این رجاله گان ِ حاکم در پس این تیغ کشیدن ها، فردایی روشن در چشمان همگی نور امید و آزادی بتاباند. 


فرجام ِ اسلام سیاسی در ایران


آنجا که پوزه ی اسلام ِ سیاسی در مقابل ناسیونالیسم ِ نگهدارنده ی ایرانی به خاک مالیده می شود، اسلامیون ِ نوع ِ جمکرانی حاکم برای تسکین این شکست ، خودشان را در غریو شادمانی ملت بزرگ ایران به عوامفریبانه ترین شکلی نفوذ می دهند و در حالی که برای منشور کورش دستشان را جهت ِ یارگیری و همراهی با شادی ملت ایران به هم می زنند،همزمان پیشانی شان را برای اسلام به نشانه ی تسلیم و خواری به زمین می سایند.
در این میان سنگواره های اسلامی از همه رنگش از ترس اینکه مبادا عنقریب اسلامشان ریق رحمت را سر کشد، دیوانه وار به فغان آمدند و بر سر و سینه می کوبند و فریاد می کشند وا اسلاما
و چون حریف حاکمان اسلامی از نوع امام زمانی نمی شوند، هر یک با انشاء خاص خودشان دست به سوی دامن " رهبر معظم انقلاب " دراز می کنند و اندر مظالم دولت جمکران بر اسلام ناب محمدی شان شکوه ها سر می دهند و اشک ها از چشمانشان جاری می کنند تا نگذارد اسلام سیاسی از قدرت واژگون گردد.
غافل از اینکه شخص " معظم رهبری " برای از میدان بدر کردن افعی هایی که در اطراف لانه اش کمین کرده اند، به این عوامفریبی ِ مردمفریب چراغ سبز نشان داده و دست عوامل خودش را در این میدان ِ گشاده ی جنگ ِ قدرت باز گذاشته است تا بتواند با کشیدن یک دیوار حفاظتی به دور خود، از زهر کشنده ی جناح رقیب تا وقتی که زنده است،  در امان بماند.
به معنای دیگر این سنگواره های اسلامی نمی دانند که اگر " مقام معظم رهبری " بخواهد لگام به پوزه ی احمدی نژادها بزند، در واقع طناب دار را داوطلبانه در گردنش انداخته است.
به عبارتی فراموش کرده اند که در این میدان ِ فراخ و بی رحم جنگ ِ قدرت، افراد فرصت طلبی چون رفسنجانی در کمین نشسته اند و با تعریف و تمجید دروغین از خامنه ای به انتظار ایستاده اند  تا پشت او را با این چُس ناله های بی محتوا خالی کنند و توازن قدرت را به سمت خود بچرخانند و سپس با گردن زدن خامنه ای و یا به حاشیه کشاندن او تیغ را بر گردن این سنگواره های اسلامی بگیرند.

دورنمای تمامیت جناح های حکومت اسلامی


بی گفتگو دیر زمانی است که تاریخ مصرف این به اصطلاح اصلاح طلبان حکومتی تمام شده است و آخرین تلاش این وامانده گان اسلامی برای کسب قدرت ِ دوباره، خرداد ماه سال 88 بود که با همه ی قوا به میدان آمده بودند تا با تبلیغات عوامفریبانه و تمسک جستن به اسلام رحمانی ِ دوران طلایی امامشان قدرت را در یک کارزار زار به اصطلاح انتخاباتی از نوع منحصر به فرد نظارت استصوابی شورای نگهبان کسب کنند.
غافل از اینکه آن شورایی که این کسان را تایید صلاحیت کرده بودند، این قدرت را هم  دارند که از صندوق انتخابات، کاندیدای مورد علاقه خودشان را در بیاورند.
اما برای رونق بازار انتخابات این کسان را به بازی گرفتند تا هم وانمود کنند در حکومت اسلامی انتخابات برگزار می شود و هم چهره ی این کسان را در شوی تلویزیونی در قبل از انتخابات، به لجن بکشند و در کنارش ثروت تاراج کرده ملت ایران، توسط این کسان را افشا کنند.
در واقع قبل از اینکه انتخابات برگزار شود، شورای نگهبان و " مقام معظم رهبری " نفر مورد علاقه شان را انتخاب و یا انتصاب کرده بودند.
در این شرایط است که رفسنجانی به فراست در می یابد که می خواهند او را قربانی کنند و بعد برای نجات خود و تضمین آینده اش، با انتشار نامه ی سرگشاده ای به خامنه ای دست به یک ریسک مرگبار می زند تا شاید بتواند با ترساندن او و مردم توازن قدرت را به سمت خود بچرخاند.
این در حالی است که کروبی و موسوی و خاتمی بدون شناخت از شرایط، چون کودکانی که یک آب نبات چوبی انتخابات دستشان داده باشند، وارد دامی می شوند که خامنه ای و دولت جمکرانی و شورای نگهبان برایشان پهن کرده بودند.
غوغای بعد از انتخابات و سنگر گرفتن پشت مردم جهت قدرت نمایی، در واقع ترساندن حریف بود نه پائئن کشیدن قدرت حکومت اسلامی از نوع امام زمانی.
اما مردم را در سر سودای دیگری بود و می خواستند از شرایط بدست آمده آرام آرام از اسلام سیاسی و حکومت اسلامی در یک کارزار نافرمانی مدنی و بدون خشونت با شعارهایی چون " جانم فدای ایران، جمهوری ایرانی ( بخوان نظام پادشاهی )" و و و عبور کنند و جامعه ی ایران را به صاحبان ذیصلاح خودشان که همانا ناسیونالیست های ایرانی که با تاریخ بیش از 2500 سال تمدن و فرهنگ پادشاهی هستند، بسپارند.
جامعه ای که به ناحق و با ناسپاسی روشنفکران و عدم درک سیاسی و تاریخی سازمان های چپ در همه رنگش در بهمن سال 57 به خمینی سپرده شد تا این شرایط ِ زندگی ِ مرگبار و ایران بر باد ده را برای همه ی ایرانیان فراهم کند.
زمان زیادی لازم نبود تا ماهیت نا پایدار و نا پیگیر رهبران خود خوانده ی جنبش سبز بر همگان روش شود.
روز عاشورای ِ سینه زنان حسینی ِ همین حکومت اسلامی نقطه ی عطفی بود تا هم ماهیت این رهبران خود خوانده ی اسلامی برای مردمی که هنوز نسبت به آنها توهم داشتند، روشن شود و هم ماهیت ِ خواست های مردم برای رهبران خود خوانده معلوم گردد که آنها به کمتر از سرنگونی تمامیت حکومت اسلامی رضایت نمی دهند.
از این پس است که این رهبران خود خوانده برای نجات اسلام از نوع رحمانی اش فقط به اطلاعیه دادن بسنده کردند و مردم را به سکوت فرا خواندند تا مبادا با باز شدن پای مردم به خیابان ها، حکومت اسلامی در تمامیتش جارو شود.
البته در این میدان نبرد رفسنجانی در قیاس با آن سه نفر دیگر با هوش تر بود و وقتی دید مردم با این جنبش می روند اسلام سیاسی و حکومت اسلامی را در تمامیتش به بزیر بکشند و توازن قوا را به سمت نیروهای ناسیونالیست ایرانی بچرخانند، پایش را به آرامی از صحنه ی قدرت کنار کشید و سکوت پیشه کرد و سپس آهسته آهسته به شکل خزنده صف خود را از دوستان دیروزی اش جدا کرد و به مداحی خامنه ای پرداخت تا شاید با چنین حیله ای بتواند خامنه ای را از حلقه ی دولت جمکرانی و سپاه و شورای نگهبان جدا کند و به سمت حلقه ی دوستان خودش بکشاند.
پنداری  خامنه ای را ابله ای فرض کرده است است که قدرت فهم ِ شرایط و شناخت ماهیت ِ چنین دوستانی را ندارد و نمی داند که در صورت انجام کوچکترین خطا و یا نشان دادن اندک تزلزلی عمامه ی ولایتش را از دست می دهد که هیچ حتا به جانش هم ایمن نخواهد بود.
اما خامنه ای تا کنون نشان داده است که درون و پشت ِ ذهن این دوستان فریبکار و افعی گون  را به تمامی خوانده است و می داند که راه برگشتی برایش متصور نیست.
به همین خاطر کوچکترین عقب نشینی را در مقابل این جناح چون زهر مهلکی می داند که می تواند در اندک زمان ممکن دودمانش را هلاک کند و بر باد دهد.
با این تفاسیر معلوم می شود که در این میان " اصلاح طلبان  " و رهبران خود خوانده ی جنبش، تاریخ مصرفشان تمام شده است و عنقریب است که هر یک از این سه نفر در خوش بینانه ترین شکل مفروض، خودشان را در کنج قفس رافت اسلامی ببینند و از شربت شیرین نوازش های اسلامی بهره بیشتری ببرند.
حال می ماند جناح احمدی نژاد با همه ی عمله و اکره اش در بسیج و سپاه و لباس شخصی ها که تا این زمان خامنه ای را با همه ی اما و اگرها با خود و در کنار خود دارند.
جناح احمدی نژاد تا کنون نشان داده است که برای کسب تمامی قدرت در حکومت اسلامی خیز برداشته است و حتا نشان داده است، بادی نیست که با تشر علی خامنه ای بلرزد و میدان ِ قدرت را خالی کند بلکه با پشت گرمی از سپاه و بسیج و ارازل لباس شخصی چنان درسی به " اصلاح طلبان " داده است که حتا رفسنجانی را با همه ی سابقه اش در انقلاب و همچنین قدرت بی همتایش در حکومت به زانو در آورد.
امروز هم برای خلع سلاح کردن دایناسورهای حوزه نشین قم با ایرانگرایی و منشور کورش چنان بر سر اسلامشان می کوبد که گویی تاریخ مصرفشان دیر زمانی است با تمامی ِ فقهایش تمام شده است.
و آنچنان برهنه و بی پروا در روز روشن به حریم خانه ی این دایناسورها هجوم می برد که گویی جاسوس بیگانه هستند و آمدند روزگار را بر دولت جمکرانی شان تیره و تار کنند.
بتا براین خامنه ای در این وسط راهی برای عبور از این بحران مرگبار که سرتا پای اسلامشان را گرفته است، ندارد. به این معنی اگر بخواهد به جانب حلقه ی دوستان رفسنجانی برود و جناح احمدی نژاد را قربانی کند، دو حالت از هم اکنون قابل پیش بینی است.
یکم:  چنین چرخشی ممکن است  به جنگ داخلی و یا یک کودتای نظامی کشیده شود که اولین قربانی همین خامنه ای خواهد بود.
دوم: اگر هم در خوش بینانه ترین شکل مفروض کار به جنگ داخلی و یا کودتا کشیده نشود و قدرت با رفتن خامنه ای به سمت جناح رفسنجانی تغییر ِ مسیر دهد، باز هم خامنه ای به جان و آینده ی خود و خانواده اش ایمن نخواهد بود. زیرا در این حالت نه دیگر ولی فقیه خواهد و نه " رهبر معظم انقلاب "، بلکه مهره ای می شود اسیر در دست رفسنجانی و باندش.
اما با شناختی که از خامنه ای موجود است، به نظر می رسد که او تا وقتیکه زنده است چنین خطایی نکند. معنی اش این است که او بطور غریضی این حس را دارد که بفهمد نباید از پلکان قدرت، پله ای پایین بیاید زیرا به خوبی اطرافیانش را می شناسد که چه افعی هایی هستند.
یادمان باشد که او هنوز از کابوس آن نامه ی سرگشاده ی رفسنجانی بیرون نیامده است و به همین دلیل برای از دست ندادن موقعیت خود در حکومت اسلامی، شخصن وارد کارزار شد و دستور سرکوب تمام عیار جنبش رنگارنگ را داد. و این مقوله ای بود که رفسنجانی و جناحش از درکش عاجز بودند و وقتی که دیدند خامنه ای را خیال کوتاه آمدن از قدرت در سر نیست، هر یک به مقتضای حال و توانش عقب نشینی را بر ماندن در کار زار جنگ قدرت ترجیح دادند.
با این نگاه و تحلیل از اوضاع ورشکسته ی " اصلاح طلبان " و جناح رفسنجانی اکنون میدان قدرت برای جناح احمدی نژاد با حمایت همه جانبه خامنه ای و شورای نگهبان گشاده تر شده است.
از این رو است که دولت جمکران برای به خاک مالیدن پوزه ِ اسلام پناهان رحمانی و ظلمانی بی پروا به ایرانگرایی و منشور کورش و تاریخ پر شکوه ملت ایران روی آورده است تا با عوامفریبی بی مقدارش، ناسیونالیست های نا آگاه و متزلزل را به سوی خود جلب کند و بتواند با این نیروی سرشار از عرق وطن، ابتدا جناح مقابلش را برای همیشه از میدان نفس کشیدن خارج کند و آنگاه حساب همین ناسیونالیست ها را برسد.

چرا چنین نگاه می کنم؟

زیرا اسلام هیچگاه به کشور و ملت معتقد نبوده و نیست. بنابراین فرهنگ، تاریخ و تمدن ملت ها نمی تواند مورد قبولش باشد. از این جهت ناسیونالیست گرایی احمدی نژاد بی معنی و بی مقدار و مبتذل است.
گواه این سخنم ضدیت کور و دشمنی همین اسلامیون و اسلام با تاریخ، فرهنگ، تمدن و جشن های شادی سالار ِ نیاکان ایرانی مان است و هر جا که دستشان رسیده است یا با تبر جهل آثار به جای مانده از دوران پر شکوه ِ نیاکانمان را سر بریدند و یا با بیل جنون تخریب کردند.
همچنین ضدیت جنون آسای این جماعت با شادی و جشن های ایرانی به قدری آشکار است که نیازی به تفسیر ندارد. بطوریکه در این سالهای ِ سیاه و نکبت بار ِ حکومت اسلامی شان، نوروز و سده و سوری و سیزده بدر و شب چله و دیگر جشن های شادی آفرین را با تاریک اندیشی از سفره شادمانی ملت پُر غرور ایران بیرون کشیدند و به جای آن گریه و ماتم و ناله های شوم جغدان را در جای جای وطن زوزه ی مرگ نفیر کشیدند.
بنابراین بی هیچ گفتگو می توان نتیجه گرفت که فرهنگ این جماعت اسلامی در همه رنگش و بویژه فرهنگ اسلامی از نوع جمکرانی را با فرهنگ سالار ِ ایرانی هیچ سازگاری نیست.

یکی شادی است و دیگری ناله و گریه
یکی انسان ساز است و دیگری انسان کُش
یکی تمدن ساز است و دیگری ویرانگر
یکی فرهنگ مدارا و تسامع و تعامل است و دیگری فرهنگ ضدیت و دشمنی و تیغ کشی است
یکی احترام به حقوق بشر و ملت است و دیگری توهین به بشر و توهین به ملت
یکی نور و روشنایی را کعبه خرد ِ خود قرار داده است و دیگری تاریکی و ظلمت را چرخشی دیوانه وار می زند و از نور گریزان است

وظیفه ما در این شرایط چیست؟

بی گفتگو وظیفه ی ما ایرانی ها که به یک ایران سربلند، آزاد، رها، ادامه ی ایران باستان و ایران دوران پهلوی می اندیشیم این نیست که در این شرایط به حمایت از یکی از این جناح ها برخیزیم. خیر بلکه وظیفه ما این است که با تمامی نیرو و توان و سواد خود فرهنگ ایران و ناسیونالیسم ایرانی را هرچه بیشتر برجسته کنیم و بر بستر این برجستگی، اسلام را هر چه بیشتر در انزوا قرار دهیم.
باید بدانیم تا وقتیکه اسلام سیاسی قدرت را در دست دارد، انتظار ِ سربلندی و رهایی ایران از محالات است حتا اگر امروز این عوامفریبان از  نوع جمکرانی اش عوامفریبانه به منشور کورش و ایرانگرایی تمسک جویند.
زمان و شرایط حاضر از هر نظر به نفع ناسیونالیست های ایرانی است که پشتوانه ی 2500 سال تاریخ، فرهنگ و تمدن پادشاهی را با خود حمل می کنند.
بویژه اینکه ملت ایران از فردای 22 خرداد سال 88 به روشن ترین شکلی ایران را در همه سویش در مقابل اسلام فریاد زدند.
شعار  جانم فدای ایران در مقابل نه غزه و نه لبنان ( بخوان نه اسلام )، در روز قدس سابق نقطه ی عطفی بود که ایرانیان توانستند به خویشتن ایرانی خویش پیوند بخورند و با صدای رسا، مرگ اسلام سیاسی را در گوشهای خفتگان  و غرق شده گان در هپروت اسلامی و امروز جمکرانی ترانه بخوانند.
 بر ما است که در جای جای ایرانزمین این شعار ِ ایرانگرایی و ملی ِ ملت ایران را هر چه شیواتر فریاد کنیم تا خفتگان ِ بیشتری که هنوز در اعماق چاه های اسلامی فرو رفته  مانده اند، ترانه ی دل نشین جانم فدای ایران را بشنوند و سپس بیدار گردند و بفهمند که ایرانی هستند و بالا تر از ایران، ارزشی دیگر برای ایرانی متصور نیست.
مطمئن باشیم که جناح احمدی نژاد در این شرایط پایانی ِ اسلام سیاسی با تمسک جستن به منشور کورش کبیر و ایرانگرایی تیر خلاص را به اسلام رحمانی و ظلمانی و جمکرانی زده است.
زیرا چنین تمسک جستنی، ملت خفته در هپروت ِ اسلام گرایی را هر چه بیشتر از خواب غفلت ِ اسلامی و از خود بیگانگی بیدار می کند و با پیگیری ما ایرانیان در برجسته کردن فرهنگ و منشور کورش، ملت ایران سزاوارتر به خویشتن ایرانی خویش پیوند بیشتری می خورند و در این پیوند خوردن، عرصه هر روز بر اسلام و اسلامیون تنگ و تنگ تر می شود تا ریق رحمت را بنوشند.
مطمئن باشیم که روز فرجام ِ اسلام سیاسی دور نیست.
در پایان قسمتی از یک شعر گیلکی ِ بلند را که خطاب به دختری زیبا و رویایی ِ ایران که اکنون زیباییش در گونی سیاه پیچیده شده است و خورشید از دیدار رخش محروم و از چشمانش گریه ی خون می بارد، تقدیم همه ی ایرانیان پاکسرشت و نیک آیین می کنم.
آها لاکو، خرفتی و خرافات               ( آری: دختر ِ زیبا! خرافات و خرافات سالاری )
گوما کونه، گوره، بعد با مکافات        ( با مکافات ِ در خور، گورشان را گُم می کنند)
وقتی فنا بَه بون، جهل و جهالت         ( این را بدان! وقتیکه جهل و جهالت، فنا و نابود بشود )
اونه جا سر هَنه، عقل و درایت          ( جای آن را عقل و درایت می گیرد و نهادینه می شود)
کم کم عاقل بونیم، عاقل موجینیم       ( کم کم در این شرایط ِ حاکمیت ِ عقل، عاقل می شویم و عاقلانه حرکت می کنیم )
کم کم بیدار بونیم، دِ خواب نَبونیم      ( و کم کم بیدار می شویم و دیگر به آن خوابی که 1400 سال پیش رفته بودیم، نمی رویم )
هزار و چهارصد سال، خمار ِ خواب بیم        ( هزار وچهارصد سال در خمار ِ خواب ِ خرافات بودیم )
امی چشمون باز بو، اما تو خواب بیم          ( هرچند چشم هایمان باز بود اما در نشئه آن خواب بودیم )
خواباودن اَمَره، همه بَبوردن                    ( ما را خواب کردند و بعد همه چیز ما را بردند )
هر چی داشتیم، هَمَه، غارت بَبوردن           ( هر چه اندوخته بودیم، همه را غارت کردند و بردند )
امی خاکه، هَمَه، پار پاره بَودَن                 ( سرزمین ما را پاره پاره کردند )
امی باغ ِ گل ِ، ویرونه  بَودَن                    ( تمامی باغ ِ گل ِ ما را ویرانه کردند )
دِ بَسّه خواب، بی یه بیداری، بَی سیم         ( دیگر بس است خواب، بیاییم از این پس بیدار بمانیم )
هوشیار بَبیم، هیتو، هوشیاری بَی سیم      ( هوشیار باشیم و همیشه هوشیار و بیدار بمانیم )
چقدر خوبه، آدم، بیداری بَی سه              ( چقدر خوب است که آدم بیدار باشد )
دنیا، بیدار بَی نَه، خماری نَی سه            ( با چشم ِ باز دنیا را ببیند ودر خمار خواب نباشد )


www.apanahan.blogspot.com
www.golchai.wordpress.com
a_panahan@yahoo.de


    










  

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

یک رباعی به مناسب 26 دی ماه


روز 26 دی ماه در تاریخ ایران روزی شور انگیز و در عین حال غم انگیز است. شور انگیز است. چون جشن بهمنگان است
غم انگیز است. زیرا پادشاه ایران در این روز با چشم گریان کشور را به دلیل ناسپاسی ما ترک کرد
به همین مناسبت رباعی زیر را تقدیم همه ملت ایران می کنم.



رفتی وُ با چشم گریان اشک می بارد زمان

چشمه ی خون می چکد از چشم ِ ملت بی امان

آسمان ِ عشق ِ تو از رفتنت، افسرده وُ بیمار شد
خون می ریزند ددان از مردمان ملتت روز و شبان

بهمنگان ِ شادمان شاد باد




نه نه قرار نیست، ایرانیان حتی در زمستان ِ سیاه و سرد، افسرده وُ ماتم زده سر در گریبان فرو ببرند و بر خود بپیچند و زاری کنند.
نه نه ماتم و مصیبت و شیون و ناله با نیاکانمان، میانه ای نداشته است و با آنها بیگانه بودند بیگانه، اما یگانه با شادی وُ سرور وُ شادمانی وُ شادخواری
نه نه نیاکانمان با تیرگی و تاریکی در ستیز بودند و رنگهای روشن و شاداب را عاشقانه، عاشق
نه نه آنها شب را خوار می خواستند، روز و نور را بی دریغ بی تاب بودند و آتش در دلشان می افروختند و به خورشید درودی همه روزه می فرستادند
نه نه سیاهی را دشمن می داشتند و به روشنایی و سپیدی ستایشی بی همتا نثار می کردند

آری
شادی و شادمانی و شور وُ سرور، در ژرفای ِ جان وُ جهان ِ جوانشان، چون ِ گلهای ِ همیشه بهار، می شکُفت و لبخند ِ شاداب را در چهره ی طبیعت ِ شادباشان می نشاند.
آغاز سال را با طبیعت ِ نوزاد، به شادی وُ سرور، سبز می شدند و جشنی بی همتا بر پا می داشتند و تداومش را در نوروز ِ بزرگتر در تولد ِ پیامبر ِ خرد، آشو زرتشت به اوج می رساندند و با پای سر در طبیعت ِ سبز ِ عریان، کنار جویباران با کبوتران و پرندگان، سیزده ی خود را بدری جانانه می کردند و آنگاه به یاد عزیزان از دست رفته شان با لباس سفید، شادمانی و سرور ِ فرو خفته ی آنها را ترانه می خواندند.
هنوز فروردین ماه را تمام نکرده، در اردیبهشت، سپس در خرداد و همین طور در تیر و امرداد و شهریور و مهر و آبان و آذر ماه، جشن های ماهانه را با بی همتایی ِ سزاوار برگزار می کردند و شاداب و شاداب تر می شدند.
اولین روز زمستان را با نام اهورامزدا آغاز می کردند و جشنی شادمانی گستر را در پهن دشت ِ بی کرانسرای ِ ایرانزمین با نام ِ دیگان، برگزار می کردند تا تداوم آن را در جشن های ِ دی به آذر سپس دی به مهر و دی به دین ادامه دهند و با گرمای ِ این جشن ها، برودت و سرما را در سختی و سیاهی ِ زمستان، ذوب کنند.
در همین گرمای ِ جشن های ِ چهارگانه ی دی ماه بسر می بردند که بهمن ماه نم نمک از راه می رسید تا پس از پاکی ِ خرد و پالودگی ِ منش در دوم بهمن ماه، بهمنگان را جشن ِ دیگری برپا سازند.
و چه عبث گفتار، زشت پندار و قبیح کرداری است که کسانی پیدا می شوند که تکرار و واگویی ِ این اعیاد و جشنها را توهین به حافظه تاریخ برداشت می کنند اما نمی دانند که هر عید باز گشتی است به اصل ِ خویش اما نه در جا زدن در گذشته بلکه در مداری والاتر و بالا بلندتر و نزدیک شدن به منتهای ِ انتهای ی یگانگی ِ خویشتن.
از این دیدگاه هر عیدی و یا جشنی نه اینکه تکرار نیست بلکه همواره یک پدیده نوی است جهت ِ تازه شدن و تازه تر گردیدن.
و این رمزی است که نیاکانمان بر ما گشودند و در گذرگاه تاریخ آنجا که همه ی تمدنها و فرهنگ ها به تندبادی، نابود و از خود بی خود شدند اما ما ایرانیان با تمدن و فرهنگ ِ گوهر آفرینمان در طول تاریخ با چنین پشتوانه ای ماندگار ماندیم و ماندگارتر بر پا خواهیم ماند.
آری
هنوز در چله ی بزرگ، با سرما و برودت در ستیزیم که بهمن ماه از راه می رسد و با خود بستر سپید را چون عروسان ِ سپید پوش، در جان و دلمان فرش می کند و ما را مژده ی فرا رسیدن ِ جشن ِ سالاری دیگر از آتش را فرا می خواند. تا گرمای ِ آن را در دل بهمن شعله ور کنیم.
و این بهمن ماه است که سده را در برودت ِ چله ی بزرگ، آتش افشان می کند و جشنی سزاوار از این عنصر ِ بی همتای ِ طبیعت را به ارمغان می آورد.
می دانیم که دومین روز ِ هرماه، بهمن نام دارد، و چون با نام ِ ماه ِ بهمن یکی می گردد. پس این روز جشن است و بهمنگان نامش گذاشته اند.
به عبارت دیگر، بهمنگان، بهمن روز از ماه ِ بهمن است که در دوم ِ بهمن ماه ِ زرتشتی برگزار می شود.
اما امروز این جشن نه در دوم ِ بهمن ماه، بلکه در بیست و ششم دی ماه ِ کنونی برگزار می گردد. دلیل این اختلاف ِ زمان ِ بر گزاری ِ دیروز با امروز، تغییر سال شمار ِ نیاکانمان در امروز است. زیرا در دوره ی باستان سال به دوازده ماه و هر ماه به سی روز تقسیم می شد. اما امروز شش ماه اول ِ سال به سی و یک روز و پنج ماه بعدی به سی روز و ماه آخر سال به بیست و نه روز واگر سال کبیسه باشد به سی روز تقسیم می گردد. به همین دلیل، جشن ِ بهمنگان، نسبت به سال شمار ِ دیروز، شش روز جلوتر، یعنی بیست و ششم دی ماه برگزار می گردد که این روز منطبق با روز ِ دوم ِ بهمن ماه، در دوران ِ نیاکانمان است.
بهمنگان جشنی در ستایش خرد پاک و منش نیک است و در این روز آشی بنام " بهمنگان " در دیگی بنام بهمنجنه از حبوبات و انواع گوشتها می پزند و به شادی و شادمانی می پردازند.
بطوریکه ابوریحان بیرونی در کتاب «التفهیم» درباره‌ی بهمنجنه می‌نویسد :
" بهمنجنه بهمن روز است از بهمن ماه، ایرانیان در این روز بهمن سفید (نام گیاهی است که در کرانه‌ی خراسان و جاهای دیگر ایران می‌روید) با شیر خالص پاک می‌خورند و می‌گویند حافظه را زیاد می‌کند و فراموشی را از بین می‌برد، ولی در خراسان هنگام این جشن مهمانی می‌کنند و بر دیگی که در آن از هر دانه‌ی خوردنی و گوشت حیوان حلال گوشت و تره و سبزی‌ها پدیدار است، خوراک می‌پزند و به مهمانان خود می‌دهند و برای هریک از داده‌های خدا سپاس به جای می‌آورند ".
در آثارالباقیه نیز آورده است :
" بهمن ماه روز دوم آن روز بهمن، عید است که براى توافق دو نام آن را بهمنجه نامیده‌اند، بهمن نام فرشته‌ی موکل بر بهایم است که بشر به آن‌ها براى عمارت زمین و رفع حوایج نیازمند است و مردم فارس در دیگ‌هایى از جمیع دانه‌هاى ماکول با گوشت غذایى مى‌پزند و آن را با شیر خالص مى‌خورند و مى‌گویند که حافظه را این غذا زیاد مى‌کند و این روز را در چیدن گیاهان و کنار رودخانه‌ها و جوى‌ها و روغن گرفتن و تهیه‌ی بخور و سوزاندنى‌ها خاصیتى مخصوص است و بر این گمانند که جاماسب وزیر گشتاسب این کارها را در این روز انجام مى‌داد و سود این اشیا در این روز بیشتر از دیگر روزهاست ".

در ترجمه‌ی خرده اوستا نیز بر موکل بودن بهمن بر چهارپایان اشاره‌ای شده است بدینہگونه که : " در جشن بهمنگان، برای اینکه امشاسپندِ بهمن در جهان ِ مادى نگهبان ِ چارپایان سودمند است، از خوردن گوشت پرهیز مى‌کنند. ایرانیان ِ قدیم این روز را به احترام ِ آن جشن می گرفتند و شادی می کردند و خود را برای ِ پیروی از صفات ِ پسندیده ی آن که راهنمای ِ پیشرفت و سعادت است، آماده می ساختند ".

در پایان ِ این جشن ِ سزاوار شادمانی، خلاصه ی چکامه های چند تن از شعرای ِ نامدار ِ ایرانزمین را به همین مناسبت، آذین بخش ِ دیده و دل همزبانان می کنیم.
فرخی سیستانی می سراید:

فرخش باد و خداوند فرخنده کناد
عید فرخنده و بهمنجه و بهمن ماه


انوری گوید :


بعد ما کز سر عشرت همه روز افکندی
سخن رفتن و نا رفتن ما در افواه
اندر آمد ز در حجره‌ی من صبحدمی
روز بهمنجه یعنی دوم بهمن ماه
عثمان مختاری شاعر سده‌ی ششم نیز می‌سراید :


بهمنجه است خیز و می آرای چراغ ری
تا برچینیم گوهر شادی ز گنج می
این یک دومه سپاه طرق را مدد کنیم
تا بگذرد ز صحرا فوج سپاه دی


بهمنگان ِ شادمان بر شما ملت با فرهنگ ایران، شاد باد!

نویسنده: احمد پناهنده
a_panahan@yahoo.de
www.apanahan.blogspot.com

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

مادرم گریه نکن


 تقدیم به مادر ِ سرفراز و سوگوار علیاحضرت فرح پهلوی شهبانوی ایرانزمین و همدردی با خاندان ِ داغدارشان 


 

مادرم گریه نکن

مادرم گریه نکن ما همه فرزند توییم
چون فرحناز وُ رضا مونس وُ دلبند توییم

دل قوی دار در این عرصه ی بیداد تمنا مادر
گر رسد زخم به تو ما همه زخم بند توییم

گر زما قامت ِ قد، خم شود بهر ِ وطن
با همه جان ِ جوان عاشق وُ پا بند ِ توییم

عاشقیم، عاشق تو، عاشق ِ ایران، مادر
چون نگینی توی گردن، گلو بند ِ توییم


گر شود چشم تو گریان ز درد وُ حرمان
همه تن اشک شویم، چونکه همانند توییم

یا اگر غنچه ی خنده بشود باز چو گل لبهایت
ما چو دشتی همه گل، خنده وُ گلخند ِ توییم

مادرم گریه نکن، دل قوی دار که ما
چون فرحناز وُ رضا جملگی فرزند توییم

درد ِ هجران



رفتی وُ ز رفتنت، درد هجران گذاشته ای
دل ها شکستی وُ مادرت، چشم گریان گذاشته ای

شاهزاده رضا را دلش فشردی وُ غم در آن کردی
شاهدخت فرحناز را اشکبار چو باران گذاشته ای

دیروز لیلای تو لاله وار شقایق گذاشت وُ رفت
امروز تو آن شقایش را بر دل مادران گذاشته ای

پرچم تاریخ ز سوگ تو خم کرد قامتش را به احترام
یک ملت سرفراز را در هجر تو نالان گذاشته ای

امروز دوباره مادر تو جامه ی نیلی نموده به تن
دلها فرو ریخته ای وُ ملتی را گریان گذاشته ای

ناگهان جان ِ جوانت به عشق ایران فرو خشکید
بی گمان در قلب بیشماران درد ِ زمان گذاشته ای

سوگواریم وُ همدرد با مادر وُ برادر وُ خواهرت
سوگ ِ زمان را پس از پدر و لیلا تو بی گمان گذاشته ای


a_panahan@yahoo.de
www.apanahan.blogspot.com

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

همدردی با خانواده ی بزرگ ِ پهلوی



هر جا که تو دیده ای گلی یاد آر مرا
در دیده ی تو شکُفت سُنبلی یاد آر مرا

فریاد ِ گلوی ِ باغ را باور کن
آنجا که رسد صدای ِ بلبلی یاد آر مرا

آه چه سوزی این جگرم را می تراشد و درونم را اشک می باراند
آه چه دردی مرا چون خوره می خورد و استخوانم را می ترکاند
آه چه غمی در این غربت ِ غمگین ِ غرب مرا دل، خون می چکاند
آه چه اشکی از همه ی جان ِ چشمانم پیاله ی درد می ریزاند

بار دیگر غمی جانگداز همه ی جان وُ دل ایراندوستان را در خود فرو کشید و پرچم تاریخ ایران ِ پادشاهی را قامت خم کرد و درد جانسوز ِ سوگش را در جای جای دل وُ جان و جگر وُ پیکر ِ ایرانیان ِ سرفراز، نیشتر ِ شرر فرو کرد.
دوباره اشک ها چون سیلابی از دیده  گان وطندوستان، اقیانوس درد جاری کرد و دلهای بیشمارانی را خون بارانید.
دگر باره داغی جگر سوز دلهای بی قرار ایرانیان را ویران کرد و مادر داغدیده ی همه ی ایرانیان گریان نمود.
چه می شود کرد؟
این جریمه ای است که بابت اشتباه تاریخی خودمان پرداخت می کنیم.
فراموش نکنیم وقتی که پادشاه ایران با چشمی گریان خاک ایران را ترک کرد، ما عابرین پیاده ی تاریخ در همه رنگش و یا در همه ی طیفش در قبیله ی به اصطلاح ملیون و عشیره ی چپ، چه از نوع اسلامی و چه از جنس کمونیستی بر ویرانی تاریخ، تمدن، فرهنگ و همه ی نو آوری ایران را با شادی جاهلانه به استقبال شتافتیم.
دیو جماران را بر شانه های بیگانه پرستی مان بالا کشیدم و با همه ی توش و توان در جای جای وطن بذر ویرانی و مرگ پراکندیم.
 و بی گمان:

ما قدر  نشناختیم
ما قدر نشناختیم
 ما ناسپاسانه، دستاوردهای ملی و میهنی مان را با لگد ِ جهالت کوبیدیم
ما بر روشنایی و سپیده سحر تاختیم و شب را به استقبال شتافتیم
ما زیبایی و رعنایی را در چنگال ِ جنون دریدیم و کهنه پرستی و زشتی و نکبت را بی صبرانه به انتظار نشستیم
ما چهرهای شادمان و آفتاب گون را به نفرت آمیختیم و عبوس سالاری و افسردگی مذمن را سلام کردیم
ما جامعه تاریک اندیشی ِ عصر قبیله ای آخوند سالاری را به جامعه باز روشن اندیشی ِ انسان سروری، ترجیح دادیم
ما قدر و اندازه نشناختیم
 با دیو جماران ساختیم
 بر خود تاختیم
 هر آنچه داشتیم، باختیم
 و افسار گسیخته به سوی مرگ شتافتیم
ما
آه
 افسوس ما
قدر نشناختیم
و چنین است که امروز این جریمه ی تاریخی را به حساب ِ زندگی ِ جوان ِ ایرانیان هزینه می کنیم تا مرگ شب پرستان  فرا رسد و همه دم و دنبالچه هایشان از صفحه تاریخ محو شوند.
آری
پریروز پادشاه خدمتگزار ایران و تاریخ ایران را با چشمانی از اشک ِ خون وداع گفتیم، دیروز دختر دلبندشان لیلای لاله وش را در سوگ جانسوزش اشک در چشمان جاری کردیم و امروز با همه ی سنگینی این مصیبت وارده بر تاریخ پادشاهی ِ ایران و بویژه پادشاهان پهلوی سرو وار در کنار و همراه خانواده ی پهلوی همدرد اما استوار ایستاده ایم تا مرگ شب ِ  تیره ی وطن را به نظاره ی رها شدن ِ نور و رهایی سحر کنیم.
یعنی با همه ی این درد و زخم و خنجر بر جگر، ما قرار نیست در غم و ماتم بر سر بکوبیم و گریبان پاره کنیم، خیر.
بلکه باید ضمن همدردی با شهبانو فرح؛ شاهزاده رضا پهلوی، شاهدخت فرحناز پهلوی و همه ی خاندان سرفرازشان، چون تنی واحد پشت شاهزاده رضا پهلوی زنجیر شویم و با تمامی توش وتوان و یا جان و جهان حمایتش کنیم تا این ننگ تاریخی نشسته بر رخ ایران را با تیزابشان حل کنند و با الماس رهایی و زیبایی امید در دل های خسته ی سالیان ایرانیان بنشانند.
چنین باد
در پایان این دلنوشته ی کوتاه مایل هستم که غزل ِ از دل بر آمده زیر را جهت همدردی با خانواده ی پهلوی تقدیم شهبانو فرح می کنم. باشد که بر من منت بگذارند و این ارمغان کوچک ِ همدردی را بپذیرند.  


رفتی وُ ز رفتنت، درد هجران گذاشته ای
دل ها شکستی وُ مادرت، چشم گریان گذاشته ای

شاهزاده رضا را دلش فشردی وُ غم در آن کردی
شاهدخت فرحناز را اشکبار چو باران گذاشته ای

دیروز لیلای تو لاله وار شقایق گذاشت وُ رفت
امروز تو آن شقایش را بر دل مادران گذاشته ای

پرچم تاریخ ز سوگ تو خم کرد قامتش را به احترام
یک ملت سرفراز را در هجر تو نالان گذاشته ای

امروز دوباره مادر تو جامه ی نیلی نموده به تن
دلها فرو ریخته ای وُ ملتی را گریان گذاشته ای

ناگهان جان ِ جوانت به عشق ایران فرو خشکید
بی گمان در قلب بیشماران درد ِ زمان گذاشته ای

سوگواریم وُ همدرد با مادر وُ برادر وُ خواهرت
سوگ ِ زمان را پس از پدر و لیلا تو بی گمان گذاشته ی

اکنون با شنیدن سوگ-ترانه ای که لینکش در زیر آمده است دردمان را قدری تسکین می دهیم.

http://www.youtube.com/watch?v=cVMobOgEJRI&feature=player_embedded
a_panahan@yahoo.de
www.apanahan.blogspot.com