مادرم می گفت
مادرم می گفت
از وقتی که تو رفتی
دیگر درخت انبوه خانه مان میوه نمی دهد. گویی افسرده یا
پژمرده و غمگین است
هرسال برگ و شکوفه می دهد اما میوه اش را به ثمر نمی رساند
درختان انجیر حیاطمان دیگر شاداب نیستند
و دست نوازشگر تو را سالهاست بر تن و جان میوه هایش لمس و
حس نمی کنند
دیگر کسی نیست از شانه هایشان بالا برود و هر صبح قبل از
صبحانه یک سطل انجیر با خود مهمان سفره ی صمیمی ما کند.
خروس خانه مان از وقتی که رفتی
دیگر آواز نخواند و دو سال بعدش از غصه دق مرگ شد
شادابی کوچه مان با رفتن تو، بی رنگ و بی بو شده است
دیگر آن دوستان راست قامت و شادابت، زنگ خانه ی ما را فشار
نمی دهند
و همهمه ی شادی و خنده هایشان سالهاست که از جای جای اتاق
های خانه مان خاموش شده است
دوستانت از فراق دوری ات چشمانشان کم سو شده و موهایشان همه
سپید گشته است
چند تن هم زمانه درد آنها را با خود به ابدیت برده است
حاج خانم دیگر به خانه ی ما نیامد از وقتی که رفتی
نمی دانم با چه حسرت و دردی جان داد
اما می دانم خیلی سختی کشید
پدرت وقتی زمین گیر شده بود و هنوز چشمانش نور داشت
فقط یک کلمه را زمزمه می کرد و آن هم احمد بود
و وقتی که می خواست جان بدهد، یک نفس عمیق کشید و با گفتن
احمد ما را برای همیشه تنها گذاشت
من هم در این کهنسالی و زمین گیر شدن، فقط چشمم به در است
تا شاید در این لحظات آخرین، تو در را باز کنی و قبل از رفتن تو را ببینم و بو
بکشم و بعد بمیرم
این روزها با این که پای ایستادن ندارم، خواهرت دستم را می
گیرد و کنار پنجره می برد تا به لیلاکوه نگاه کنم و از غم دوری ات نغمه های سوزناک
بخوانم
به درختان حیاط خانه و خروس و مرغ ها نگاه می کنم
همه گویی پژمرده و افسرده اند و مثل من دلی پر درد دارند
آری پسرم
دیگر درخت انبوه خانه مان میوه نمی دهد
خروس خانه مان نمی خواند
دوستان سروگونت، خمیده قامت شده اند
خانه مان از خنده ها و شادی های پر شور خالی شده است
کوچه مان بیمار و بی رنگ است
حاج خانم مرده است
پدرت حسرت دیدار آخرینت را با خود به گور برده است
من هم با این حسرت به مرگ نزدیک می شوم
آری پسرم
خوشحالم که هستی
سرت سلامت پسرم
استوار باش
می بوسمت
احمد پناهنده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر