چند قدم تا تولد بهار که نامش نوروز است
نوروز یعنی روزی نو از پس ِ روزهای کهنه
و چون این تازه شدن روز، همراه با تولد بهار است، ما ایرانیان در تاریخ و فرهنگ و ادبیات ِ زبانی خودمان، به آن نوروز می گوییم و جشنی سراسری همراه با شکوفه باران طبیعت برگزار می کنیم
وگرنه
هر روزی که از پس دیروز، سپیده زند، آن هم روز نو است که می شود گفت نوروز
اما این روزهای پس از دیروز، آن نوروزی نیست که در تولد بهار، زاده می شود
پس نوروز، کاکل همه ی روزهای ِ نو، در سال است که عید می گیریم
و هر عید هم، بازگشتی است به اصل ِ خویشتن ِ خویش ِ ایرانی
یعنی
هر فرد ایرانی، اگر در روزهای سال گذشته، به هر دلیلی از خویشتن ِ خویش ِ ایرانی، فاصله گرفت، در زاد روز طبیعت که نوروز است، باید از خودبیگانگی ها را، از تن و جانش بشوید و به اصل ِایرانی خویش، گره بخورد
کاری که جمشید شاه کرد و این یادگار ِ روزگار را به نیاکان ما سپرد تا با این یادگار ِ فرّخ نشان، از هرچه از خودبیگانگی، فاصله بگیریم و همیشه خویشتن ِ خویش ایرانی مان را پاسبانی کنیم.
آری
فردوسی نامدار و پاسدار ی سخن پارسی در اثر جاودانه و یگانه اش، شاهنامه می فرماید:
جمشید شاه از پادشاهان کیانی ِ ایرانی، پس از کیومرث شاه، هوشنگ شاه و تهمورث شاه است که برای سر وُ سامان و سازمان دادن به کشور و بر قرار کردن نظم و نظام در جامعه و تربیت مردم، کوشش های ِ جانانه و خردمندانه ی فراوان کرد.
هم او بود که با هوش و هنگ ِ خرد مندانه اش، مردمان ِ سرزمین ایران را به چهار طبقه تقسیم کرد:
ا – آموزان ( آموزگاران
2- نیساران ( لشکریان
3 - نسودیان ( کشاورزان ) و
4- اهنو خویشان ( پیشه وران
جمشید شاه نخستین کسی بود که تقسیم کار را در جامعه باب و برقرار کرد تا تحت آن، هر کسی متناسب با توانایی و استعدادش بتواند باری از ارابه تکامل ِ جامعه را بدوش بکشد.
او می سراید:
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد
به فرّ کیی نرم کرد آهنا
چو خُود و زره کرد وُ چون جوشنا
الی آخر
آری، این جمشید شاه بود که کشاورزی و ساختن آلات و ابزار جنگی و خانگی را به مردم آموزش داد. از معادن ِ کانی، فلزات را جهت ساختن ابزار استخراج کرد. از گیاهان دارویی، دارو ساخت و در امر پزشکی برای مداوای بیماران از این داروها سود جست.
از برکت این نوآوری و پیشرفت، رفاه و سلامتی را در جای جای ِ جامعه گسترش داد و امنیت اجتماعی را در مدار ِ بالا بلند ِ زندگانی ِ مردم تثبیت نمود.
پس از فراغت از این نوآوری و رفاه و امنیت اجتماعی بود که خود را برای جشنی فراگیر و شادی آفرین آماده کرد
همه کردنی ها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر شناخت
که چون خواستی دیو بر داشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرو مانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
بر آسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرّخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
در پایان یک سروده ی از دل بر آمده را تقدیم همه ی شما دوستان و ملت ایران می کنم.
ای بهار
بهارا ای بهار، من بی قرارم
دلم تنگ است، دیگر ارام ندارم
بگیر دستم بذار در دست یارم
که تا گلبرگ ِ گل بر او ببارم
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
2- نیساران ( لشکریان
3 - نسودیان ( کشاورزان ) و
4- اهنو خویشان ( پیشه وران
جمشید شاه نخستین کسی بود که تقسیم کار را در جامعه باب و برقرار کرد تا تحت آن، هر کسی متناسب با توانایی و استعدادش بتواند باری از ارابه تکامل ِ جامعه را بدوش بکشد.
او می سراید:
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد
به فرّ کیی نرم کرد آهنا
چو خُود و زره کرد وُ چون جوشنا
الی آخر
آری، این جمشید شاه بود که کشاورزی و ساختن آلات و ابزار جنگی و خانگی را به مردم آموزش داد. از معادن ِ کانی، فلزات را جهت ساختن ابزار استخراج کرد. از گیاهان دارویی، دارو ساخت و در امر پزشکی برای مداوای بیماران از این داروها سود جست.
از برکت این نوآوری و پیشرفت، رفاه و سلامتی را در جای جای ِ جامعه گسترش داد و امنیت اجتماعی را در مدار ِ بالا بلند ِ زندگانی ِ مردم تثبیت نمود.
پس از فراغت از این نوآوری و رفاه و امنیت اجتماعی بود که خود را برای جشنی فراگیر و شادی آفرین آماده کرد
همه کردنی ها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر شناخت
که چون خواستی دیو بر داشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرو مانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
بر آسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرّخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
در پایان یک سروده ی از دل بر آمده را تقدیم همه ی شما دوستان و ملت ایران می کنم.
ای بهار
بهارا ای بهار، من بی قرارم
دلم تنگ است، دیگر ارام ندارم
بگیر دستم بذار در دست یارم
که تا گلبرگ ِ گل بر او ببارم
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر