تازه از مسافرت برگشته بودم که تلفن به صدا در آمد.
دوستی در آنسوی تلفن خبر داد که همکلاسی و همبازی جوانی ام بار سفر بسته و به ابدیت پیوسه است.
در حال و هوای خاطرات آن روزهای شور و بی پروایی ِ جوانی بودم و یادها را در دهنم ورق می زدم که دوباره تلفن به صدا در آمد.
وقتی گوشی را برداشتم دوستی با صدای لرزان پرسش کرد می دانی؟
گفتم چی؟
گفت خبر جدید؟
گفتم آری
مصر شلوغ شده و در تونس اسلامگرا ها از لانه هایشان بیرون خزیدند و خواهان برگزاری مراسم نماز جمعه در خیابانها هستند. که البته نیروهای انتظامی به سزاوار گوششان را پیچانده است.
برای مصر هم متاسفم که مردم دنبال البرادعی روان هستند تا اخوان المسلمین را به حکومت برسانند.
و این بسیار خطرناک است.
داشتم همچنان ادامه می دادم که دوستم حرفم را قطع کرد و گفت نه منظورم این خبرها نیست.
گفتم پس دنبال چه خبری هستی؟
با صدای بغض کرده و گرفته گفت داریوش همایون.
گفتم سرش سلامت و اندیشه اش چون چراغی فروزان در دلهای بیشماران، نورانی و گرمتر باد
گفت اما دیگر . . .
دیگر . . .
دیگر همایون بین ما نیست
و ما دیگر هیچگاه او را نمی بینیم و نوشته ای جدید و یا مصاحبه ای تازه از او نخواهیم خواند و گوش نخواهیم داد.
ادامه داد که دیگر . . .
و من در این سوی تلفن چون برق گرفته ها زبانم در کام لال شده ماند و بزاق ِ دهانم فرو خشکیده بود.
سوزشی سوزنده درونگاه ِ گلویم را می خلید و گوشم از سنگینی این خبر ِ ویران کننده ی دل و جان دیگر صدایی نمی شنید.
و من در این لحظه فقط یاد بودم و خاطره
و همایون را در لحظه لحظه ی نوشته ها و مصاحبه هایش یاد می شدم و با او بودن را صمیمانه نفس می کشیدم.
دیگر یادم نیست آن دوستم چی گفت و من چی شنیدم اما می دانم دقایقی، تلفن کماکان روشن بود و او هم بی قرار صحبت می کرد.
صحبتی که یادم نیست و هیچ نشنیدم.
اندوهناک لباس تنم کردم و از خانه بیرون رفتم تا با خود تنها باشم و با یادش آرام بگیرم.
در خلوت تنهایی ام او را در یادم با خود همنشین کردم که برای اولین بار هفت سال پیش برایم نامه ای تشویق آمیز نوشته بود که در این آشفته بازار عرصه ی سیاسی که تریبون و منبر در دست نیروهای چپ و اسلامیون سیاه دل است، قلم را زمین نگذارم و به کارهای تاریخی و تحقیقی ادامه بدهم.
به قول دوستی چنین نامه ای آن هم از جانب داریوش همایون می تواند امضای یک تز ِ پایان نامه ی دانشگاهی باشد.
به یاد آوردم اولین باری که ایشان را دیدم در جلسه ای بود که دوستان حزب مشروطه در شهر کلن برگزار کرده بودند.
در آن جلسه من با دوستانم حضور یافتم و ایشان پشت میز خطابه در حالی که سخن می گفت چشمانش را در چشمان جمعیت می گرداند و وقتی در چشمم چشم می شد، نگاهش را متمرکز می کرد.
من در این لحظه در حالی که سرم را به نشانه ادب و درود تکانی می دادم با خود می اندیشیدم که حتمن همایون با مقایسه ی عکسم در مقالات و چهره ی واقعی ام مرا یافته است و می خواهد با چنین نگاهی مطمئن شود، همانی هستم که در تصویر از من در ذهنش نقش بسته است.
حس بسیار خوشحال کننده ای در درون ِ جان و دلم مرا بی تاب کرده بود و در ذهنم دنبال جمله ای می گشتم تا بتوانم در زمان استراحت ِ جلسه در حالی که دستش را می فشارم و بوسه ای بر گونه اش می نوازم در گوشش زمزمه کنم.
اما او بسیار بزرگتر و بی ریاتر بود که بشود وصفش کرد.
همینکه قسمت اول سخنرانی تمام شد، من با دوستانی اهل قلم و سیاست گوشه ای ایستاده بودیم و با هم گپی می زدیم.
در همین هنگام داریوش همایون به سمت ما خیز برداشت و فروتنانه قبل از هر کسی مرا در آغوشش کشید و روبوسی کرد و گفت بسیار خوشحال است که مرا می بیند.
و این در حالی بود که من از دیدارش و روبوسی کردن با او غرق در شادی ِ وصف ناپذیر بودم و دنبال جمله ای می گشتم که بتوانم با آن ادای احترام کنم.
اما همایون در حالی که دستش در دست من بود، گفت:
شنیدم سرگذشت غم انگیزی داشتید.
در حالی که لبخند می زدم، گفتم در کنار این سرگذشت ِ غم انگیز، جوانی و زندگی شور انگیزی هم داشتم.
همایون گفت، بنویسید.
گفتم حتمن و میل دارم رمانی شود و بماند برای زمان.
از این پس بود که هر بار به مناسبتی وقتی مقالات و یا جُستارهایی در باره سیاست، فرهنگ و جشن های شادی بخش نیاکانمان می نوشتم در عین حالی که به قلم تند و صراحت کلامم انتقاد می کرد، بسیار خوشحال می شد که در این زمانه ی از خودبیگانی فرهنگ نیاکانمان را زنده می کنم.
آخرین باری که همایون را دیدم و با او روبوسی کردم باز در جلسه ای بود که حزب مشروطه ایران مشترکن با سازمان اکثریت و سازمان اتحاد فدائیان گذاشته بود.
آن روز من 20 دقیقه با تاخیر خودم را به جلسه رساندم. وقتی استراحت اعلام شد من بسوی همایون رفتم و در حالی که با هم ربوسی می کردیم، پرسید که چرا دیر کردم.
پاسخ دادم مشکلات روزمره مانع شد که سر وقت در جلسه حضور پیدا کنم.
و آخرین نامه ای که برایم نوشت و سال نو را شادباش گفت زمانی بود که جُستار " در شب ژانویه ی غریب و تنهایی " را نوشته بودم. یعنی کمتر از یک ماه پیش بود.
همایون نوشته بود:
دوست عزیزم
با درود و بهترین شادباش ها برای سال نو اول ما
اردتمند
د.همایون
شنیدن خبر مرگ همیشه سنگین است اما بعضی از این مرگها خبرش بسیار سنگین تر است. حتا سنگین تر از البرز و وسعت دردش وسیع تر از اقیانوس.
و خبر مرگ همایون از این جنس بود.
گویی البرز می لرزد
اقیانوس بی تاب است
و خزر بی قرار
بنگرید آسمان را
و تماشا شوید
ابرهایی که باران می گریند
جنگل را رمقی نیست
تا زمزمه ای شود
و نسیم را
در حنجره ی پرندگان
آواز
شب زنده داران را
جام ها ترک برداشته
و شراب در پیاله ی چشمان
خونچکان است
ماه
غمگین
پنچره ی آسمان را بر روی خود بسته است
تا گریه اش را
در تنهایی
فرو خورد
ستاره ها
ناباورانه در آسمان سرگردانند
کویر
خاکستر ِ پیکر همایون را
عاشقانه آه می کشد
تا ذرات تنش را در خود بیامیزد
زیرا همایون وصیت کرده بود که اگر در غربت چشم از این جهان فرو بست، جسدش را بسوزانند و ذرات خاکسترش را در جای جای کویر بپاشانند تا به جانان خودش ایرن پیوند ابدی بخورد و جوانه ی ایرانخواهی اش در سرزمین ایران نهالی شود و سراسر ِ بیکرانسرای ایرانزمین را درختانی از وطندوستی و ناسیونالیسم ناب ایرانی برویاند.
بی گمان همایون در این روزگار از خود بیگانگی، انسانی بود که ذر ذره جانش ایران را در تمامیتش فریاد می کرد و تمامی اندیشه و قلم توانایش در راه ایرانخواهی خرج شد و از خود یادگاری به جای گذاشت که تا پایان تاریخ هر ایرانی به آن افتخار خواهد کرد.
و این یادگار چیزی نیست جز ایرانخواهی تمام عیار و حفظ چهارچوب ارضی و آبی ایران بر کاکل همه ی ارزشها.
همایون یکی از نادرترین ایرانخواهی بود که حساسیت تمام عیاری نسبت به چهار چوب ارضی و آبی ایران داشت و در این راه بارها قلم را به چرخش در می آورد و ما را از کوچکتر شدن ایران بیم می داد.
همایون با اینکه در گذار فکری اش انسانی لیبرال- دموکرات شد. اما هیچگاه از سنت پادشاهی عدول نکرد که هیچ.
حتا آینده ی بهتر ایران و رهایی ملت ایران را از نظر تاریخی و ریشه ی فرهنگی در نظام پادشاهی جستجو می کرد.
همایون در عین حالی که آینده ی ایران را در نظام پادشاهی جستجو می کرد اما برایش شکل نظام از الویت برخوردار نبود و عقیده داشت این لیبرال- دموکراسی است که همراه قوانین بشر باید در جای جای ایران نهادینه شود.
همایون مخالف سر سخت تجزیه طلبی و ملت سازی در ایران بود و در این باره مقالات پر ارزشی از خود به جای گذاشت که می تواند چراغ راه ایراندوستان و تمامیت ارضی خواهان شود.
البته در این راه دشوار بسیار ناسزا شنید و ملامت ها از جانب گروه های تجزیه طلب بر او طوفان وار تگرگ بارید اما همایون خم به ابرو نیاورد و با استقامتی شگرف و اندیشه ای ممتاز با صبوریت بی همتا بر نوشته های همه ی غرض ورزان، هتاکان چپ و راست و تجزیه طلبان با کلام متین و جملاتی فصیح پاسخ داد و ایرانیان را به فردای ایران چشمانشان باز کرد.
همایون با اینکه هیچ سنخیتی با اسلامیون و اسلام در هر رنگش نداشت اما برای آسیب ندیدن ایران از هر حرکتی که رو به جلو بود، پشتیبانی می کرد و برایش فرق نمی کرد که این حرکت را چه کسی رهبری می کند بلکه مهم این بود که ایران آسیب نبیند و ملت ایران با هزینه ی کمتر به رها شدن ایران و ایرانی برسند.
همایون در واقع در این شرایط بی مایگی روشنفکران الماسی بود در آسمان ِ سیاست ایران که برق زلال ِ اندیشه اش درونگاه ی کدر و تیره و تار معیوب اندیشان را روشن می کرد تا تکانی به خود دهند و به خویشتن خویش ایرانی خود بیشتر بیاندیشند.
و من بدون هیچ کتمانی اعتراف می کنم که از همایون بسیار آموختم و راه ایراندوستی را در مکتب او درس خواندم و چون او به این نتیجه رسیدم که برای ما ایرانیان از هر زبان و قومی، بالاتر از ایران ارزشی وجود ندارد.
و چون او به این نگاه رسیدم که ایران یک کشور و یک ملت است.
چون او به این اندیشه راه یافتم که رهایی ایران باید ابتدا رها شدن ایرانی از فرهنگ خاورمیانه ای باشد.
اما افسوس و دریغ و درد که در این زمانه ی تنهایی روزگار بر ما جفا کرد و او را ار ما گرفت و تنهاترمان کرد.
ای کاش می بود و به قول خودش نا گفته و نا نوشته ها را می گفت و می نوشت.
ولی با همه ی این درد جانسوز که او را در این تنهایی از دست دادیم، خوشحال باشیم که یادگارهایش با ما هست و می توانیم از توشه ی دانش به جای ماده اش برای رسیدن به مقصود بهره بگیریم و چون او به ایران عشق بورزیم.
عشقی که همایون هیچگاه و در هیچ شرایطی از آن غافل نشد و با تمامی توان و جان و اندیشه اش در این راه عشق ورزید و عاقبت در راه ایران ِ جانش، جان بداد.
بدرود همایون بزرگ
در پایان
تسلیت به خانم هما زاهدی،فرزاندان و نوادگان همایون بزرگ و همچنین حزب مشروطه ایران
در غم و اندوه از دست رفتن اندیشمند بزرگ و فرزانه ی بی همتای تاریخ معاصر ایران، داریوش همایون، پرچم ایران قامت خم کرد و در سوگش ایرانخواهان را اشک در چشمان آورد.
اما خوشا بر ایراندوستان که همایون در تمامی فعالیت 70 ساله اش بذری در دلهای جوان کاشت که امروز نهالی شده که به سوی درخت شدن قد می کشد.
یکی بودیم
پیشکش به پیشانی ِ شرف ِ تمامیت ِ ارضی و آبی ایران، داریوش همایون
یکی بودیم
یکی
همواره
یکی
همواره
یکی
هر چند
هر چند
رنگارنگ
ولی
ولی
هماهنگ
جلای ِ رنگش
هر چشمی را
جلای ِ رنگش
هر چشمی را
خیره
و
و
هر دلی را
چیره
اما
اما
این همه رنگارنگ
در قالبی هماهنگ
تیره دلان را
اما
اما
این همه رنگارنگ
در قالبی هماهنگ
تیره دلان را
خوش نبود
و هم اکنون
و هم اکنون
نیست
کوشیدند
کوشیدند
به مرگ
و
و
امروز
می کوشند
می کوشند
به ننگ
تا
تا
این رنگارنگ را
به نا هماهنگ
به نا هماهنگ
بدرند
اما
اما
نمی دانند
که ننگ را
در
که ننگ را
در
رنگ
مکانی نیست
زیرا
ما هستیم
چون کوه
پر استقامت
که صلابت
مکانی نیست
زیرا
ما هستیم
چون کوه
پر استقامت
که صلابت
می باریم
بر
هر ننگی
و
چون رود
جاری و جوان
می زداییم
از خود
هر خسی را
چون رود
جاری و جوان
می زداییم
از خود
هر خسی را
و کنار
می رانیم
هر کفی را
www.apanahan.blogspot.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر