۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

باز پائیز آمد



باز پائیز آمد

باز پائیز آمد
و زمستان در راه ست
به بهاران اما
برسان این پیغام
که تو را منتظریم
چشم به راه
تا که با تو برویم دشت و دمن
سبز شویم چون جنگل
و بخوانیم چو بلبل در باغ
بنشینیم چو زنبور بر گل
چون که ما
زنده به آنیم
که شاداب باشیم
پایکوبان و دست افشان باشیم
پس بیا ای گل ِ من
دست بگذار تو در دستانم
تا که گیرم تو را سخت بغل
تنگ ِ تنگ چون یک تن
و شوم مست
من از بوی تنت
چون بهار است دلا
و نشاید ما را
که غم وُ درد تو قلب ِ من وُ تو لانه کند
بسُرایم از عشق
بنوازیم ساز را
و بکوبیم به دف
تا برقصیم در این باغ پر از شادی وُ رنگ با برگها
زندگی یعنی عشق
یا که از لذت ِ عشق
سرشار است
یک نگاه کن به درخت
وقتی سبز است
شاد است
وقتی با بار وُ بر است
شادتر است
در خزان رنگین است، برگهایش
که همه رقص کنان
چرخ زنان می رقصند
و زمستان باردار
و دلش شاد
بهار می زاید
پس تو ای دوست بیا مثل ِ درخت
در بهار یا گرما
و خزان یا سرما
زندگی را
پر از عشق وُ امید شاد باشیم
تا که ازاد شویم
از غم وُ درد
از همه رنج وُ شکنج
که تو را تنگ فشرده ست در خود
و مرا سخت نمود افسرده

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

ایران یک کشور و یک ملت است



ایران یک کشور و یک ملت است

تجزیه طلبان ریز و درشت خودشان را آماده کرده بودند تا با استقلال اسکاتلند از بریتانیا، بر طبل ِ نگاه . اندیشه ی ضد ایرانی شان بکوبند و پایکوبان، چنگال خونین شان را با حمایت از کشورهای بیگانه، در تن زخمی ایران فرو کنند و از آن تکه ی جدایی، جدا کنند.
اما ملت اسکاتلند با رای منفی بر جدایی از بریتانیا، یک تو دهنی محکم به این ضد وطنان و ضد تمامیت ارضی ایران زدند.
هرچند ملل متشکله بریتانیا با کشور یکپارچه ی ایران قابل قیاس نیست.
زیرا یکی چند ملیتی است و دیگری یکپارچه و فقط یک ملت است که دارای اقوام گوناگون با فرهنگ های رنگارنگ است که از آغاز تاریخ ایران در همه ی شادی ها و غم ها و پیروزی ها و شکست ها کنار هم چون تن واحد در یک خانواده ی بزرگ بنام ایران زندگی کردند و می کنند.
و هربار هم، که کسانی از این جماعت ضد ایرانی، زمزمه ی شوم تجزیه طلبی را وز وز می کنند، چنان مشت محکم بر دهان این یاوه گویان می زنند که هرگونه جرئت علنی مطرح کردن این یاوه گویی ها را خفه خون می گیرند.
و شگفتا که لانه ی این تجزیه طلبان در سایت ها و رسانه های گروه ها و سازمانهای کمونیستی است که یک ایران سربلند را خاری در چشمان می پندارند.
یعنی هم تجریه طلبان و هم کمونیست ها در همه رنگش دو لنگه یک خروار هستند و هر دو جریان، ویرانی ایران را خواستارند نه یگانگی اقوام ایرانی، در چهارچوب ارضی و آبی ایران را
بنابراین با این توضیح کوتاه:
هرگونه بحثی و یا اندیشه ای غیر از باور داشتن به اینکه ایران فقط یک کشور و یک ملت است، مخدوش است و سبب ساز بد آموزی تاریخی می گردد که ما هم اکنون ما زمین خورده ی این بد آموزی تاریخی هستیم.

ملت تراشی های موهوم هم ما را وارد ورطه ای می کند که عاقبتش کشتار یکدیگر و سپس موجب تکه تکه شدن کشور ایران را سبب می شود.
با این توضیحات ملت تراشی و یا ملت سازی در هر شکل و ایده ای در چهار چوب ارصی ایران، محکوم است.
زیرا ایران فقط یک کشور و یک ملت است.
www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

احمد پناهنده

۱۳۹۳ شهریور ۲۸, جمعه

درسی برای ایرانیانی که نسبت به خویشتن ایران ِ پادشاهی خود بیگانه هستند



درسی برای ایرانیانی که نسبت به خویشتن ایران ِ پادشاهی خود بیگانه هستند

بعد از رای دادان مخالف شهروندان اسکاتلند مبتنی بر جدایی اسکاتلند از انگلیس، ادمیلیبند گفت:

"اد میلیبند، رهبر حزب کارگر که حزب مخالف دولت است در توییتر خود نوشت: پادشاهی متحده ما امروز قوی تر از دیروز است. "

اما همین انگلیسی ها در گوش جاهلان ایرانی که اِرق وطن را تهی هستند، می خوانند که پادشاهی برای ایران مناسب نیست.
در حالی که همین انگلیسی ها همراه اروپایی ها آنرمان که روی درخت زندگی می کردند، ایران ِ شاهنشاهی تمدن می آفرید و فرهنگ انسانی و برابری تولید می کرد.
پس عجیب نیست که انگلیسی ها همین آخوندهای اسلامی را از گور تاریخ بیرون می آورند و با همراهی بی وطنان کمونیستی و تجزه طلبان بی مقدار ِ قومی، آرام آرام فروپاشی ایران سربلند در عرصه ی تاریخ و فرهنگ و تمدن بشری را جشن می گیرند.
و دل این بی وطنان به این خوش است که "مترقی" می اندیشند و وطن دوستی را معادل ناسیونالیست افراطی و شوونیستی زوزه می کشند.
ای تفو بر شما بی وطنان ضد ایرانی تفو
هرچند در جیبتان شناسنامه ی ایرانی دارید. اما از هر بیگانه ای ضد وطن ترید

احمد پناهنده

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

هراس



هراس

هیچگاه
از مرگ نهراسیدم
اما
همیشه هراس داشتم
که شادی را
از ما بگیرند
که گرفتند
و وطنم را
از من دریغ کنند
که کردند

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
توضیحی در مورد تصویر:
تصویری که همراه این شعر است. ستاره ای را در حال خاموش شدن یا مرگ نشان می دهد. با سپاس

۱۳۹۳ شهریور ۲۳, یکشنبه

مختصری در باره ی سیمین بهبهانی




مختصری در باره ی سیمین بهبهانی

سیمین بهبهانی شاعره ای توانا در عرصه ی غزل بود
اما از نظر و نگاه سیاسی و اجتماعی بسیار عقب مانده بود
بطوریکه بت ایشان اکبر گنجی و وکیلش در امور کارهای جاری و دفن و کفنش، فریبرز رئیس دانا بود.
دو عنصری که هرچند شناسنامه ی ایرانی دارند. اما از هر بیگانه ضد ایرانی ترند.
او فاقد این درک بود که بفهمد، حمایت از به اصطلاح اصلاح طلبان اسلامی در هر شکل و قامتی، استقبال کردن شتابان از ویرانی و نابودی ایران است که دست افشان و پایکوبان برایش سرود ناشاد و بی درایت می خواند.
او از این شعور سیاسی تهی بود و یا بسیار فاصله داشت که ایران را بر کاکل ارزشهای موجود هستی بنشاند و بی آنکه بفهمد و یا شاید هم دانسته در آغوش توده ای ها و نگاه توده ایها و کمونیستهای ضد موجودیت ایران شیر می خورد.
برای همین تا آخرین لحظه عمرش به جای اینکه در صف مخالفین واقعی حکومت اسلامی قرار گیرد و از جریانات توده ای و کمونیست و همچنین به اصطلاح اصلاح طلبان ضد ایران و ایرانی فاصله بگیرد، خود را در آغوش آنها رها کرد تا از او سواری بگیرند.
هرچند سروده ای دارد بنام:
دوباره می سازمت وطن
اما این وطن نه وطن ایرانی بلکه وطن اسلامی و کمونیستی بود که در واقع وطن ایرانیان نبود و نخواهد بود.
www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

احمد پناهنده

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

سخنی با انگور




سخنی با انگور

گناه ِ تو چیست
که دانه هایت را
به لذت می خورند
حتا
به فراوانی وُ فزونی
اما
عصاره ات را
آن شهد ِ شیرین ِ پر نشاطتت را
حرام جار می زنند؟
مگر تو غیر از نشاط وُ شاد
و شیرینی و شکربار هستی؟
پس بگذار وُ بگذاریم
آن کسان
فقط دانه هایت را بخورند
و ما
هم دانه
و هم عصاره ی ِ
پر نشاط وُ شادی آورت را
تا
در رقصی شادمان
دست افشان وُ پایکوبان
جای جای ِ وطن را
شاد باشیم
پس
درود ما بر تو ای انگور
که نام ِ دیگر ِ تو
شراب است

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

حیرت



حیرت

در حیرتم که هنوز
زخم خوردگان تاریخ
در مرگ کسانی مویه می کنند
که همه ی آنها
با اجداد عقیدتی شان
ظلم و تباهی را
در جای جای ایران
طوفان باریدند
در حیرتم
با اینکه پر ِ پرواز دارند
بر شاخسار ِ جنون وُ بی حرکتی
در نگاه ِ چشم ِ ماری
افسون شده اند
و پر ِ پرواز را فراموش
مار
این هیولای ِ تاریک اندیش ِ تاریخ ایران
این جنازه ی شب ِ فرود آمده در جای جای وطن
هر بار و هماره
در غفلت ِ این کسان
دندان زهر آلودش را
در جان خرد فرو می برد
و به حیلتی
از این کسان قربانی می گیرد

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

آقازن ( زن آقا، خانم بزرگ )



آقازن ( زن آقا، خانم بزرگ )


آقازن، زن حاجی خان بود زنی بود خردمند و فهمیده و امروزی
هرچند با حاجی خان زیر یک سقف زندگی می کرد اما در غیاب حاجی خان، آقا زن زندگی دیگری داشت
حاجی خان فردی بود خشک مذهب و بسته که با هر پدیده ای که بتواند با زندگی شاد دمساز و همساز باشد، مخالف بود
ظاهرن نمازش ترک نمی شد و ریشش را با ماشین کوتاه می کرد و می گفت تیغ نجس است و از تولیدات یهودی ها است.
نوشابه ی گاز دار مثل کوکا کولا و پیسی را هم برای بچه ها نمی خرید و عقیده داشت که بهایی ها آنها را درست می کنند.
اما آقا زن پای بند این سخت گیرهای حاجی خان نبود و هرچه به دستش می آمد، می خورد و به بچه ها هم می داد.
می گفت این حرفها چی است که این را یهودی درست کرده و آن را بهایی تولید کرده است.
دو روز دنیا را باید خوش بود. حالا هرکس تولید کرده است. مگر سم یا زهر است که نباید بخوریم؟
پروین خانم زن آقا پرویز که هردو کارمند اداره هستند، در صحبتی دوستانه و همسایه گرانه به آقا زن می گفت شوهرم پرویز در مهمانی ها و شب زنده داری ها شراب می نوشد و بارها شده است که من هم با پرویز شراب نوشیدم.
اتفاقن خیلی هم گوارا و شاداب کننده است.
برادر زاده ی پرویز که در آمریکا پزشک است، به عمویش توصیه کرده است که شراب قرمز برای سلامتی خیلی مفید است.
من که این حرف را از پروین خانم شنیدم به او گفتم مگر شراب نجس نیست؟
پروین خانم خنده ای کرد و گفت اتفاقن خیلی هم پاکیزه و بهداشتی است. آنهایی که می گویند شراب نجس است، نجاست از سر و روی شان می بارد. و طبیعی است که نجس اندیشان همه را به قامت نجس خودشان پائین می کشند.
آقا زن وقتی این دلیل متین و منطقی پروین خانم را شنید، از پروین خانم خواهش کرد، حال که چنین در اندر مزایای شراب صحبت می کنی و می گویی برای سلامتی مفید است، یکبار کمی از این شراب را به او بنوشاند تا ببیند چه خاصیتی دارد؟
پروین خانم هم درخواست آقا زن را پاسخ مثبت داد و یک نیمه لیوان برایش پر کرد و گفت آرام آرام بنوشد.
آقا زن وقتی شراب را نوشید، حس کرد سرش کمی گرم شده است و راحت می تواند حرف بزند.
یعنی شنگولش کرده بود و هی از این و آن حرف می زد و هار هار می خندید.
بعد به پروین خانم گفت گناه من به گردن تو. چون می گویند شراب توبه ندارد
اگر در آن دنیا مرا بازجویی کردند که چرا شراب نوشیدم، می گویم تقصیر پروین خانم است این نجسی را به من داد تا بنوشم.
پروین خانم هم خنده ای کرد و گفت
تو از جانب من مختاری همه ی گناهان کرده و ناکرده را به حساب من بنویسی و از این بایت نگران نباش
آقازن در این گرمی نشاط آور سفره ی دلش را برای پروین خانم باز کرد و از هر دری صحبت کرد
اما کانون صحبت های او، در باره حاجی خان و سخت گیری های بی خود و تظاهر به خشک مذهبی او بود
می گفت اسلن دوست ندارم روز جمعه بیاید. چون حاجی خان در تمام روز در خانه می ماند و جایی نمی رود
به او می گویم بلند شو یه کاری بکن و برو مسجدی یا انجمنی و یا پیش دوستی
اینجا می مانی و موی دماغم می شوی و هی به من سیخونک می زنی که چه بکنم و چه نکنم
وقتی روسری ام می افته داد می زنه روسری ات را محکم ببند
چون نا محرم در این دور برها زیاد هستند
می گویم آخه چه کسی باید چشمش دنبال من باشد که تو اینقدر حساسیت نشان می دهی؟
تازه من در خانه ی خودم هستم آیا نباید درخانه ام راحت باشم؟
حاجی خان وقتی این بلبل زبانی مرا می شنود فقط می گوید استغفرالله خدایا توبه
بعد می رود قرآن را بر می دارد و ورق می زند و هی صلوات می فرستد
آخر سواد خواندن ندارد. می گوید ملای مسجد، ملا رجب گفته است آنهائیکه سواد ندارند، قران بخوانند هر شب موقع نماز یا قبل
از خواب چندبار ماچش کنند و بعد از اول تا اخر ورق بزنند و برای هر صفحه یک صلوات بفرستند.
می گویم تو با این صلوات دادنت گوشمان را آزار می دهی
چقدر باید صدای نکره صلوات دادن تو را گوش کنیم؟
آخر گناه من و بچه ها چیست که وقتی نمی خواهند این صلوات دادن تو را بشنوند، مجبور به شنیدنشان می کنی؟
می گوید برای اینکه تو هم ثواب ببری، بیا کنار من بنشین و با من صلوات بفرست که ثوابش دوچندان شود.
می گویم همین که تو صلوات می دهی برای هفت پشتم بس است حالا می خواهی من هم صلوات بفرستم؟
بعد می رود وضو می گیرد و می گوید تو هم برو وضو بگیر و بیا پست سرم نماز بخوان.
من اصلن حوصله نماز خواندن را ندارم پروین خانم. و وقتی هم که حاجی خان خانه نیست هیچگاه نماز نمی خوانم
وقتی غروب به خانه می آید برای اینکه نشان دهم نماز می خوانم بدون اینکه وضویی بگیرم الکی دولا و راست می شوم و هزار تا فحش به کله خودش و پدر و مادرش و ملایش می فرستم که حاجی خان را اینقدر احمق بار آوردند.
او وقتی خانه است از همه کارم ایراد می گیرد و می خواهد مرا به راه خودش هدایت کند.
حتا وقتی می خواهم بروم مستراح، خیر سر امواتش و خودش خودم را خالی کنم، او موی دماغم می شود می گوید فانوس را بردار و با سوزن برو مستراح
می گویم آخر چرا؟
می گوید چون شب است و تاریک، ممکن است جن و پری تو را اذیت کنند و مانع شوند خودت را خالی کنی.
می گویم جن و پری دیگر کدام خرهایی هستند؟
تو که از صد تا جن و پری بیشتر اذیتم می کنی.
اما من حرفش را گوش نمی کنم و بدون فانوس و سوزن می روم مستراح و وقتی که کارم را به خیر سر حاجی خان تمام کردم، می آیم توی اتاقم، در گوش هایم پنبه فرو می کنم و آرام می خوابم تا صدای نکره صلوات دادنش را نشنوم.
حتا همسایه ها هم از حاجی خان دل خوش ندارند. چون مثل خروس بی محل، روزهای جمعه که خانه است، ظهر و غروب با صدای دلخراشش اذان می گوید و شب ها به تعداد صفحات کتاب قرآن صلوات بلند می فرستد.
می گویم حاجی خان آخر کدام خدا گفته تو برای دیگران مزاحمت ایجاد کنی؟
همسایه ها بچه کوچک دارند
مریض دارند
اصلن می خواهند وقتی در خانه هستند، آسایش داشته باشند.
حاجی خان می گوید به درک. به من چی که بچه کوچک و مریض دارند و می خواهند استراحت کنند.
من برای آینده خودم تلاش می کنم تا وارد جهنم نشوم.
خدا گفته است، باید این کافران را بزور مسلمان کرد. من هم آنقدر صلوات می دهم و اذان می زنم تا مسلمان شوند.
یک شب هوا بارانی بود و من آن شب لوبیا، پخته بودم که جای شما خالی با نان قلاج یا بربری همراه ترب خورده بودیم
حاجی خان ساعتی بعد دل پیچه گرفت و فانوس و سوزن را برداشت که برود مستراح
نرسیده به مستراح که در ته حیاط خانه است، گربه ای نر، ماده گربه ای را دنبال کرده بود و با صدای بلند میو میو می کردند حاجی خان فانوس و سوزن را انداخت و بدو بدو آمد روی پله کان نشست.
دیدم نفس نفس می زند
گفتم چی شده حاجی خان؟
گفت در بین راه به مستراح، جن ها به من حمله کردند.
پروین خانم جی بگم تمام شلوارش را خراب کرده بود.
گفتم مرد حسابی جن کجا بود؟
گربه ها داشتند با هم عشق بازی می کردند
همان کاری که تو از آن متنفری
گفت زبانت را گاز بگیر من با چشم خودم دیدم که می خواستند به من حمله کنند و اذیتم بکنند؟
گفتم تو که سوزن داشتی پس چرا فرار نکردند؟
گفت حتمن از جن هایی بودند که از سوزن نمی ترسیدند و یا جن های این شهر نبودند
گفتم تو که ادعا می کنی جن ها را دیدی، آنها چه شکلی بودند؟
گفت مثل آدم ها هستند اما مثل گوسفند پشم و سم دارند
و سمشان برعکس است
یعنی انگشتشان پایشان به سمت عقب است
و شاخ و دُم هم دارند
گفتم پس آنها حیوان هستند
گفت نه آدم هستند که خدا آن ها را مجازات کرد
گفتم مگر تو در در دادگاه خدا حضور داشتی که اینچنین با یقین صحبت می کنی؟
گفت نه ملا رجب گفته است
گفتم ای خاک تو سر ملا رجب و تو که باور کردی
بلند شو برو خودت را تمیز کن که بوی کثافتت مرا مریض کرده است
بعد بلند شدم رفتم تو اتاق خوابیدم و در اتاق را هم قفل کردم تا نیاید پیشم بخوابد.
خوابم نمی برد و اینقدر اینور و آنور کردم که دم دم های صبح خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم، دیدم حاجی خان بو می دهد
او را بیدار کردم و گفتم مگر دیشب خودت را تمیز نکردی؟
گفت فقط با کمی آب نجاست بیجامه اش را پاک کرده است و بعد با همان کثافت نماز خوانده و صلوات فرستاده است.
به او گفتم مگر برای نماز خواندن و صلوات فرستادن نباید تمیز باشی؟
گفت چرا ولی بعضی وقتها با تیمُم می شود مشکل را حل کرد تا موقعیتی پیش بیاید بروم حمام
راستش چی بگم پروین خانم؟
دخترمان عروسی داشت به او گفتم یک لباس تمیز بپوش و صورتت را اصلاح کن و برو حمام و در عروسی شرکت کن
گفت نه چون زنها خودشان را آرایش و بَزَک می کنند من اگر آنها را ببینم گناه می کنم
گفتم خب نگاه نکن
گفت نمی شود چشمم را ببندم
گفتم پس عینک بزن تا معلوم نشود به انها نگاه می کنی
گفت نه این کار که بیشتر گناه دارد
گفتم چطور؟
گفت زیبایی و بَزَک کردن آنها را رنگی می بینم
گفتم خب خوش به حالت که رنگی می بینی
گفت می خواهی من در آتش جهنم بسوزم؟
گفتم نه ولی تو با این کارهایت و خشک مقدس بازی هایت، زندگی را برای من جهنم درست کردی
خلاصه هر کاری کردم حاضر نشد در عروسی شرکت کند
روز عروسی فاملین و آشنایان می آمدند پیش من و از من پرسش می کردند، حاجی خان کجاست؟
من هم گفتم برای این که شما ها را نبیند و گناه نکند در عروسی شرکت نکرد
گفتند وا
مگر ما لوله خرخره هستیم؟
گفتم نه اما حاجی خان خیلی حساس است و ممکن است با دیدن شماها تحریک شود و بعد گناه کند
آنها گفتند از قول ما به حاجی خان تحفه ات بگو که اگر با دیدن ما تحریک می شوی
پس چطور است شب های پنجشنبه با زن حاج ابراهیم مرحوم خوش و بش می کنی؟
پروین خانم باور کنید برای اولین بار می شنیدم که می گویند حاجی خان با زن حاج ابراهیم مرحوم گرم می گیرد
بعد کنجکاو شدم بیشتر راجع به رابطه ی حاجی خان و زن حاج ابراهیم پرسش کنم
آنها گفتند ما هر پنجشنبه شب که به انجمن می رویم، با چشم خودمان دیدیم که او بغل زن حاج ابراهیم می نشیند و به او شیرینی و میوه تعارف می کند و برایش میوه پوست می گیرد
حتا برایش چای می اورد
داشتم شاخ در می آوردم پروین خانم
بعد فکر کردم که بعضی از شب های پنجشنبه هم به خانه نمی آمد
و وقتی از حاجی خان می پرسیدم، چرا مثلن دیشب به خانه نیامدی؟
می گفت چون انجمن بعضی شب ها زیاد کار دارد همانجا می مانم و می خوابم
من هم پیش خودم فکر می کردم این احمق چون خشک مذهب است، دروغ نمی گوید
بعد از آنها پرسیدم زن حاج ابراهیم هم همانجا می خوابد
انها گفتند آره
چون حاج صفر، صاحب خانه ای که انجمن در آنجا برگزار می شود، خودش پیر است و زنش هم مرده است
او با حاجی خان میانه اش خیلی خوب است
زیرا حاجی خان زن بیوه ی مشهدی اکبر را با حاج صفر آشنا کرد
و شب هایی که انجمن دارند زن مشهدی اکبر هم می آید
و بعد از پایان انجمن زن حاج ابراهیم و زن مشهدی اکبر در خانه حاج صفر می مانند
الله و اعلم
می گویند حاج صفر با زن مشهدی اکبر می خوابد
و حاجی خان با زن حاج ابراهیم
وقتی صحبت به اینجا رسید اقا زن غش کرد و افتاد.
پروین خانم، وقتی که به هوش آمدم، دیدم حاجی خان دوباره قرآن را می زند و صلوات می فرستد.
خیلی عصبانی شدم و رفتم قرآن را از دستش گرفتم و گفتم به جای اینکه این خشک مقدس بازی را در بیاوری و جانماز آب بکشی.بگو تو با زن حاج ابراهیم مرحوم چه رابطه ای داری؟
حاجی خان با کمال پررویی گفت نمی شناسم.
اقا زن گفت همان زنی که در شب های پنجشنبه در خانه حاج صفر بغلش می نشینی و برایش میوه پوست می گیری و چای برایش می آوری و بعد کنارش می خوابی
یعنی او را نمی شناسی؟
در حالی که رنگ حاجی خان پریده بود، گفت نه و ادامه داد
چون خیلی از زنها به انجمن می آیند و من برای همه شان چای می برم و نمی دانم تو چه کسی را می گویی؟
اقا زن گفت اما همه بیوه نیستند.
بلکه فقط دو نفر بیوه هستند که یکی همین زن حاج ابراهیم است و دیگری زن مشهدی اکبر که تو او را با حاج صفر آشنا کردی
حاجی خان پرسید تو این حرف ها را از کجا و از چه کسی شنیدی؟
اقا زن گفت از نامحرم ها
چون یک روز روسری ام را برداشته بودم آنها آمدند نگاهم کنند و لذت ببرند
من هم از آنها شنیدم که این حرف ها را می گفتند
حاجی خان باز انکار کرد که اسلن نه زن حاج ابراهیم را می شناسد و نه زن مشهدی اکبر را
این ماجرا با همه ی جنگ و اعصاب بین آقازن و حاجی خان گذشت و گذشت تا اینکه خبر به آقا زن رسید که زن حاج ابراهیم زایمان کرده است.
چند شبی بعد از زایمان زن حاج ابراهیم، حاجی خان خانه نیامد تا اینکه شبی با ملا رجب آمد خانه
و بیش از اینکه آقا زن اعتراض کند، ملا رجب گفت:
چون از نظر شرع، یک مرد نامحرم نمی تواند با یک زن بیوه در یک انجمن کنار هم بنشینند و یا به یکدیگر تعارف کنند
حاجی خان از من خواست که صیغه ی زن حاج ابراهیم را برای او و صیغه زن مشهدی اکبر را برای حاج صفر بخوانم تا انها با هم محرم شوند.
از این جهت آمدم اینجا تا به شما بگویم این بچه که بچه شما هم هست، حلال به دنیا امده است.
آقا زن از ملا رجب پرسید پس چرا از قبل به من نگفتید؟
ملا رجب گفت تقیه در این موارد از نظر شرعی بلامانع است.
آقا زن پرسید پس چرا حاجی خان به او با اینکه رابطه اش را با زن حاج ابراهیم مرحوم فهمیده بود، آشکارا دروغ گفت و حتا گفت آنها را نمی شناسم.
ملا رجب گفت از نظر شرع انور دروغ گفتن به زن مانعی ندارد.
اقا زن وقتی این صحبت را از ملا رجب شنید
بی هیچ درنگی بلند شد و چادرش را برداشت و چند فحش آبدار با تمامی جان و دلش نثار ملا رجب و حاجی خان و شرع انورشان کرد و بعد از خانه بیرون رفت.

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

زندانی بنام غربت



زندانی بنام غربت

بی هیچ گفتگو، غربت زندانی است که هر کسی را توان ماندن و کشیدنش نیست
باید بسیار قوی و اراده ی پولادین داشته باشی تا بتوانی در شرایط سخت نلغزی و در درون نشکنی و تسلیم نشوی
پس بیهوده نیست آنانیکه زندان کشیده بودند و به اصطلاح قهرمان
توان ماندن در غربت را نداشتند و به بهانه هایی خود را شکستند و به دامن زندانبان پناه بردند
بگذریم کسانی هم هستند که آرق مقاومت می زنند اما مثل آب اماله به ایران رفت و آمد می کنند و با زندانبان همکاسه هستند.
و هیچ پروایی هم ندارند که در تندپیچ های زمان، یقه قهرمانان حقیقی و مقاومی که سالهای طولانی، همه ی زندگی شان را برای رهایی ملت ایران از وحوشان اسلامی حاکم هزینه کرذند، بگیرند و چاکری خودشان را به درگاه آدمخواران و وحوشان اسلامی جار بزنند.
و امروز فقط روی دیوار کسانی می توان یادگاری نوشت که در همین غربت زندگی و جوانی شان را فقط برای ایران و ملت ایران هزینه کردند، درد وطن دارند و ایران برایشان بالاترین ارزش است.
بقیه را باید از مدار ملی گرایی و ایران خواهی و ملت دوستی کنار گذاشت
زیرا این گونه به اصطلاح ایرانیان، نشان دادند در تندپیچ های تاریخی از هر ضد ایرانی، ضد ایرانی ترند و خیمه گاهشان را در جبهه ی ضد ایران و ایرانی برپا می کنند.
نمونه، همکاری بی دریغ این کسان با وحوشان اسلامی در ایران است که برای رفت و آمد به ایران بر روی دوستان خود تیغ می کشند و در عوض در مقابل اسلامیون حاکم لال ِ لال هستند.

احمد پناهنده

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

خواب



خواب

خواب دیدم
در جاده ای می رفتم
با عصایی در دست
که انتهایش پایان زندگی بود
بناگاه دیدم
در دوسوی جاده
درختان ِ
پیر وُ خردمند
قامت ِ شکسته شان را
بر پهنای ِ زمین
شاخه ها گسترده اند
درنگی کردم وُ
درختان ِ خردمند را چشم شدم
در این هنگام
صدایی و یا نوایی
از درختان برخاست که
ای مهمان تازه رسیده
درودا
و خوش آمدی به جمعی که
همین جاده را عبور کردند
و من در این هنگام
نگاه بودم وُ گوش
فرزانه درختان ِ خردمند
سخن را ادامه شدند
که ای مهمان تازه رسیده
بنگر عقب ِ سر را
و ببین
چه طولانی صفی به این سو می آیند؟
نگاه کن پیشاپیشت را
و بنگر جوانه ها را
چگونه زمین را می شکافند
قامت راست می کنند
و کودکان
پر نشاط و شاد
نسیم ِ زندگی می نوشند
و شاداب وُ جوان می گردند؟
آری
زندگی همین است
ابتدا بذریم
جوانه می زنیم
نهال می شویم
درخت می گردیم
به انتهای جاده می رسیم
خاک می شویم
و من اعتراف می کنم
در این جاده ی ِ انتهای ِ زندگی
نه بهشتی دیدم
و نه جهنمی
بلکه فقط زندگی بود وُ
باز زندگی بود
و باز زندگی
همین

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

www.apanahan.blogspot.com
www.apanahan.wordpress.com

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

زندگی همین بود؟






زندگی همین بود؟

پیرمرد
نود سالی را
زندگی کرده بود
وقتی در بستر بیماری
چشمان باز کرد
فرزندان
نوه ها
و نتیجه هایش
دور تا دور تخت نشسته بودند
آنگاه
نگاهی پرسش انگیز
در چشمان تک تک بچه هایش
نگاه شد
و آهی کشید وُ
پرسید
زندگی همین بود؟

احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )